خویشتن پردازی

شب نوشت (۵۴)

به نام او

به دیدار آقایی کتاب‌فروش رفتم. یکی از دوستان انجمن ادبی باران گفت اگر می‌خواهم در مورد تاریخچه انجمن ادبی بیشتر بدانم بهتر است به او مراجعه کنم. در زیرزمین یک پاساژ مغازه داشت. ده سالی از من بزرگتر بود. در خلال حرف‌هایش به اسم کلی از بچه‌های قدیم انجمن اشاره کرد که من هیچ‌کدامشان را ندیده‌ام و شاید هیچ‌وقت نخواهم دید. در میان اولین کسانی که انجمن ادبی را راه انداختند نام کسی بود به اسم رضا رحیمی که حدود دوازده سیزده سال پیش دچار گازگرفتگی شده و فوت کرده بود. رزمنده‌ی جنگ و جانباز شیمیایی بوده و بعدها دانشجو شده و از دانشگاه کنار گذاشته شده و … و چند سال بعد هم فوت کرده.  

بعد در مورد جوانی و پیری و اینها صحبت کرد. می‌گفت کسی که جوان است هیچ ندارد جز فرصت. کسی مثل یک پیرمرد چیزی ندارد جز تجربه. خودش را هم تقریباً بینابین حساب می‌کرد. در خلال حرف‌هایش یاد سلول‌های بنیادی افتادم. اگر می‌خواهی بدانی قصه‌ی سلول بنیادی چیست، قصه‌اش تقریباً شبیه حرفی که آن مرد کتاب‌فروش زد می‌شود. ما آدم‌ها خودمان هم شبیه سلول‌های بنیادی هستیم. وقتی شکل می‌گیریم تنها مزیتی که داریم این است که همه چیز می‌توانیم بشویم. اگر همه چیز هم نمی‌توانیم بشویم خیلی چیزها می‌توانیم بشویم. بعد هرچه رو به جلو می‌رویم و زمان بر تجربه‌هایمان در چند زمینه می‌افزاید متخصص‌تر می‌شویم. بعد هم وقتی در زمینه‌ای به تخصص رسیدیم دیگر معمولاً برنمی‌گردیم تا همه‌ی راه را از نو شروع کنیم؛ اگر بخواهیم هم انرژی این کار را نداریم. سلول‌های بنیادی هم هرچه از طرف بنیادی بودن به سمت تخصصی شدن می‌روند قابلیت هرچیز شدنشان کم می‌شود ولی در انجام یک کار متخصص‌تر می‌شوند. 

بعد هم آن آقا کمی از جایگاه اجتماعی کتاب‌فروش گفت. می‌گفت که اوضاع خوبی ندارد. من نمی‌دانم نظر بقیه‌ی کتاب‌فروش‌ها چیست که ببینم حرفش تا چه حد تعمیم‌پذیر است. اصلاً در اینجا شاید اهمیتی ندارد. انگار بخشی از جایگاه اجتماعی را جامعه تعیین می‌کند و بخشی از آن را تصور ما از جایگاه اجتماعی‌مان. از هر دو سو شاید امری ذهنی باشد، اما یک سویش در اختیار ماست. هرچند در مورد حرفی که می‌زنم مطمئن نیستم. کدام آدمی بعد از ساعت‌ها کار و مطالعه می‌آید وبلاگ می‌نویسد وقتی جان ندارد؟ شاید تعدادشان کم باشد. یکیشان منم. بگذرم. من به او گفتم که فکر می‌کردم که اتفاقاً جایگاه اجتماعی کتاب‌فروش بالاست و شغل باکلاسی است. به هر حال، اگر در اصفهان زیبا_ اگر بگذارند زیبا بماند_ بمانم احتمال دارد به جای داروخانه وارد شغل کتاب‌فروشی شوم؛ چطورش را نمی‌دانم. 

اصلاً چه شد آمدم صفحه‌ی مدیریت وبلاگ را باز کردم که بنویسم؟ از بس امروز و دیروز احساس تنهایی کردم. احساس تنهایی‌ای که در دلم بزرگ و بزرگ‌تر شد. این دو هفته تنهاییم مثل سبزه‌ی دم نوروز جوانه زد و رشد کرد. حقیقتاً دلم به حال خودم سوخت. دیروز فقط می‌خواستم یک نفر به حرف‌هایم گوش بدهد، فارغ از جنسیت، فارغ از زبان و نژاد و رنگ. ولی نبود. رفتم بیرون تا در پارک کمی قدم بزنم. یکی از اقواممان را دیدم و کمی راه رفتیم. کمی تنهاییم کم شد. اما وقتی برگشتم تنها بودم. این روزها بدجور من را تنها می‌کنند. نمی‌دانم اگر در شهر یا کشور دیگری زندگی کنم چقدر این حس به من فشار خواهد آورد. نمی‌دانم. 

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا