عیدانه
به نام او
میخواستم سراع کارهای دیگرم بروم؛ کارهایی مهمتر از وبلاگ نوشتن، اما دیدم ذهنم آشفته است. آرام و قرار ندارم و نمیتوانم روی یک کار ذهنی سنگین تمرکز کنم. پس اینجا آمدم.
امروز برای اولین بار نماز عید فطر را به جماعت خواندم. فکر کنم سه چهار باری نماز را به صورت فرادی خوانده بودم، اما هیچوقت به صورت جماعت این نماز را نخوانده بودم. از شوهرخالهام شنیده بودم که نماز جالبی است و خیلی خواندنش صفا دارد. اما حقیقتش من چندان دوست نداشتم. نیم ساعت اول روحانیای که قرار بود نماز بخواند برایمان صحبت کرد. از این گفت که بانوان نباید دوچرخهسواری کنند و نباید در پارک با مردان والیبال و … بازی کنند و نباید وضع حجاب چنین و چنان باشد و اینکه باید جلوی این چیزها را بگیریم. باید نیروی انتظامی دخالت کند و سپاه چنان کند و … من موضع خاصی نسبت به این قضایا ندارم. درست است که حجاب خوب برایم جذاب بوده و حجابِ بد و زننده از بیحجابی برایم نچسبتر، اما نتوانستم با جملات صفر و یکی آن روحانی ارتباط برقرار کنم. با خودم گفتم آمدم چند دقیقه نماز بخوانم و بروم؛ قرار نبود پیش از نماز نیم ساعت وقتم صرف شنیدن صحبتهایی شود که چندان دردی از کسی دوا نمیکند. نماز را خواندیم و بعد هم حاج آقا قرار بود ده دقیقه دیگر هم سخنپراکنی کنند. من هم مثل خیلیهای دیگر ول کردم و دنبال کارم رفتم. احتمالاً اگر خدا توفیق دهد و زنده باشم نمازهای عید فطر بعدی را یا فرادی میخوانم و یا به مسجد محلهمان نخواهم رفت.
امروز که در مهِ صبحگاهی به سمت مسجد حرکت کردم یاد عید فطر پنج سال پیش افتادم. آن روز ساعت هفت صبح به سمت میدانی که در آن نماز میخوانند حرکت کردم ولی دیر شده بود. در نهایت برگشتم. آن روز فکرم درگیر این بود که زبان انگلیسیم به دلیل وقفهای که در تمرینهایم افتاده پسرفت کرده و من دوباره باید زبانم بهتر شود. برای همین اگر درست به خاطر بیاورم در مسیر برگشت از نماز نخوانده مثل بقیهی آن روزها پادکست انگلیسی گوش دادم. من چند روز بعد از عید فطر آن سال (که در تیرماه بود) قرار بود به هلند بروم و در دورهای مرتبط با داروسازی در دانشگاه لایدن شرکت کنم. این مسئله ذهن من را خیلی درگیر کرده بود. این اولین تجربهی سفر خارج کشور من به تنهایی بود. من آن موقع جوانی ۲۲ ساله بودم. آن سال در مدرسهی تابستانهی دیگری (مرتبط با سرطانشناسی) در اوترخت هلند هم پذیرفته شده بودم که ده روز بعد از اتمام مدرسهی لایدن برگزار میشد، اما از شرکت در آن انصراف دادم. بعدها، یعنی از همان وقتی که از آن سفر به ایران برگشتم تا همین الان، به این فکر میکردم که کاش بیشتر تحقیق کرده بودم و سفر به اوترخت را کنسل نکرده بودم. من آن موقع نمیدانستم که اوترخت یکی از قطبهای داروسازی و دارورسانی دنیاست. احتمالاً اگر چنین چیزی را آن موقع می دانستم آن موقعیت را از دست نمیدادم.
سفر من به هلند در آن سال با چالشهای زیادی همراه بود و استرس زیادی را تحمل کردم. من هم مشمول سربازی بودم؛ هم تاریخ انقضای گذرنامهام نزدیک بود؛ هم سفارت هلند بد موقع و دیروقت به من نوبت داد و مجبور شدم روند کارهای سفارت را از طریق دانشگاه لایدن پیگیری کنم و هم امتحانات پایانترم داشتم. در حین آن همه فشار دو بار ناچار شدم وسط امتحانات به تهران بروم و در اصفهان هم در آن ایام پرفشار دنبال کارهای گذرنامه و سربازی و دانشگاه باشم. اصلاً روند تمامی این مراحل آنقدر پیچیده و دشوار بود که در ابتدا نمیشد امیدی داشته باشم که بتوانم در آن دوره شرکت کنم، ولی در نهایت خداوند لطف کرد و من در ۱ ژولای ۲۰۱۷ راهی هلند شدم.
آن سفر خاطرات جالبی را برایم به جا گذاشت. چیزهایی که برایم در آن سفر کوتاهِ دو هفتهای اتفاق افتاد متنوع بودند. با آدمهایی از ملل و ادیان گوناگون آشنا شدم که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم. اما آنچه که از آن سفر در ذهنم ردی غلیظ به جا گذاشت این بود که خانم دکتر فَن اِک_ مسئول برگزاری مدرسه تابستانه که آدمی بسیار مهربان بود و از قضا من توفیق داشتم که بیش از بقیهی شرکتکنندگان در مدرسه با او همکلام شوم_ در یکی از روزهایی که آنجا بودم گفت که «میتوانید به این افتخار کنید که حداقل یک هفته در این دانشگاه سپری کردهاید»*. من همان موقع با خودم گفتم که «نه. این برای من افتخاری نیست. من به زودی در دانشگاهی عالی مثل همینجا یا حتی بهتر دورهی PhD ام را شروع خواهم کرد».
امروز به آن حرفی که دکتر فن اک زد فکر میکنم. اینکه چقدر شرکت در آن دوره برای من افتخار داشت را نمیدانم، اما اینکه من زندگیم طوری شد و در مسیری قرار گرفت که اصلاً انتظار نداشتم در ذهنم چرخ میخورد.من در مسیری حرکت کردم که اصلاً اصلاً پیشبینیاش نمیکردم. من در آن مدتی که اپلای میکردم نه تنها در دانشگاهی بهتر از لایدن پذیرفته نشدم، بلکه گزینههای نسبتاً سطح پایینترم هم رد شد. تعداد اپلایهای من بالا رفت و همراه با آن تعداد ریجکشنهایم هم بالا رفت. نمودار اپلای و ریجکتی برای من دقیقاً زاویهای ۴۵ درجهای داشت: یک اپلای، یک ریجکت. دو اپلای، دو ریجکت. و الی آخر. بعد هم که سرباز شدم و بعد باز هم تا مدتها نتوانستم سرِ فرصت اپلای کنم. وقتی هم که خواستم سراغ اپلای مجدد بروم وارد مقطعی از زندگی شدم که احساس کردم باید خیلی از ارزشهای زندگیم را مجدداً بررسی کنم. تا مدتها انگیزههایم تحلیل رفت تا دو سه هفتهی پیش که شروع کردم به نوشتن سهلگیرانهای از احوال و آرزوها و اهداف خودم. و نتیجهاش شد بعضی از اقداماتی که تاکنون در زندگیام دست به آنها نزده بودم. انشاءالله که خیر باشند.
خوب شد که این مطلب را نوشتم. تا دوباره به خودم یادآوری شود که چه راههایی را طی کردهام و چه راههایی را نمیخواهم طی کنم.
دعایم کنید.
عیدتان مبارک.
پ.ن.* آن موقع آن که من در دوره شرکت کردم آن دانشگاه جایگاه بین ۱۹ تا ۲۱ را در میان دانشگاههای ارائهکنندهی داروسازی داشت.