در مورد این روزها
به نام او
با مصطفی حرف میزدم. در مورد این با او صحبت کردم که تعدادی از کارها را با وجود عدم انگیزهی چندان برای ادامه انجام میدهم، مثل نوشتن در همین وبلاگ. به من گفت که چقدر خوب است که این روحیه را دارم که با بیانگیزگی کنار میآیم. نمیدانم حق با اوست یا نه. برای هر پست خودم را سر لپتاپ میکشانم و چند روز تقلا میکنم که چند کلمه بنویسم. اینکه فایدهای خواهد داشت و مهارت نوشتارم در آینده به کار خواهد آمد یا نه را خدا میداند.
به هر حال، اگر قرار باشد بنویسم فعلاً ترجیحم به پراکنده و نوشتن از امور روزمره است. این نوشته هم نوشتهای در همان راستا است. در نتیجه، این مطلب در خوشبینانهترین حال به کار خودم میآید و نه کس دیگر. به هیچکس توصیه نمیکنم ادامه را بخواند.
اثر این یک هفته مرخصی سربازی را به وضوح در حالم میبینم. در ادبیات سربازها عبارتی هست به اسم «به نَکِشی رسیدن»، جایی که آدم دیگر نمیکِشَد که ادامه دهد، توانش را ندارد. من در اوج همان نکشی دیگر سربازیم تمام شد. اکنون ذهنم راحتتر است.
بعد از ماهها توانستم یکی دو روز با تمرکز زیاد روی مقالهای که سالها پیش باید تمامش میکردیم وقت بگذارم.سربازی محدود به ساعاتی که در درمانگاه بودم نبود، بلکه ذهنم در بقیهی ساعات هم درگیر آن بود و بازدهام را به شدت پایین میکشید.
بعد از ماهها جلسات روان درمانی (یا سایکوتراپی) با متد ISTDP را دوباره و این بار با درمانگری جدید از سر گرفتهام. هفتهای یک جلسه میروم. تاثیرش را روی زندگیم میبینم. این هم روی کیفیت زندگیم اثر میگذارد.
کتابهایی که اکنون میخوانم کتابهای مورد توجه عامه نیستند. این کتابها بیشتر وارد عمق چیزهایی شدهاند که بدانها علاقهمند هستم؛ چیزهایی نظیر تاریخ، جامعهشناسی، علم و … امیرمحمد در جایی گفته بود که یادگیری مثل حرف T است. ابتدا پزشک عمومی بخش افقیاش را بزرگتر و دانشش را وسیعتر میکند و بعد میبیند در که در کجا عمیقتر شده و بخش عمودی T را شکل دهد؛ مثلاً پزشک در ابتدا در مورد گسترهی وسیعی از بیماریها میآموزد (بخش افقی) ولی بعد تصمیم میگیرد در یک حیطه مثل کمردرد عمیقتر شود (بخش عمودی). این مسئله فقط محدود به پزشک عمومی نیست. برای همهی ماست که داریم یاد میگیریم و میخوانیم. قبلاً هم در مورد کتابخوانی چنین حرفی را زده بودم. چیز جدیدی که به ذهنم رسیده این است که اولاً این بخش افقی خودش بسیار وسیع است، مخصوصاً اگر آدمی اهل کنجکاوی در علوم مختلف باشد. ثانیاً انگار وقتی علاقهمند به بخشی افقی از T میشوی و میخواهی در آن عمیقتر شوی، میفهمی که همان بخش افقی هم از چیزی که فکر میکردی وسیعتر است؛ مثل یک تکه خمیر پیتزا که وقتی آن را میکشی طویلتر میشود. میبینی که انگار آن بحث فرهنگی از بحث پزشکی جدا نیست، هرچند در دو رشتهی مختلف آن بحث بررسی میشود. آن بحث محیط زیستی از بحث مذهب جدا نیست. آن بحث سیاسی از فلسفه جدا نیست. رشتهها برای این به وجود آمدند که تو بهتر آنها را بکاوی، ولی بعد از مدتی که در آن رشته رفتی و برگشتی میبینی که همهچیز به هم مرتبط است. آن موقع است که به تحیر میافتی. آن موقع است که میگویی «خدایا! من در این عالم چه کارهام؟». و جالب اینکه ممکن است همان اول هم به تحیر نیفتی: ابتدا در مورد یک حیطه کندوکاش کنی، بعد از مدتی به نظرت بیاید که به یک ایدهی جدید رسیدهای که کسی به ذهنش نرسیده. یاد هگل بیفتی و بگویی این است تز و این است آنتیتز و اکنون من در این حیطه به سنتز رسیدهام. اما بعدش ببینی آنچه به ذهنت رسیده قبلاً، حتی شاید صدها سال پیش، به ذهن کسی دیگر رسیده باشد و در مورد آن قضیه نه تنها فکر کرده بلکه مقاله یا حتی کتاب نوشته باشد، دقیقاً در مورد همان چیزی که فکر کردهای ایدهی ناب توست. و آنجا واقعاً میپرسی «خدایا! من در این عالم چه کارهام؟». و به این درجه از عجز رسیدن و فهمیدن اینکه چقدر نادان هستیم شاید از اهداف غایی کتاب خواندن باشد. مثال عینیاش را در مورد خودم بگویم: در حین خواندن «روانشناسی کمال» با خودم میاندیشیدم که «افرادی بودهاند که از هرم مازلو خارج بودهاند و هرچه مازلو گفته در موردشان صدق نمیکرده. مثالش پیامبر اسلام. گاهی او و یارانش توان تامین نیازهای اولیهشان را نداشتند ولی به منتهای درجهی انسانیت رسیده بودند». با خودم شاید حتی فکر کرده بودم که مطلبی در این باب بنویسم. بعد که «آناتومی جامعه» را خواندم دیدم که دکتر رفیعپور در مورد این مسئله در کتابش صحبت کرده و اتفاقاً خیلی بهتر از من هم به آن پرداخته. خب وقتی آدم چنین چیزی را میبیند به فکر فرو میرود. با تمام وجود میفهمد که آن چیزی که کتب روانشناسیهای زرد تبلیغ میکنند که «تو بهترینی»، «باهوشترینی» و …، چرندیاتی بیش نیست. و این آدمی را به فروتنی میکشاند. انگار زمان متوقف میشود و تو با خودت میگویی اگر من در عالم کارهای نیستم، حداقل کاری کنم که موقع رفتن از این دنیا بیتوشه نباشم. منتها شاید وقتی به این نتیجه برسی که به سرای دیگر معتقد باشی. شاید اگر نباشی از این حجم عجیب هیچکاره بودن در دنیا به پوچی و افسردگی بیفتی.
این روزها به داروخانهای میروم که حالم در آنجا بهتر است. منتها یکی از چیزهایی که حالم را بد میکرده و میکند کمبود اقلام دارویی است. واقعاً دلم میخواهد بتوانم کاری بکنم که در این حوزه کمتر مشکل وجود داشته باشد. در داروخانه گاهی احساس بهدردبخور بودن میکنم، اما در بیشتر مواقع احساس میکنم باید کارهای بهتری انجام دهم. به دنبال نقطهای برای شروع شغلی جدید هستم.