شب نوشت (۲۷)
به نام او
حجم تحقیری که در این یک ماه توسط یکی از اساتید دانشگاه به من وارد شد به گونهایست که اگر روی عزت نفس خودم کار نکرده بودم، تاکنون شکسته بودم و اکنون احتمالاً باید کسی از کف خیابان با کاردک جمعم میکرد. با این حال، هنوز سر پا هستم. و به خودم افتخار میکنم که برای عزت نفسم وقت گذاشتم. اکنون به جای اینکه از تحقیر شدن توسط او افسرده شوم، از دستش به شدت عصبانی میشوم. و این خوب است. خیلی خوب. امیدوارم این کار پژوهشی آخر من به خوبی و خوشی تمام شود. بعد از این تنها در کارهایی که دوست دارم و پیش کسانی که دوست دارم کار خواهم کرد. در نظرم هست که پیش یکی از اساتید گلم بروم که قبلاً هم ذکر خیرش را در وبلاگ کرده بودم و بگویم «من به جای اینکه دویست سیصد تومان بیشتر پول دربیاورم، قید این پول اضافی را میزنم و میآیم پیش تو. و تو فقط بگو تا من یاد بگیرم و لذت ببرم».
قبلاً هم این توصیه را به دانشجویان کرده بودم. منتها پست مربوطه پاک شد و من دیگر حوصلهی بازنشرش را نداشتم و ندارم. پست ارزشمندی بود ولی هزاران کلمه داشت و بازنشرش ساعتها اصلاح فونت به هم ریخته میخواهد. توصیهام: پیش از اینکه با استادی طرح، مقاله یا هر کوفت دیگر بردارید، از دانشجویان آن استاد بپرسید که کار کردن با او چه حالی دارد؟ من چنین نکردم. اساتید پایاننامهام را خدا برایم انتخاب کرد نه من. من مانده بودم که با کدام استاد کار کنم و از این دپارتمان به آن دپارتمان میرفتم و پرس و جو میکردم و اساتیدی که فکر میکردم خوبند قبولم نکردند و در آخر یادم افتاد استادی که در بیوتکنولوژی داشتیم هم جوان بود و هم خوشبرخورد. گفتم چرا با او صحبت نکنم؟ صحبت کردم و پایاننامه را با او برداشتم. جالب است که استاد ایمونولوژیام هم بسیار آدم شایسته و مهربانی بود. نه استاد اولم ایشان را میشناخت و نه من. و چه افتخاری نصیب من شد که با آن دو خانم توانمند و مهربان پایاننامه کار کردم. و من اصلاً فکر نمیکردم که با آدمهای این چنین خوب در محیط آنچنان خراب دانشگاه آشنا شوم.
اگر با نگاه مذهبی نبینم کار پژوهشی من با آن دو نفر کار خدا و رزق من بود. اگر با نگاه مذهبی نبینم شانس بود. من با نگاه اولی راحتترم. اما تجربه پژوهش و کلاً آشنایی من با هر استادی چنین نبود. از بدترین تجارب کار پژوهشی من همکاریایست که سه چهار سال است با استادی داشتم. امیدوارم بچههای کمسنتر از من حرفم را جدی بگیرند: پرس و جو کنید. اگر دیدید فلان استاد h index اش بالاست به این اکتفا نکنید که بگویید پژوهشش خوب است پس بروم با او پایاننامه بردارم. ممکن است استاد خوبی باشد و ممکن است با دانشجویان افسرده و درب و داغان او آشنا شوید و ببینید که اعدادی نظیر h index در رساندن درک و شعور یک نفر نارسا هستند. اگر به پژوهش هم علاقه ندارید و صرفاً میخواهید دفاع کنید و سر زندگیتان بروید باز هم در انتخاب استاد دقت کنید. یاد خانم همکلاسیای از خودمان افتادم که انسان ساده و بیآلایشی بود. دوستانم میگفتند از دست استادش گریه میکرد. یا دوست دیگری دارم که از من بزرگتر است و هنوز که هنوز است وقتی استادش را میبیند تنش میلرزد. با روحتان بازی نکنید. نکنید. نکنید.
محمدحسین قبلاً میگفت آدمهایی که با آنها کار میکند از کاری که میکند مهمترند. من این را درک نمیکردم. الان درک میکنم. الان که با یک پیرمرد مهربان و یک خانم خوشاخلاق همکار هستم و از بودن با بعضی از آن دیوانگانی که در دانشگاه میدیدم برحضرم واقعاً خوشبختی را بیشتر احساس میکنم.
الحمدلله از شغل فعلیام راضیام. نیازی نمیبینم که خودم را به در و دیوار بزنم تا شغلم را عوض کنم. اصلاً نیازی نیست. البته برای اینکه پیشرفت کنم محیطهای جدید را به یاری خدا خواهم آزمود. اما انتظار ندارم که گرفتن PhD حتی در بهترین دانشگاههای دنیا یا کار در شرکتی مثل نوارتیس لزوماً رضایت شغلی خیلی بالاتری به من بدهد. نهایتش کمی رضایت شغلی من زیادتر خواهد شد که آن هم ممکن است به قول آماردانها significant نباشد. شاید بگویی در تصمیماتم سست هستم. اما میدانم که نیستم. صرفاً خودم را برای یک پیشرفت کوچک حاضر نیستم قربانی کنم.
این سِیری که من در ایران میبینم، مبتی بر اینکه ما فقط درس بخوانیم و PhD بگیریم و بعد post doc بگیریم و بعد فلان و بهمان و نه تفریح کنیم و نه ازدواج کنیم و بچه داشته باشیم و نه با دوستانمان بچرخیم و لذت ببریم و نه مسافرت تفریحی برویم و … را سیر باطلی برای خودم میدانم. حال ممکن است کسی از این روش زندگی لذت ببرد. برای من مسخره است. درست است. پیشرفت میکنیم. اما این پیشرفت به چه دردی میخورد؟ اصلاً بگذار خیلی مادیاش کنم. فرض کن که خیلی نخبه باشی و خودت را دارای ژن ارزشمندی بدانی. خب این ژنت را به نسلهای بعد هم انتقال بده. این چه نوع ژن کوفتی است که آدمها را از زندگی نرمال باز میدارد؟
احساس میکنم اگر به مطالعات مرتبط با ایران ادامه دهم با ایران یکی شوم. هنوز در مورد تاریخ و فرهنگ ایران کنجکاوم. هنوز چیزهای زیادی هست که بیاموزم. و من غوطهور میشوم هم در لذت و هم در غم. و چه غمی.
دوست من میگفت خوشحالم در صد سال پیش یا دویست سال پیش زندگی نمیکنیم. من هم خوشحالم. من میدانستم حدوداً صد سال پیش چجور بوده. حکومت قاجار نفسهای آخرش را میکشیده. تهران پر بوده از جنایتکار و معتاد. هرگوشه از مملکت دست یک خان بوده. عملاً یک مملکت نبوده؛ همهچیز تکه پاره بوده. آنقولانزای اسپانیایی هم که آمده بوده و قحطی هم که در کار بوده. همه چیز دست به دست هم داده بوده. همهچیزمان باید به همهچیزمان میآمده. قدرت هم در حال قیضه شدن توسط طباطبائی و رضاخان بوده. حالا که رضاشاه برایمان بزرگ بزرگان است. منوتو هم که خدا را شکر برایمان مستند ساخته که ما را مطلع کند رضاشاه چه قهرمانی بوده. حال همین قهرمان را بیاوری در مملکت ببین چه غوغایی میشود. البته اگر غوغا شدن با وجود چنین دیکتاتوری ترسناکی ممکن باشد.
دویست سال پیش را یادم نبود. چک کردم و دیدم زمان فتحعلیشاه بوده. و آن هم غم بزرگیست. آقا در قصرشان مشغول گذران عمر با زنان بسیار. یک فرزند لایق هم که داشته، عباسمیرزا، در تدارک با جنگ با روسیه. و مغلوب. و شکست. و جدایی بخشهایی بزرگ از ایران. و مرگ عباس میرزا، از معدود ولیعهدان قاجار که شاید اگر زنده میماند و به تخت پادشاهی مینشست یک تکانی به مملکت مرده میداد.
سیصد سال پیش را یادم بود. سیصد سال پیش اگر اشتباه نکنم اشرف افغان پشت دروازههای شهر اصفهان بوده. شاه بیخرد صفوی، شاه سلطان حسین، به ظاهر بر خدایش توکل کرده بوده و در باطن از همهچیز بریده بوده. اعتقاداتش به جز چیزی چون تن لش بودن و خرافی بودن منجر نمیشده. بیخردیای که داشته باعث شده بود که مردم اصفهان در نوروز سال ۱۱۰۰ هجری شمسی هرچه گربه و سگ وجود داشته در شهر را خورده باشند تا از گرسنگی نمیرند. و خیلیشان گویا میمیرند.
من هم خوشحالم که در صد سال یا دویست سال یا سیصد سال پیش زندگی نمیکنم. بعید میدانم اگر این رقم را صد تا صد تا به عقب ببرم باز هم چیز چندانی به دست آید. برای من که دست کم چند کتاب تاریخی خواندهام این احتمال اندک است که به دوران خیلی زرینی بربخورم. حال ممکن است عدهای بگویند که از وقتی اسلام آمد ما بدبخت شدیم و قبلش خوب بوده و این حرفها. و تا جایی که میدانم این حرف هم پندار اشتباهی بیش نیست. فکر کنم شاهرخ مسکوب یا مهرداد بهار تلویحاً گفته بود که حکومت ساسانی نانش در زردشتیگری بوده و خیلی دوست داشته مردم را به زور مومن به زردشت کند، در حالی که خیلی از مردم آن موقع نمیخواستند به دین زرتشت باشند. اگر اشتباه نکنم مردم زیادی به آیینهای باستانی هندوایرانی پایبند بودهاند و نه دین زرتشت. آن موقع هم تعصبات مردم را بیچاره میکرده. ما مردم ایران در بیچاره کردن خودمان استادیم. قبلش را هم در نظر بگیری کشمکش اشکانیها و هخامنشیان با غرب بوده. یک چیزی را هم نمیدانم گفتهام یا نه: اینکه بگوییم اختلاف ما با غرب فقط بر سر دین است حرف چندان صحیحی نیست. آخر دو هزار سال و اندی پیش اسلام کجا بود وقتی هخامنشیان و یونانیان سالها با هم جنگ کردند و پدر همدیگر را درآوردند. یا بعدش وقتی حکومتهای اشکانی و ساسانی آمدند هم همینطور.
اکنون هم وضع را چندان مطلوب نمیبینم. هرچند، آن افتضاحی هم که میگویند نیست از نظر من. من اعتقادی ندارم که بگویم «هیچ کاری نمیشود کرد». اصلاً خودِ این اعتقاد حتی اگر شواهد کافی هم نداشته باشد خودش را تحقق میبخشد. نمیدانم در تاریخ ایران وضع مطلوب چقدر میتواند دوام داشته باشد. دوست داشتم ماشین زمان وجود داشت و واقعاً در زمان سفر میکردم و میدیدم مردم آن زمانهایی که نام بردم چه میکردند و به چه میاندیشیدند.
ساعت حدود چهار صبح است و من دارم وبلاگ مینویسم. ذهنم انباشته از افکار گوناگون است. بهتر است رهایشان کنم. اندکی صبر، سحر نزدیک است.
پ.ن. اطلاعات تاریخی بالا لزوماً دقیق دقیق نیستند. دقیقش را میخواهید خودتان سرچ کنید. اتفاقاً چیزهای جالبی هم پیدا خواهید کرد. مثل سوگ فتحعلی شاه در مردن فرزندش عباس میرزا. من کلاً چیزی که یادم مانده را نوشتهام. دیگر حوصلهی چک کردن ریز به ریز با منابع را ندارم.