شب نوشت (۸)
در نداریِ سربازی، همین موقعها سال پیش، چقدر خرج این وبلاگ کردم. سال پیش تازه اواخر دی بود که علاوه بر سربازی شغل پارهوقت هم گرفتم، پس قبلش که میشود همین حالاها پول چندانی در بساط نداشتم و با این حال بخشی از همان نهچندان را صرفِ وبلاگ کردم، برای آنکه این شعلهی کوچک لرزان، این عشق نوشتن، را نگذارم کامل خاموش شود. بخش زیادی از پول صرفِ همین قالب (template) ای شد که هنوز روی وبلاگ است. قالبْ خریدنی بود. در ذهن داشتم که ابتدا وبلاگ را خیلی قشنگ طراحی کنم و بعد شروع کنم به نوشتن که دیدم این کارِ کمالگرایانه نمیگذارد که اصلاً بنویسم. شروع کردم به نوشتن و گفتم آرام آرام اصلاح میکنم و قشنگترش میکنم که دیگر رسید به الان؛ الانی که دیگر حوصله ندارم که قشنگش کنم وبلاگ را. و با خودم میگویم «به جهنم که وبلاگْ قشنگ نیست». شاید توی خواننده با خود بگویی که قشنگیِ وبلاگ هم اتفاقاً مهم است در جذب مخاطب. من هم قبول دارم، اما فعلاً دغدغهی جذب مخاطب ندارم. فعلاً فقط مینویسم. مثل آدمی که بند نان شبش است و یک لقمه غذا برایش غنیمت است و دیگر اصلاً مطرح نیست برایش که آن غذا چیست، یک پاراگراف نوشتن برای من غنیمت است، دیگر خودم را زیاد درگیر کیفیتش نمیکنم.
یاد آن روزهایی که مدام به فکر آیندهی وبلاگ بودم به خیر. روزهایی که برای وبلاگ نقشهها داشتم که فلان پست را بنویسم و فلان کار را بکنم و فلان جلسه را بروم و در وبلاگ هم گزارشش را بگذارم. من آن موقع فرق داشتم. در این چند ماه خیلی کم پیش آمده که ذهنم را درگیر آیندهی دور این وبلاگ کنم. صرفاً حالم را به اشتراک میگذارم. تصویر آن گلستان موهوم فرداهای روشن و زیبا را اگر در ذهنم محو کنم شاید حال بهتری پیدا کنم. من در گلستانی که ماهها و سالها پیش تصور میکردم زندگی میکنم، پس چرا حالم بهاری نیست؟ برای این نیست که هیچگاه حال را، با هرچه حس خوب و بد است، به خوبی لمس نکردهام؟
اصلاً نمیدانم خودم در پاراگراف بالا چه نوشتم. صرفاً یک چیزی به ذهنم رسید و نوشتم! :/
خودم را بین دو گزینه میبینم: با همین دست فرمان ادامهی تحصیل بدهم و پیش بروم و تا آخر در هیچ جنبهی دیگری از زندگی ورود نکنم. نه ازدواج کنم؛ نه تفریح کنم؛ و الی آخر. گزینهی دیگر اینکه کمی کمتر در زمینهی شغلی و تحصیلی ویراژ بدهم. ازدواج کنم؛ تفریح کنم؛ ورزش کنم، و بعد دنبال ادامه تحصیل بروم. میدانم که اگر گزینهی یک را انتخاب کنم احتمال پشیمانیام نزدیک صددرصد است و اگر دومی را انتخاب کنم هم احتمال پشیمانی هست. هم از گزینهی اول مثال دارم هم دوم. اولی این بود که یکی از اساتیدمان که چند سالی از من بزرگتر بود و مجرد بود به بچهها میگفت اشتباه نکنید و ازدواج کنید و بعد ادامه تحصیل دهید و … گزینهی دومش هم یکی از دوستانم است که هروقت به او فکر میکنم حرص میخورم. ازدواج کرد و تمام اهداف شغلی و تحصیلیاش را دربست کنار گذاشت و میگوید «میخواهم در خدمت خانواده باشم». نمیدانم آیا راضی هم هست یا نه. حتماً هست. اما برای من خیلی راضیکننده به نظر نمیآید.
راستش برای خودم غمگینکننده است که به این سن رسیدهام. دوست داشتم در گذشته، در زمانی که به ازدواج کردن و بچه داشتن حتی فکر هم نمیکردم برمیگشتم. آن گذشته چندان دور نبود. آن موقع که شروع نوشتن در وبلاگ را کردم تقریباً همینطور بودم. قبلترش هم که شدیدتر. اما مگر میتوان زمان را فریز کرد؟ نمیشود. برای چه این حرف را میزنم؟ برای چه میگویم که آن زمان برایم بهتر بود؟ برای اینکه در من ترس از دست دادنْ شدید است. آن موقغ آن از دست دادنها آنقدر برایم مطرح نبود چون خودِ صورت مسئله، یعنی ازدواج کردن، اصلاً برای من طرح نشده بود. انگلیسیزبانها یک مصدر جالب دارند: to compromise. یعنی تو یک قدم از اهدافت عقب بکش؛ من هم یک قدم از اهدافم عقب میکشم. آن ازدواجی که دوست من کرد روی ذهنم خیلی تاثیر گذاشته. آن را اسمش را من surrender میگذارم و نه compromise: پرچم سفید بالا. من تسلیم. من؟ من که اصلاً هدفی در زندگی ندارم. هدف من اصلاً تویی. از اول هم همین بوده. گور پدر همهی اهداف من! به نظر من تنها فقط در یک حالت است که دوستم از زندگیاش راضی باشد: اینکه واقعاً ارزش زندگیاش راضی و خوشحال بودن همسرش باشد و اهداف قبلیاش واقعاً برایش دیگر مهم نباشند.
من از برعکسش هم میترسم. آن هم از دست دادن است. چهرههای مغموم با چروکهای پنجهکلاغی دور چشمشان و نگاه سرد فارغالتخصیلان PhD ای را میبینم که درس خواندهاند، اما زندگی نکردهاند و پشیماناند از اینکه درس خواندند و خواندند و ازدواج نکردند و به جایی رسیدند که دیگر ازدواج نمیخواهند بکنند و بخواهند هم به این راحتیها نمیتوانند. حال آنها که من میدیدم در دانشگاه خودمان ادامه داده بودند، اما من احساس میکنم اگر از هاروارد و استنفورد هم پذیرش بگیرم و چهل سالم شود و استاد محشری باشم ولی مجرد باشم و بچه نداشته باشم چندان از زندگی راضی نباشم.
یکی از خانمها که چند سالی کوچکتر از من است و مطالعهی زیادی دارد و فکر میکنم فاز فمنیستی دارد در یکی دو جلسه میگفت که «چرا در فیلمها کلیشه این است که موفقیت یک خانم را با ازدواج کردنش نشان میدهند؟» و از یک فیلم که اینگونه نبود و مصادیق موفقیت را در درس خواندن و غیره جستجو میکرد تمجید میکرد. من روشنفکر نیستم. یک احمق دستبهقلم هستم و مینویسم چرا یک ازدواج خوب موفقیت حساب نشود؟ حال مثلاً بگو در فلان کشور غربی وزنِ کارِ خوب داشتن خیلی بیشتر از ازدواج است؛ در کشور ما که چنین نیست. در یک سری کشورهای دیگر، نظیر کشورهای اسلاو هم ازدواج خوب برای اکثر آدمها منجمله خانمها مهم است. چرا ما اصرار کنیم که با فرهنگی که داشتهایم و داریم ازدواج برایمان مهم نیست یا نباید باشد؟ برای من شخصاً هم مهم است که ازدواچ موفقی داشته باشم. مگر بد است؟
یکی دو چیز دیگر هم اضافه کنم: در احادیث و روایات تاکید زیادی بر ازدواج شده. آخوندها هم خیلی بحث گل و بلبلی از ازدواج ارائه میدهند. یک مدت در اینستاگرام وارد شدم و بعضی صفحات ازدواج با فاز مذهبی را هم دیدم و جو غالبشان همین گل و بلبل بود و همهشان را unfollow کردم (توصیه نمیکنم شما هم چنین بکنید؛ من صرفاً حال آن جو را نداشتم). مذهبیون عمدتاً تلاش به ترغیب جوانان به ازدواج دارند. من بیشتر دوست دارم حقایق را بدانم تا اینکه ترغیب شوم. دوست دارم مزایا و معایب را با هم بپذیرم تا اینکه با این فکر که همه چیزِ ازدواج عالی است وارد رابطه شوم و بعد سرخورده شوم. فکر میکنم نگاه بعضی از آخوندها به ازدواج به همان اندازه فانتزی و خیالی است که نگاه رمانتیستها و شاید همان نکبتی را برای جوانان رقم بزند که رمانتیستها به جوامع بعد از خودشان زدند. ترجیح دادم بعد از خواندن دو سه اثر مذهبی در مورد ازدواج، دو سه اثر روانشناسانه هم بخوانم و بشنوم تا بیشتر با مزایا و همچنین معایب ازدواج آشنا شوم. یکی از آنها که چند روز است گوش دادهام و جالب بوده سخنرانیهای دکتر شیری با عنوان ازدواج و ازدواج مثبت و اینها بوده که میتوانید در سایت توانگری بخرید. کتاب «سیر عشق» آلن دوباتن هم جالب بود، البته بر اساس فرهنگ غرب نوشته شده و بعضی چیزهایش با فرهنگ ما نمیخورد. ولی کتاب «جستارهایی در باب عشق» اش چرت بود از نظر من. فکر کنم سیر عشق را در چهل و خوردی سالگی نوشته و جستارها را در بیست و خوردی سالگی، و این پخته شدن در طی زمان در نثرش قشنگ منعکس شده.
فکر میکنم تا بحال به ندرت در مورد ازدواج در اینجا نوشته بودم. اما ارزشش را داشت که بنویسم؛ حداقل چند پاراگراف. به هر حال من این دغدغه را دارم. چرا حرفی از آن نزنم؟
در مورد پستهایی که برای مهاجرت و این قضایا گذاشتم: شاید اگر باز هم چیزهای جالبی پیدا کنم به اشتراک بگذارم، اما خودم حالش را ندارم خیلی رویشان در وبلاگ بحث کنم. فکر میکنم کسی که اینجا را دنبال میکند حدوداً افکار من را در مورد این قضایا میداند. افکار من برای خودم نهایتاً به درد بخورند و مهم باشند. پس بیش از به اشتراک گذاشتن افکارم در این زمینه، بهتر است چیزهای جالبی که پیدا میکنم را به اشتراک بگذارم.
دیگر بس است. خیلی حرف زدم.
سلام.
” تصویر آن گلستان موهوم فرداهای روشن و زیبا را اگر در ذهنم محو کنم شاید حال بهتری پیدا کنم. ”
پیدا کردن حد اعتدال توی این کار خیلی مهمه … من زیاده روی کردم یه مدت. تاثیرش مخرب تر از همون حالت اولیه بود.
میدونید ؟ ما یک فردیت داریم، یک زوجیت. توی فرهنگ ما این دو تا مقابل هم هستند. فردیت همیشه در تعارض هست با زوجیت. به ما این طور گفته شده که اگر زوجیتی اتفاق افتاد، از اون به بعد دیگه فردیت باید بره کنار. اما من فکر میکنم این شکلی نیست … شایدم باشه و تصور الان من اشتباه باشه!
در حال حاضر فکر میکنم که حتی هدف از زوجیت هم فردیت هست. فلذا از نظر من اصالت با فردیت هست و زوجیت هم یکی از وسایل برای پیشبرد فردیت … (فردیتی که میگم قطعا به معنای خودخواهی نیست. )
اما اون چیزی که به ما القا میشه اینه که اصالت با زوجیت هست. و بعد مفاهیمی مثل فداکاری و از خودگذشتگی هم میان و پشت این نظریه رو میگیرن. که برای حفظ زوجیت باید از فردیت گذشت.
این میشه که بعضا آدم ها در انتهای میان سالی وقتی می بینن چیزهای زیادی از دست دادن و هیچی توی دستشون ندارن از خودشون می پرسن واسه چی و واسه کی از خودشون گذشتن ؟ آدم ها از خودشون می پرسن چرا تمام خودشون رو کنار گذاشتن ؟ میدونید ما حتی در قیامت اگر بخوایم بگیم به خاطر دیگری، و برای منفعت بردن دیگری خطا رفتیم، ازمون پذیرفته نمیشه … گاهی فراموش کردن خود، عین خطا رفتنه ولی توی فرهنگ عرفی ما، نام عشق به خودش گرفته این خطا!
این به این معناست که نباید فداکاری کرد ؟ نباید از خود گذشتگی کرد؟ قطعا نه! اما فکر میکنم آدم ها باید با حساب و کتاب این کار رو بکنند. آدم ها باید اگر فداکاری میکنند، اون فداکاری باعث تعالی شخصیت و منزلت خودشون در دیدگاه خودشون بشه … اگر یک مرد، انتخاب کنه که پدر باشه و برای فرزندش از چیزهایی بگذره. اگر یک زن انتخاب کنه که مادر باشه و برای فرزندش از چیز هایی بگذره ، باید بتونه که با این ” از خود گذشتن ” چیزی به فردیتش اضافه کنه. این منش فداکاری، خیلی پیش پا افتاده شده به نظرم … در صورتی که خیلی بلند و متعالی هست. و خیلی تمرین لازم داره … این میشه که آدم ها به خاطر دیگران از خودشون میگذرن، اما اگر به هر دلیلی اون رابطه به بار ننشینه و از هم بپاشه، از فداکاری که کردن پشیمان میشن. چرا ؟ چون فداکاری منش و خوی اون ها نشده بوده. به طمع منافعی این کار رو کردن و حالا هم که به دست نیومده، پشیمان اند ! اما اگر اون فداکاری روح اون ها رو بزرگ کرده باشه، آیا پشیمان خواهند شد ؟
و اصلا جدای از این از خود گذشتن… اون مادر باید در نقش مادری و اون پدر باید در نقش پدری، چیزی گیر فردیتش بیاد… باید بتونه هم اندازه ی فرزندش رشد کنه. همون قدرکه اون جسمی رشد میکنه، این یکی روحی رشد کنه … در این میان از خیلی از چیز ها می افتن و خیلی چیز ها رو از دست میدن، اما قطعا خیلی چیز ها رو هم به دست میارن. اگر آگاهانه مشغول پرورش بشن، قطعا خودشون هم یک بار دیگه و از نو پرورونده میشن … این بار به دست خودشون!
آدم ها بر اساس فردیتشون شخص مقابلشون رو انتخاب میکنند. تا بتونن در قالب زوجیت، به فردیتشون کمک کنن… به خاطر همین دنبال کسی میرن که باهاشون شباهت داشته باشن. تا در پیشبرد فردیت هاشون دچار تعارض نشن … تا بتونن دلایل و کارهای همدیگه رو درک کنند ( البته در بهترین حالت و در مورد کسانی که برای ازدواج دنبال دلیل اند. نه اون هایی که میگن چون دیگران ازدواج کردند، ما هم ازدواج کنیم. )
بنابراین هر دو گروهی که نام بردید، شکست خورده اند. چون اولی، ” یکی ” از بهترین وسیله هایی که برای پیشبرد فردیت داشته رو استفاده نکرده و دومی کلا فردیت رو کنار زده و اصالت رو تماما داده به زوجیت.
فکر میکنم با توضیحاتی که دادم مشخص باشه که منظور از فردیت این نیست که به دنبال همه ی هوا ها و آرزوهای خود بریم. بلکه اتفاقا پیش برد فردیت گاهی در کنار گذشتن آگاهانه ی بعضی از همون آرزوهاست. و البته در درست و منطقی پیش بردن راه بعضی دیگر از همون آرزو ها و رسیدن به اون ها.
سلام. ممنون بابت کامنتتون. خوندم و جالب بود برام. بعداً دوباره و دقیقتر خواهم خواند.
سلام. مجدداً کامنتتون رو خوندم.
”تصویر آن گلستان موهوم فرداهای روشن و زیبا را اگر در ذهنم محو کنم شاید حال بهتری پیدا کنم ”. اتفاقاً صحبتهایی مرتبط با این قضایا رو چند روزی بعد از نوشتن این پست از آقای شعبانعلی شنیدم. در متمم تحت عنوان «فایل صوتی درباره موفقیت و برنامهریزی: نقطهی شروع» مطرح شده. در مجموع نمیخوام حال رو به بهانهی فردا از دست بدم؛ حال، فارغ از اینکه در اون خوشحالم یا غمگین یا در دیگر حالات روحی.
بقیه صحبتهاتون هم جالب بود. البته، برای کسی قابل قبوله که کلاً عنایتی به روح و خودِ عالی داشته باشه. من فعلاً تا حدی توجه به این موضوع دارم، اما در جامعهی کنونی فکر نمیکنم افراد زیادی توجه به بزرگ شدن روح و … داشته باشند.
نظر دیگری ندارم. خوب شد که این کامنت رو گذاشتید تا بیشتر فکر کنم. تشکر.