شب نوشت (۳۹)
هوالرزاق
از وقتی که جوانی هفده هجده ساله بودم تاکنون هیچوقت را به خاطر نمیآورم که این همه ذهنم درگیر مسائل مالی شده باشد. قبلاً از این نوشته بودم (و نمیدانم آن نوشتهام سر جایش هست یا از آنهاست که پاک شده) که وقتی هجده ساله بودم و به شوهرخالهام گفتم به مسائل مالی توجهی ندارم به من گفته بود که هنوز به سنی نرسیدهای که به آن فکر کنی و بزرگتر که شوی فکر خواهی کرد. اما من فکر نکردم؛ خیلی طولانی چندان فکر نکردم، تا مدتی پیش.
با یکی از دانشجویان PhD دانشگاهمان حرف میزدم. یکی دو سال است متاهل شده. صبح دانشگاه است (برای تحصیل) و عصر شیفت (برای درآمد). دو سه روز پیش از ملاقاتش از دوست دیگرم پرسیدم «به نظرت زندگیاش بد نیست؟» میگفت که «نه. زندگی مسئولانهای دارد». بعد خود همان دانشجو را دیدم. میگفت که عصبانی است و احساس میکند در دانشگاه وقتش هدر میرود. خسته هم بود.
من نمیتوانم آنچه آن دانشجوی PhD میگفت را تعمیم دهم. با این حال، احتمال میدهم که شانس اینکه بشود هم در این مملکت عین آدم زندگی کرد و هم دانشمند شد کم باشد. وقتی به دانشجوی متاهل حدود چهار میلیون تومان میدهند و بقیهی وقت آزاد دانشجو هم باید برای کار غیرمرتبط با تحصیل و از طریق شیفت رفتن بگذرد احتمالش کم است از او یک دانشمند دربیاید. ممکن است از او استاد دانشگاه دربیاید، اما دانشمند نه. دانشمند شدن از دیدِ من امروز یعنی اینکه دانشی را عمیقاً یاد بگیری و به کار بری. استاد دانشگاه که الی ماشاءالله داریم قضیهاش فرق دارد. در رشتهی ما بیشتر اساتید آدمهایی در حد بقیهی کارمندان دولتند، نه بیشتر. منتها به جای اینکه وظیفهشان تایپ نامه یا مهر کردن مدارک این و آن باشد، وظیفهشان چاپ مقاله و درس دادن کژدار و مریز به دانشجویان است. و خب، این منتهای آرزوی من نیست. بله. دوست دارم تدریس کنم. استعدادش را هم احتمالاً دارم. اما با این روش که اکثر اساتیدی که میدیدم تدریس و پژوهش میکردند نه.
در مورد این قضیه با یکی از دوستان دیگرم هم صحبت میکردیم. داشتم در مورد دغدغههایم میگفتم. از تولید علم حرف میزدم و از لزوم تمرکز بیشتر بر روی پژوهشهای بنیادی. میگفت که «با این فکرها که میکنی چرا اصرار داری در اینجا بمانی؟ و اینجا به درد این دغدغهها که داری نمیخورد. چرا پا نمیشوی بروی کشوری دیگر؟». بعد در مورد این حرف زدیم که در اینجا ما عمال علم (اصطلاح خود من است که نه از درست نوشتنش مطمئنم نه از استعمال صحیحش!) خوب هم نیستیم و علم روز را از منابع به درستی دریافت نمیکنیم و به آن عمل نمیکنیم. تولید علم که یک مرحله بعد از استفاده از علم موجود است پیشکش. محمدرضا شعبانعلی هم در مصاحبهاش با سه تن از اعضای متمم شبیه چنین حرفی را زده بود و من هم دیدم گویا برای رشتهی ما هم صدق میکند، هرچند قبول آن حرفش تلخ بود. حال از این نقل قول که بگذرم، باز هم اینجا، این مملکت، یک چیزی دارد که ذهنم و قلبم را پیش خودش نگه میدارد.
و باز هم وسط این نوشته ذکر کنم و باز هم من مجدداً این را بنویسم که من معمولاً عینک خوشبینی به چشم ندارم. سختم است خوشبین باشم. بارها تلاش کردهام خوشبینتر باشم، اما آخرش برگشتهام به همین آدمی که هستم. برای این این عبارات موکد را مینویسم که شما که میخوانی بر اساس جهانبینی من دست به انتخاب نزنی. نوشتههای آدمهای خوشبینتر از من را هم نگاهی کن. شاید آنها را متعادلتر بیابی.
و باقی حرفم را ادامه دهم: نگران هستم. نمیدانم چگونه تعادلی در زندگیام ایجاد کنم. اگر دو سه سال پیش میگفتم که میخواهم استاد دانشگاه شوم و درآمدم هم طوری نباشد که اگر متاهل باشم با مدرک دکترا به سختی زندگی بگذرانم، حال دیگر آن هدف استاد شدن برایم کمرنگتر شده. میبینم که علم را برای خودش و برای عمل میخواهم؛ نه برای اضافه شدنم به جمع کارمندان دولت. با این وجود انگار کار سختتر هم میشود.
امیدوارم راه بهتری برای گذران زندگی و یادگیری پیدا کنم. یا بهتر است اصلاً صَرفِ فعلم را بعضی وقتها عوض کنم. در بعضی جاها واقعاً من آنقدر که فکر میکنم کارهای نیستم. امیدوارم پروردگار یاری کند.
جدیداً بیشتر به این فکر میکنم که این وبلاگ به چه دردی میخورد؟ و هربار به این نتیجه میرسم که به هیچ درد. مطالبم مثل سابق منسجم نیست. اگر در مورد چیزی چهار کلام حرف حساب هم زده باشم وقتی عنوانش هست «شبنوشت» و کسی در موتورهای جستحو میبیندش، احتمالاً رغبت خواندن نمیکند. ظاهر وبلاگ هم که با بیحوصلگی من از ریخت افتاده. نه عکسی دارد و نه سر و شکلی. نه حالش را دارم که خودم سامانش دهم و نه حاضرم پولی بدهم که کسی کمی سر و سامانش دهد.
یکی دو ماه پیش یکی از دوستانم کلیپی طنز از عروسکهای بزرگ شیر فرستاده بود. کلیپ را دیدم. گفتم «این دیگه چیه؟» و «چقدر این شیرها زشتن». گفت که «شیر تعزیه است دیگه. بیکاربردترین موجود جهان. که هیچ فلسفهای هم نداره. ولی هست». کلی خندیدم. الان وبلاگ خودم را که میبینم یاد شیر تعزیه میفتم. فقط هست. بدون کاربرد خاصی. بدون گروه مخاطب هدفی. کاملاً رها. رها از همهی اصولی که در بیزینس و مارکتینگ و … به کار میرود. و حتی رها از اصول وبلاگنویسی، البته اگر وبلاگنویسی اصولی هم داشته باشد. وبلاگم شده محصول نوشتن آنچه دلم میخواهد بنویسم و لاغیر. چیزی که فقط هست. مثل شیر تغزیه.
این روزها بیشتر تمرکزم به سمت متمم رفته تا وبلاگنویسی. برای همین تعداد نوشتههایم کمی کمتر شده. و فکر میکنم برای همین هم هست که باز هم فعالیتم در شبکههای اجتماعی باز هم کمتر شده. با خودم میگویم که وقتی قرار است چهار کلام چیز یاد بگیرم و لذت هم ببرم و یادگیریام هم همراه با فعالیت باشد، و نه منفعلانه، خب متمم واقعاً خوب جایی است. هم چیزی یاد میگیرم؛ هم آنچه که تجربه کردهام را به اشتراک میگذارم؛ هم نظرات کسانی را میخوانم که حداقل در شوق یادگیری با من اشتراک دارند. دوست داشتم چنین فضای مثبت برای یادگیری را برای رشتهی خودم هم مییافتم. اما نیافتهام.
به نوشتههای سابقم نگاه میکنم و میبینم که چقدر سهم نوشتههای مرتبط با رشتهی داروسازی در من کمتر شده. نسبت به موقعی که در سال ۹۶ شروع به وبلاگنویسی کردم علاقهام به داروسازی دوچندان که نه، خیلی بیش از دوچندان شده. منتها این علاقه در نوشتههایم مستقیماً انعکاس نیافته. حداقلْ آمار مرتبط با وبلاگ که چنین میگوید که اکثر کسانی که اینجا را در موتورهای جستجو پیدا میکنند به دنبال چیزی به جز رشتهی من بودهاند و چشمشان به این وبلاگ افتاده. شاید آموختههای من در این رشته درونیتر شده. شاید هم صرفاً دلزدگی من از تعداد نه چندان کمی از صنفم، و نه رشتهام، هست که سبب شده از نوشتن در مورد داروسازی دوری کنم. اصلاً شاید قضیهی دوم صادقتر باشد. گفته بودم که گاهی چقدر احساس دوری میکنم؟ از همصنفیهایم. از بیشتر داروسازان. و همچنین از بیشتر پزشکان؟ علتش این نیست که من خوبم و آنها بد یا بالعکس. احتمالاً اگر پزشک هم شده بودم همین حس را داشتم و اگر رشتهای کاملاً بیربط به این رشتهها هم خوانده بودم ولی روحیاتم به امروزم شبیه بود باز هم همین احساسات را داشتم. تهِ تهش فکر میکنم و میبینم من بیزینسمن نیستم. درحالی که خیلی از آدمهای این اصناف را بیزینسمن میبینم. بیزینسمن بودن خوبیها و بدیهای خودش را دارد. برای من احتمالاً بیشتر موجب آشفتگی روان است تا آسودگی خاطر. بازبه همان بحث بالا برگشتم. میبینی ذهنم درگیر شده؟ تضادی در من وجود دارد: پول درآوردن و راحت بر باد ندادنش برایم مهمتر شده، اما باز هم یک چیزی آن تهِ تهِ وجودم سر و صدا به پا میکند که این بیزینسمن شدن و هی پول درآوردن و نگرانی از اینکه یک قرانت دو قران میشود یا نه راهِ تو نیست. تو راه خودت را برو.
و باز هم بهتر است فعلها را با اول شخص مفرد صرف نکنم. او بخواهد میشود. و من الله التوفیق.
سلام
شبتون بخیر
پیشاپیش عید فطر مبارک
قبل از. اینکه پست رو تا آخر بخونم خواستم اینو بگم
که اتفاقا وبلاگ تون از نظر من خیلی دوست داشتنیه .
خیلی دوست داشتنی تر از بقیه وبلاگ هایی که میخونم چون نمی خواین چیزی رو درس بدین . نصیحت کنید یا هر چیزی صرفا یه سری چیزا هست که بیانش می کنید از خودتون و واقعا خیلی وقت ها وقتی می بینم یکی دیگه هم دغدغه هایی داره که من دارم به چه چیز هایی فک می کنه که گاها منم فک فک کنم حس خیلی مثبتی می گیرم .
و خیلی چیزا به نظرم یاد می گیرم در حین این خوندن صحبت هاتون .به نظرم یکی از چیز هایی که یاد گرفتم و دوستش دارم اینه که سعی کنم یه ذره خلوت کنم با خودم و جدی تر فک کنم در رابطه با زندگی
در کل وبلاگ واقعا دوست داشتنی دارید .
به نظرم ساختار ها و چهار چوب ها باعث کسل کننده شدن چیز ها میشن و یه جمله هست میگه هر چه از دل برآید به دل نشیند واقعا مصداق واقعی اش وبلاگ شماست 🌼
قبلا هم گفتم بازم میگم شب نوشت خیلی ایده خفنیه از نظرم دوست دارم منم امتحانش کنم 😅
سلام. عید فطر بر شما هم پیشاپیش مبارک. طاعات و عباداتتون قبول.
خوشحال شدم از اینکه وبلاگم براتون جذابه. خیلی لطف دارید.
اگر شبنوشت نوشتید و خودتون مایل بودید به اشتراک بگذارید دوست دارم بخونم.
ببخشید؛ خواستم جواب مفصل تر بنویسم اما چیزی به ذهنم نمیاد. باز هم ممنون.
سلام
شبتون بخیر
مدت طولانی بود سعی داشتم منم بنویسم ولی مثل همیشه انتخاب کردن اسم و روشی که می خوام اون کار رو انجام بدم برام سخت بود . دلو به دریا زدم در آخر و یه وبلاگ زدم و نوشتن رو شروع کردم امیدوارم بتونم مثل شما پیوسته بنویسم
سلام. شب و روزتون خوش.
چقدر عالی که شروع کردید. ان شاءالله که خیر باشه. به وبلاگتون سر خواهم زد.
موفق باشید.