شب نوشت (۱۸)
امروز هم حدود ۱۱ ساعت کار کردم. نمیدانم این بار چندم در این چند ماه است، اما به هرحال دیگر کافی است. قرار نبود بعد سربازی اینچنین خودم را درگیر کنم، اما کردم.
قضیه از این قرار است که علاوه بر مسئول فنی داروخانه بودن در صبح، مسئولیت تهیهی داروهای ترکیبی یک داروخانه را قبول کردم. ابتدا حجم نسخ کم بود، اما به تدریج آنقدر تعداد نسخ زیاد شد که عملاً تمام روزهای هفته من جمله روزهای تعطیل درگیرش شدم.
شروع این کار با دست کم گرفتن خودم و کمالگرایی بود. من میپنداشتم که همهی داروسازان بلدند داروهای ترکیبی را تهیه کنند و این فقط منم که بلد نیستم. اما وقتی وارد این کار شدم و یکی دو ماه گذشت فهمیدم که چنین نبوده و بسیاری از داروسازان در این حیطه قوی نیستند. من هم شروع کردم به مطالعه و کار و صدها ساعت وقت صرفش کردم و جالب اینکه اکنون به یکی دو نفر دیگر دارم آنچه آموختهام را یاد میدهم. این بسیار جای شکر دارد که زود یاد میگیرم.
اکنون دیگر ادامهی کار برایم میسر نیست. از زندگی نرمال افتادهام. من میخواستم با پایان سربازی حتی روزی هشت ساعت هم برای مدتی کار نکنم، اما اکنون بعضی روزها بیش از دوازده ساعت کار کردهام.
از تجربهای که در این چند ماه به دست آوردم خوشحالم. کار در این حیطه به من فهماند که داروسازی کلاً چیست. درک جالبی از محلولیت، حاملها و حلالها و … به من داد. اما فکر میکنم اکنون به اندازهی کافی این مسیر را تجربه کرده باشم. اکنون نوبت کاری دیگر است.
امروز صبح احساس کردم بارقهی امیدی در دلم درخشید. این به ذهنم رسید که هنوز امیدهایی دارم. آیا علتی داشت؟ نمیدانم. دقایقی از آن بارقه نگذشته بود که لپ تاپم را باز کردم و ایمیلم را چک کردم و دیدم در یکی دیگر از جاهایی که منتظر نتیجهی اپلایش بودم ریجکت شدهام. ناراحت شدم، اما افسرده نه. هنوز هم امید پایهای در دلم باقی مانده است.
الان دیگر مثل سابق نسبت به خودم فکر نمیکنم. میدانم که رزومهام خوب است و تلاشم را کردهام. اکنون ریجکت شدن را به خودم نسبت نمیدهم. نمیآیم بگویم کمکاری از من بوده. من هرچه در توان داشتهام انجام دادهام. زیادتر از آن میسر نبوده که انجام دهم. این خوب است که چنین حسی دارم.
احساس میکنم برای ادامهی مسیر شک و وسواس من کمتر شده است.
خوشحالم که سالمم و تلاش میکنم و خانواده و دوستان خوبی دارم و بابت آنچه با عشق و ولع میآموزم پول میگیرم.
عجیب شدهام. تغییر کردهام. چند ماهی است نه حال زندگی در شهر یا کشور دیگری را دارم و نه حتی حوصلهی سفر به شهر یا کشور دیگر را دارم. این همه نقشه ریختم که اگر سربازیام تمام شود فلان کشور را بروم ببینم. الان معمولاً یا سر کار هستم یا در خانه. حال ندارم سفر بروم.
راستش هم در سفر رفتن تنبل و محتاطم و هم اصفهان را دوست دارم. اصفهان شهری کمآب و آلوده شده، اما اگر شرایطش کمی بهتر شود برای زندگی بد نیست، حداقل در برابر تهران و اراک. من با میدان نقش جهان، خیابانهای چهارباغ، و بسیاری از اماکن تاریخی و فرهنگی دیگر اصفهان ارتباط برقرار میکنم. وقتی که به این اماکن میروم غرق میشوم. غرق در تاریخ؛ غرق در خوشی. شاهعباس برای من آدمی نیست که در کتب تاریخ باشد و بس. من حضورش را با آنچه که کرده چه در بناها و چه در فرهنگی که داریم حس میکنم. نسبت به بقیهی آدمهای مهم اصفهان هم چنین حسی دارم. من خودم را شبیه آجری از مسجد شاه در میدان نقش جهان حس میکنم. احساس میکنم بخشی از شهر هستم.
ممکن است من زرنگی و حاضرجوابی و طنازی اصفهانیها را نداشته باشم. ممکن است در مقایسه با بعضی اصفهانیها کمتر لهجه داشته باشم، اما با این حال اصفهان بخشی از هویت من است و خودم را بیشتر اصفهانی میدانم تا یزدی. درست است که من آینده را نتوانستم در دانشگاه اصفهان پیدا کنم، اما آیندهی خودم را جدا از اصفهان نمیدانم. و همین هم سبب میشود که برای اصفهان نگران باشم. دوست ندارم شاهد زوال اصفهان بر اثر بیآبی و سوءمدیریت باشم. این شهر فقط مجموعهای از چهار تا آجر نیست؛ برای من روح دارد. من نمیخواهم خودم را از زیستن در چنین شهری محروم کنم. امید دارم که اوضاع این شهر بهتر شود و من بتوانم در همینجا که به دنیا آمدم بمیرم.
در کلیپی دیدم که خانمی در صدا و سیما میگفت «هرکه نمیپسندد آنچه در این کشور اتفاق میافتد جمع کند برود». دقیقش را یادم نمانده، اما مضمونش چنین بود. من دوست دارم در ایران باشم، هرچند از بسیاری از آنچه در اینجا اتفاق نمیافتد راضی نیستم. این حق من و هر ایرانی دیگر است که در کشورش زندگی کند. حال اگر من شیعه دوازده امامی باشم یا سنی شافعی یا مسیحی یا کافر به هر دینی بالاخره حق زندگی در این کشور از من نباید ساقط شود.
من دوست دارم در ایران باشم، اما ممکن است چند صباحی برای کار یا تحصیل بهتر در کشوری دیگر ساکن شوم.
و دوست دارم در ایران باشم، نه به این علت که میخواهم به مردم خودمان خدمت کنم و از این حرفهای ناسیونالیستی.
و دوست دارم در ایران باشم، نه به این علت که فکر کنم مردم دیگر کشورها لولو خورخوره هستند چون مذهب و فرهنگشان ممکن است با من فرق کند.
دوست دارم در ایران باشم، چون فکر میکنم احساس راحتی بیشتری در آن دارم. با همهی بوروکراسی مزخرقش، با همهی مشکلات ناجورش، با همهی فساد و رانتش، با همهی مشکلات محیط زیستیای که برایش پیش آمده و برایش پیش آوردهایم، باز احساس میکنم به اینجا تعلق دارم و در اینجا راحتترم. من مال آمریکا، آلمان، ایتالیا، سوئیس یا هرجای دیگری که فکر کنی نیستم، حتی اگر پاسپورت آنجاها را به من بدهند. مُهر ایرانی بودن در ازل بر جبینم خورده؛ دلیلی نمیبینم به خاطرش خشمگین باشم یا خودم را برای تغییرش به آب و آتش بکشم. دلیلی نمیبینم که بخواهم دنبال ملیت و هویتی جدید باشم و بخواهم به خاطرش سگدو بزنم. اگر قرار باشد سگدو زدن نتیجهای بدهد، ترجیح میدهم همینجا بزنم و زحمت چند سال اضافهتر دویدن را به خودم ندهم. و اگر قرار باشد ندهد هم به قول دکتر حامدیفر حداقل اینجا با دوستانم دور هم بودهام و نون و ماستم را خوردهام.
اگر بتوانم زندگی نرمالی در حدی که اکنون دارم در ایران داشته باشم، ترجیح میدهم همینجا زندگی کنم، مگر شرایط تحصیل یا کار من را برای ترک کوتاهمدت ایران مجاب کند.
گاهی این و آن به من میگویند که «تو حیف هستی و استعدادت زیاد است و طرز تفکرت از اینجا بالاتر است و بهتر است مهاجرت کنی و پیشرفت کنی و …». من قبول دارم که قکرم با تعداد زیادی از همصنفان و محققان دیگر این کشور در یک راستا نیست و ممکن است روحیات و دقت در جزئیاتم به بعضی از پژوهشگران خوب کشورهای برتر در پژوهش شبیه باشد. اما فعلاً اخساس نمیکنم اگر برای همیشه کشورم را ترک کنم رنگ خوشبختی را ببینم. شاید زندگی در جایی دیگر من را به ظاهر موفق کند، اما بعید میدانم خوشبخت و راضی کند. من اکنون شادی درون را به موفقیت بیرونی ترجیح میدهم. شاید از قضا اتفاقی بیفتد و من راهی کشوری دیگر شوم، فبها. اما اکنون که اتفاقی نیفتاده دوست ندارم خون خودم و دیگران را در شیشه کنم که «من میخواهم کانادا بروم و آنجا زندگی کنم؛ من میخواهم آمریکا بروم؛ من فلان و بهمان». در ذهن من این مسئله چندان اهمیتی ندارد که پِیَش را بگیرم. فعلاً ترجیح میدهم در همین ایرانی که خیلیها از آن با عناوینی چون «خراب شده» یاد میکنند یک خانوادهی خوشحال داشته باشم تا اینکه در آمریکا تنها کار و زندگی کنم و ماهی فلان مقدار هنگفت دلار دربیاورم و برای بقیه ادای خوشبخت بودن دربیاورم. ترجیح میدهم در همین «خراب شده» زندگی کنم تا اینکه در جایی «درست و حسابی» زندگی کنم ولی حالم بد باشد.
البته هرچه در بالا میگویم را بر اساس تفکرات و احساسات اکنونم میگویم. اگر چهار صباح دیگر (البته نه اینقدر کوتاه؛ چهار پنج ماه یا سال دیگر!) آمدید دیدید چیز دیگری میگویم تعجب نکنید. اگر خواستید به حرفهای من هم فکر کنید برایش حد در نظر بگیرید و زیاد جدیاش نگیرید. من در این دو سال ۲۵ تا ۲۷ سالگی بیشتر از مجموع دوران دانشجویی تغییر کردهام. ممکن است افکار و احساساتم عوض شود، اما فعلاً خواستم همین احساسات و افکار فعلی را جایی نوشته باشم.
این پاراگرافهای پایینی شاید در تضاد با آنچه در بالا و ریجکت شدن کفتم به نظر بیاید، اما برای کسی که من را از نزدیک میشناسد این تضاد کمتر پیش میآید! حالش را ندارم بیشتر قضیه را باز کنم.
شب خوش.