تیک تاک (۲)
و پس از آن شب باز هم با محمد حرف زدم. میگفت آن شب از موضوعی ناراحت بوده که حرف نمیزده.
بگذرم. با او صحبتم را ادامه دادم و به او گفتم: “چیزی که امروز در مورد ساعت به ذهنم رسید این بود که چرا من تیک تاک ساعت را هرجور بخوام میتونم بشنوم. ساعت گاهی تیک تاک میکند، گاهی صدای تاک تاک میدهد و …” و از او پرسیدم: “تو هم همینطوریای؟” و او هم گفت: “منم چیزای دیگه هم میشنوم: چیک چاک یا دوب داب. ولی خب چیزی که تو ذهن همه است همون تیکتاکه و این اجازه نمیده چیز دیگهای بشنون؛ مثل تاپ تاپ قلب.”
راستی تو از ساعت چه میشنوی؟ صدای قلبت برایت چگونه است؟ برای تو صدایِ ساعت همیشه همان تیک تاک رایج بوده یا اینکه تو هم هر طوری بخواهی آن را میشنوی؟ قلبت در چه حال است؟ تاپ تاپ میکند یا هرجوری که بخواهد برایت بازی در می آورد؟ تو هم از آن آدم ها هستی که وقتی شادند و وقتی غمگیناند تیک تاکشان و تاپ تاپشان عوض میشود ولی تابه حال به کسی حرفی در این مورد نزدهای؟ یا از آن آدمهایی هستی که تا به حال به این موضوع فکر نکردهاند؟
پ.ن. این مطلب از پیشنویسهای سال قبل جا مانده بود. اول گفتم ارزشِ انتشار ندارد، اما ترجیح دادم منتشرش کنم تا شروعی شود بر دست از ایدهآلگرایی خودم برداشتن.