-
به نام پروردگار به شبنوشت ۵۰ رسیدم. به چه چیز فکر میکنم؟ اول به این فکر کردم که شاید خیلی از حرفها که مینویسم را جایی قبلاً نوشتهام و خودم یادم نیست. اما بعد به این فکر کردم که من حتی اگر حرف تازه هم بزنم، احتمالاً کسی در مورد همان موضوع آن حرف را بهتر و کاملتر از من زده. حداقل دو راه میماند برای آدم: اینکه دم نزند چون هرچه میگوید تکراری است؛…
-
به نام خدا جمعه هفتهی پیش با خانواده و دوست پدرم راهی شهری در فاصلهی حدود یک ساعتی اصفهان شدیم، شهری بعد از زرینشهر به نام «چرمهین». در این سفر، با دو فرد خاص آشنا شدم: یکی دکتر چرمهینی، که دکترای مهندسی مکانیک دارد و پیشتر در ناسا کار میکرده و دیگری دکتر ابرقوئینژاد، فیزیکدانی که با همسر و دخترش در برزیل زندگی میکند و مشغول گرفتن پسادکتری است. هر دوی این افراد از دوستان دوست…
-
به نام پروردگار ذهنم آشفته است. هرکاری را که میخواهم شروع کنم ذهنم به سمت کار دیگری میرود که میبایست انجام دهم یا خودم انجامش را بر خود جزء بایدها دانستهام. همین سرگردانی، همین از این به سمت آن رفتن و برگشتن از آن به این عذابم میدهد. خستهام میکند. نمیگذارد آرام و قرار بگیرم. گاهی به این فکر میکنم که باید به زندگیام سرعت ببخشم و در جهت اهدافم سریعتر پیش بروم، اما امروز…
-
به نام ایزد یکتا ماندهای با بازدهی کاری و تحصیلیای که بسیار در این یکی دو هفته پایین آمده. انگار ذهنت یکی دو هفته فلج شده بود. بعد هم که بیمار شدی، طوری که در یک شبانهروز به ندرت توانستی از روی تختخواب برخیزی. درد چنان به بدنت رخنه کرده بود که احساس میکردی استخوانهایت در حال خرد شدن است. و حال که کمی احساس بهبودی میکنی میفهمی که سلامتی با هیچ چیز دیگر در…
-
به نام پروردگار با خودم میگویم: حالا هنر است که بنویسی و احساس رهایی کنی. حالا که مخاطبین به مراتب بیشتر از قبل داری. اکنون هنر است که بگذاری که قلمت روان باشد. آنچه که در ذهنت جاری است با حداقل اصطکاکِ ممکن_ حداقل خودسانسوریای که جهت رعایت اخلاق و حریم شخصیات ضروری میدانی_ بر صفحهی اول وبلاگ نقش ببندد. روزی که در اوج اضطراب سربازی وبلاگ قبلیات، «هزار جلوه زندگی»ات، از بین رفت و…