

تابستان ۹۷ بود. آن مقطع آرامش پیش از طوفان در زندگی من بود، اما خود این مسئله را نمیدانستم، مثل همهی آرامشهای پیش از طوفان دیگر. در مقابل، اوضاع کشور متشنج بود، مثل تقریباً همهی وقتهای دیگر. ما، یعنی من و علی اکبر، در دل این اوضاع برای مرحلهی کشوری المپیاد علوم پزشکی به تهران رفته بودیم (که شرحش را در جایی دیگر نوشتم)، فارغ از هر فکر آزاردهندهای، مانند دو قایق کوچک مطمئن غرق در تلاطم.
شبی از آن یک هفته که در تهران بودیم، نمیدانم که چه شد و کجا بودم که علیاکبر با من نبود. در آن شب تصمیم گرفتم که به مکان مورد علاقهام در تهران بروم. کجا؟ خیابان انقلاب. از نظر من تنها دلیلی که یک غیر تهرانی میتواند خیابانی به شلوغی و ملالآوری انقلاب را دوست بدارد علاقهاش به کتاب است. من هم به همان بهانه، یعنی کتاب، بیش از یک دهه است که هر وقت به تهران میروم، حتیالامکان سر زدن به انقلاب را از قلم نمیاندازم.
آن شب، خیلی آرام و راحت به گشت و گذار در انقلاب مشغول شدم. برخلاف خیلی از وقتهای دیگر، عجلهای در کار نبود. قرار نبود جایی بروم و حتماً سر ساعت به جایی برسم. خیلی وقت است هیچ کدام از کارهایم دیگر اینجوری نیست. شتاب زندگی من را با خود برده است. زمان دستهای من را از پشت بسته و سریع کت بسته من را به ناکجاآباد میبرد. به هر حال، آن شب آن شتابْ لازم نبود. به کتابفروشیای رسیدم که اسمش را یادم نیست؛ طوری که انگار آن کتابفروشی فقط همان یک شب و از آن شب همان دقایقی که من در آن به سر بردم وجود داشته است. در آنجا آهنگی بسیار ملایم و شیرین پخش میشد. آنجا گویی تکهای از بهشت بود؛ با نعمتهای خواندنی فراوانش. آهنگ من را در کتابفروشی نگه داشت و من این بار تصمیم گرفتم بدون نقشهای از قبل تهیه شده و در سایهی آن نوای بیکلام آرامشبخش، بعضی از کتابها را از قفسه بیرون بکشم و نگاهی به صفحاتشان بیندازم. در میان این وارسی کتابها، چشمم به کتابی قرمز رنگ خورد، کتابی با ظاهری معمولی و نه چندان جذاب، اما با عنوانی که کنجکاوی من را برانگیخت: «آناتومی جامعه». کتاب را برداشتم. درونش هم مثل بیرونش ظاهری معمولی داشت. از آن کتابهای قدیمی بود با عکسهایی که وضوح چندانی ندارند و از نظر ظاهری بیروحاند؛ مثل اکثر کتابهای دانشگاهی دهههای پیش. نگاهی به اسم نویسنده انداختم: فرامرز رفیعپور. او دیگر کیست؟ اینکه چرا کتاب را همان موقع به قفسه برنگرداندم را به خاطر ندارم. به هر حال، هر چیزی علتی دارد. بعضی علتها را میدانیم و به برخی از آنها که نمیدانیم میگوییم «خیریت» و «مصلحت». خلاصه، کتاب را نه تنها همان آن به قفسه برنگرداندم، بلکه آن را برداشتم و روی صندلی راحتی نشستم و همانطور که آن آهنگ بیکلام در حال پخش بود شروع به ورق زدنش کردم. صفحاتی را از کتاب به صورت تصادفی انتخاب کردم و آنها را خواندم. دلنشین بود. عجیب دلنشین بود. شاید همان موقع با خودم گفته بودم «نهایتش تا آخر سال این کتاب را میخوانم»، اما نخواندم، تا حدود سه سال و نیم بعدش. در نهایت، آن شب من تنها از کتابفروشیای که نه اسمش را یادم است و نه یادم میآید دقیقاً کجای انقلاب بود و نه چه آهنگی گذاشته بود بیرون آمدم، با یک کتاب با جلد قرمز در پاکت.
المپیاد تمام شد. به خانه آمدیم. کلاس تافل و جی آر ای شروع شد. سختی کشیدم. تافل و جی آر ای دادم. اپلای کردم و در حین اپلای کردن شک داشتم که کار درستی میکنم یا نه. گفتم که گذر عمر شکها را کمتر می کند و مه سر راه را میزداید؛ نکرد؛ شکها بیشتر شدند. به این فکر افتادم که درس بخوانم و بعد ازدواج کنم یا برعکس؟ به کسی کمی علاقهمند شدم و بعد بیآنکه بدانم چرا دلزده شدم. غم کشیدم. بیمار شدم. از هرچه دوست داشتن و هرچه اپلای و بیماری و هر زهر مار دیگری بود دلزده شدم. در همین خلال سر پایاننامه بدبختی کشیدم. سال ۹۸ آمد. سالی که برای من با رفتن بیماری خوش یمن بود و با آمدن سیل و هزار مصیبت در همان طلیعهاش بر بسیاری از مردم بدیمن. کار عملی پایاننامهام را تمام کردم. در جشن مزخرف فارغالتحصیلی شرکت کردم. چه مزخرفی بود؛ برای من مرور تمام خاطرات بد بود به جای خاطرات خوش. گفتم فرصت تحصیل در داخل را هم از دست ندهم: امتحان PhD دادم؛ قبول شدم، پشیمان شدم و به مصاحبه نرفتم. به مدرسهی تابستانه سیناژن رفتم. شغلم را به دلیل نزدیکی به فارغ التحصیلی و نداشتن مجوز کار از دست دادم. در ۳۰ آذر دفاع کردم. چند روزی بیشتر نگذشته بود که به آرزویم برای زیارت امام رضا رسیدم، آن هم در چه شرایطی؟ «حاج قاسم رو آوردند» و مردمی که میدویدند. فصل انتقام رسیده بود. موشکها خودی و غیرخودی را مورد هدف قرار دادند؛ دل ما را هم. چند روزی که گذشت کرونا مهمانمان شد و ماند؛ از آن مهمانهای بد که ظرفیت مهمانی ندارند و هرچه به ساعت نگاه میکنی از رو نمیروند. سال ۹۹ رسید. آخرین تیرم هم به هدف نخورد و در دانشگاهی که میخواستم پذیرفته نشدم. مجبور به سربازی رفتن شدم؛ در شهری که فقط میدانستم وجود دارد اما طرفش هم نرفته بودم. به اصفهان برگشتم. برای آموزشی به کرج رفتم و در جمعی سی چهل نفره فهمیدم که تنهایی به عدد آدمهای اطراف نیست و به دل است. با ویروس کرونا از آموزشی برگشتم. دو هفته هم به تنهایی بار تنهایی را کشیدم و سپس بار سختی سربازی را به تنهایی کشیدم.
اوضاع رفت و رفت و رفت تا به اسفند ۹۹ رسید و با خود گفتم انتخابات نزدیک است و بد نیست آگاهیام را برای انتخابات با خواندن چند کتاب بالا ببرم. ببینم که اصلاً میخواهم در انتخابات شرکت کنم یا نه و اگر جواب بله است، انتخاب بهتری کنم. اولین کتاب را با تردید و دست به عصا انتخاب کردم: «آناتومی جامعه»؛ به هرحال هر ورقی که میزنی لحظههایی از عمر مثل خرده نان بر زمین میریزد؛ خرده نان را دیگر نمیخوری، جاروی زمان آن را میبلعد. با خودم هم گفتم این کتاب را یک ماهه تمام میکنم. ماهی یک کتاب برای یک انتخاب بهتر. اما کتابی که در تورق نظرم را جلب کرده بود، در هنگام خوانش با آدم چه میکند؟ آدم را درگیر میکند.
برای من جامعه ندیده و جامعهشناسی نخوانده، چقدر این کتاب عزیز بود. تعاریف زیبا از واژههایی نظیر «فرهنگ» و «هنجار» و «ارزش» و … یا به قول خود دکتر رفیعپور «تحدید» این واژهها. سادهسازیهای به جا. تضمینهای ادبی به جا؛ که با خود میاندیشیدم بهتر نبود بیت سعدی را کمی این طرف و آن طرفتر میگذاشت و خود به جواب میرسیدم: نه، جای آن بیت سعدی دقیقاً در همانجای کتاب بود. مثالهای کتاب چقدر غنی بودند و چقدر کتاب با شرایط جامعهی ما منطبق نوشته شده بود. و من ماندم و نتوانستم از این کتاب فاصله بگیرم. با خواندن هر مثال از کتاب خودم به مثالهای دیگر فکر کردم. تا اینکه سال ۱۴۰۰ رسید و دو ماه گذشت و من کتاب را در حالی که غرق لذت بودم به پایان رساندم؛ با برگههایی حاشیهنویسی شده و جملاتی زیاد با خطی کشیده شده در زیرشان. و چقدر خوب که بعد از خواندن این کتاب بهتر میفهمم هنجار یعنی چه؛ ارزش یعنی چه؛ فرهنگ یعنی چه. و چقدر خوب که کتابی متفکرانه خواندم، نه کتابی که مجموعی از غرغرها باشد در مورد آنچه که هستیم و میدانیم که هستیم. و چقدر خوب که با خواندن این کتاب بیشتر فهمیدم که «چقدر نمیفهمم و چقدر نمیدانم». و چقدر خوب که کتاب بسیار کمغلط بود. و چقدر خوب که با خواندن این کتاب فهمیدم آدم لازم نیست کتابی در باب توحید بنویسد تا کتابش توحیدی باشد. آنچه کتابی را توحیدی میکند نگاه آدم موحدی است که آن کتاب را به رشتهی تحریر کشیده. و چقدر هم عنوان فرعی کتاب که دکتر رفیعپور در صفحات اول کتاب آورده با حرفهایی که زده متناسب است: آناتومی جامعه یا «سنت الله». یک انسان موحد در بازار شامِ جامعه دست خدا را میبیند، اما یک بیولوژیستی که تقسیم سلولی را با این همه نظمش زیر میکروسکوپ میبیند دست خدا را نمیبیند. خوشا خواندن کتابی که توحیدْ ستون اندیشهی نویسندهاش باشد.
و اگر بخواهم در اینجا از چیزهایی که دکتر رفیعپور به من آموخت بگویم باید از این پس تا ماهها وبلاگم را به چنین کاری اختصاص دهم و در آخر موفق نشوم. من فقط میتوانم برای دکتر رفیعپور در حد قابلیتم دعا کنم و به دوستانم توصیه کنم که حتی اگر قصد خواندن چنین کتابی را ندارند، بد نیست چند صفحهی آن را تورق کنند، شاید نظرشان عوض شود.
اکنون سال ۱۴۰۰ است و کمتر از یک ماه دیگر به انتخابات مانده. با خود فکر میکنم که بعضی از کتابها انگار رزق آدماند. مثل نانی که میخوریم. به بهانهی انتخابات، خداوند خواندن کتابی را روزیام کرد که میدانم در هیچ وقت دیگری از زندگیم نمیتوانستم بخوانم. نه در طول تحصیل دغدغهام چنین بود که این کتاب جلد قرمز را بردارم و از اول تا آخر و با دقت بخوانم و نه اگر در ماهها یا سالهای بعد تحصیل کنم یا بیشتر کار کنم یا ازدواج کنم یا همهی اینها با هم خواهم توانست این کتاب را با همین طیب خاطر و آرامش بخوانم. چه روز خوبی و چه روزی خوبی.
و من اکنون به آن شب تابستانی ۹۷ فکر میکنم؛ شبی که بیدغدغه کتابی را ورق زدم؛ بدون آنکه بدانم چه روزهای تلخ و شیرینی را در پیش خواهم داشت و بدون آنکه بدانم عمرم کفاف خواندن آن کتاب را میدهد یا نه. خواندن هر کتابی به آدمی نمیافزاید، اما بعضی از کتابها هستند که انگار آدم بعد از خواندنش همان آدم قبلی نیست. برای هرکسی آن کتاب میتواند خاص خودش باشد، مثل اثر انگشت؛ برای من «آناتومی جامعه» یکی از آن کتابها بود. گمان میکنم اگر در آینده روزی بیاید و من زنده و برقرار باشم از این کتاب بهره خواهم برد، حتی اگر هیچیک از حرفهایش را به خاطر نداشته باشم.
همین.
شب خوش.
پ.ن. عکس از سایت ۳ گام.
سلام.
خب با این توصیفات، من یکی به شدت مشتاق شدم به خوندن این کتاب. منتهی شبیه به وقتی که شما کتاب رو از قفسه برداشتید و تورق کردید. باید دید بین میل به خواندن و خواندن ِ من چه قدر فاصله می افته. برای من هم خیلی پیش اومده یک کتاب رو خریدم و نخوندم و نخوندم .. و وقتی که خوندم با خودم گفتم چه خوب که قبل تر نخوندم و الآن خوندم! به هر حال ممنون از معرفی این کتاب.
یه تناقض بامزه بین این پست و یکی از پست های قبل وجود داره. درواقع جمله ای رو نوشتید که فکر میکردید هرگز نخواهید نوشت. اینجا نظر خصوصیش غیر فعال هست فلذا خودتون بگردید و پیداش کنید، برای خودتون هم جالب خواهد بود 🙂
سلام.
کتاب خوبیه، ولی فرصت کافی و دغدغه کم از لوازم خوندنشه. اگر الان سرتون شلوغ باشه ممکنه بهتر باشه بعداً بخونید.
به تناقضی که بهش اشاره کردید هم هنگام نوشتن و هم ویرایش واقف بودم ولی گذاشتم بمونه. فعلاً حداقل.
راستی
من با کروم صفحه ی شما رو باز میکنم؛ قسمتی از تصویر پست حذف میشه و عنوان جایگزینش میشه. مثلا پست قبلی، از وسط صورت گربه پاک شده و بقیه ش هست. این حالت طبیعی هست یا مشکل قالبه؟
بهینه سازی قالب رو از ابتدای تاسیس وبلاگ جدید شروع کردم، اما باز هم کار می بره. اگر وارد کارِ بهبود بعضی از ویژگی های ظاهری وبلاگ بشم با توجه به وقت کمی که دارم ممکنه چند ماه دستم بند بشه و از پست نوشتن دور بمونم.
تصمیم گرفتم فعلاً وقتم رو صرف محتوا کنم و بعد در فرصت کافی ظاهر قالب رو بهتر کنم، البته اگر فرصا بشه.
مرسی که گفتید.
سلام
پیشنهاد میکنم بعد از کتاب آناتومی برید سراغ کتاب “دریغ است ایران که ویران شود”. خواندنش با توجه به حجم زیادش همت میخواهد اما می ارزد.
خلاصه ای از کتاب را در تلویزیون هم ارائه کرده اند که از لینک زیر قابل دسترس است: ( البته با توجه به اینکه تدوین فیلمها خیلی خوب نبوده خود کتاب چیز دیگریست)
https://www.telewebion.com/program/all-episodes/69743
استاد یک کانال هم در ایتا و واتساپ دارند که هر از چندگاهی مطالبی از آثار ایشان و به طور معدودیادداشتهایی از خودشان را منتشر میکند:
https://eitaa.com/rafipoor
https://chat.whatsapp.com/JQdNjzwSovQ0EZTBjuJzRU
من به عنوان یک جوان که شدیدا ذهنم درگیر چرایی مسائل کشور عزیزمان شده بود و جوابهای سیاسیون، اجتماعیون و حتی جوابهای کلی و تقلیدی استادان دانشگاه قانعم نمیکرد با آثار استاد رفیع پور به جواب های اصلی رسیدم.
سلام.
از کتابی که پیشنهاد کردید بسیار ممنونم. در نظر دارم که ان شاءالله در ماه های آتی کتابی که معرفی کردید و هم چنین کتاب «توسعه و تضاد» ایشان را بخوانم.
از معرفی کانالها هم بسیار سپاسگزارم. به یاری خدا در اسرع وقت آنها را بررسی خواهم کرد.
و چقدر خوب که برای رسیدن به پاسخ سوالاتتان آثار ایشان را مطالعه کردید.
نظری که برایم نوشتید بسیار مفید است. سعی میکنم از محتوایی که معرفی کردید حداکثر استفاده را ببرم.
امیدوارم در آینده باز هم از بازخوردها و پیشنهادات شما بهره مند شوم. باز هم ممنون.