شب نوشت (۴۰)_ سحرنوشت
به نام او
این شبنوشت را آنقدر دارم دیر مینویسم که اسمش سحرنوشت باشد بهتر است! مغزم چندان کار نمیکند. یکی دو روز است خوب نخوابیدهام. با این حال گفتم بنویسم. این افکارِ داغ را از مغزم درآورم و بریزم بر روی صفحهای؛ شاید کمی آرامتر شوم.
ابتدا خطاب به خداوند بنویسم:
خدای عزیزم! واقعاً متاسفم که یک ماه رمضان دیگر هم به انتها رسید و فرصت طلایی آدم کردن من را از دست دادی. امیدوارم در ماه رمضان بعدی بهتر عمل کنی، البته اگر تا آن موقع زنده نگاهم داری.
حال بروم سراغ خودمان. باز هم تفکراتم رنگ و بوی اقتصادی دارد. امروز به اینها فکر کردم:
یکی اینکه اعصابم از دست خودمان خورد بود. این خودمان چند تا هستیم را نمیدانم. ده میلیون؟ چهل میلیون؟ هشتاد میلیون؟ یا بیشتر؟ شاید اصلاً نتوان راحت شمردش.
اعصابم از این به هم ریخته که ما_ که یکیاز آنها هم خودِ من باشم_ دور هم یک ملت یا یک دنیا تشکیل دادهایم و هرکداممان داریم تلاش میکنیم که گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم، بدون اینکه زیاد برایمان مهم باشد که برای گلیم بقیه چه اتفاقی میافتد. اصلاً خودم را بگویم: این روزها دغدغهام میشود در حد اینکه من ماشین بخرم که چهار روز بعد گرانتر از این نشود؛ نکند از پس خریدنش برنیایم. خانه بخرم که چهار روز بعد گرانتر از این نشود. و بگیر الی آخر. همهاش گیر اینم که فلان چیز را هم به مجموع داراییهایم اضافه کنم که خدای ناکرده عقب نیفتم. حال اگر چند صد میلیون یا دو سه میلیارد جدید هم گیرم بیاید به این فکر کنم که ویلا در شمال یا جای دیگر بخرم. اگر هم نیاید سعی کنم چیز دیگری بخرم؛ طلا، دلار، غیره. چرا؟ چون تنها چیزی که ارزش ندارد خودِ پولِ ملی است. پول را به زهر مار هم تبدیل کنم احتمالاً ارزشش بیشتر حفظ شود. منتها مسئله فقط کمارزش شدن پول نیست. آن چیزها هم که با آن پول خریدهام هم دائماً در ذهنم رژه میروند. آن پول را دلار میکردم بهتر بود یا ماشین؟ زهر مار هم اگر خریدم باید دائم مراقب باشم که در یخچال و فریزر نگهش دارم تا ساختار پروتئینیاش به هم نریزد و سرمایهگذاری من هدر نرود. حال حرف حسابم چیست؟ اینکه این پولِ من به یک زخمی در مملکت زده نمیشود. نهایتش میشود کمی دارایی بیشتر برای خودم که در جایی کاربردی ندارد. من اگر ماشین بیشتر یا خانهی بیشتر بخرم چه دردی از مملکت دوا میشود؟ بخش صنعتش قویتر میشود؟ کیفیت تولید بالاتر میرود؟ چه سودی در نهایت برای بقیه دارد؟ این یک مسئله.
مسئلهی دیگر من هم این است: اگر قرار باشد تمام مردم این مملکت شبانهروز ذهنشان حول همین محور بچرخد که کمی سرمایهی شخصیشان رشد کند، پس برای چه کسی ذهنی کمی آزاد باقی میماند که یک کار بهدردبخور کند؟ که دانشی تولید کند؟ کتاب خوبی بنویسد؟ آدمها را به سمت راههای بهتر هدایت کند؟ راه معنویت را بپیماید؟ و بگیر الی آخر. خلاصه، چه بخشی از ذهن مردم آزاد باقی میماند که ارزش افزودهای تولید شود؟
این حرفها من را یاد دو قسمت از پادکست «اپیتومی بوکس» میاندازد. یکی «پیرامون خودمداری ایرانیان» و دیگری «جامعهشناسی نخبهکشی». در اواسط نوشتن این متن که بودم یادم بود که چرا این حرفهایم به این دو اپیزود مرتبط است. اکنون یادم نمیآید.
خلاصهتر بگویم: اگر قرار است با همین دستفرمان پیش رویم، دولت و ملت دست در دست هم، در نهایت چه موقع کاری درست و حسابی خواهیم کرد؟ چه کسی مقصر است؟ قضیه مرغ و تخم مرع میشود. من چه کنم؟ نمیدانم.
با خود فکر میکنم که شاید بتوانم «ضعف در تصمیمگیری» را به عنوان یکی از ویژگیهای منفی شخصیتی خودم بپذیرم و خودم را خلاص کنم. اگر دیدم این همه دست و پا میزنم و درس تصمیمگیری را در متمم پیگیری میکنم و پای حرف بری شوارتز مینشینم و آخر انگار نه انگار، دیگر چه کار کنم؟ راهی هست به جز قبول اینکه من خودم را با همهی ویژگیهای مثبت و منفیام بپذیرم، که یکیش هم همین ضعف در تصمیمگیری باشد؟
به این فکر میکنم که اگر همین الان بخواهند در مملکت را ببندند و نگذارند هیچکس بیرون رود، چه برای مهاجرت، چه مسافرت و چه هرچیزی دیگر، چه اتفاقی میافتد؟ اثر کوتاهمدت این قضیه و اثر بلندمدتش چیست؟
دیروز پریروز دو بار وقتی پیاده بودم و چراغ برایم قرمز بود از خیابان عبور کردم. یک بار تقصیر من بود و از عمد چنین کردم و یک بار هم واقعاً تقصیری نداشتم چون چراغ قرمزی خراب است و همیشه قرمز است. با خودم فکر کردم که اگر قانون و رعایت هنجار در وجودم رخنه کرده بود راحت از چراغ قرمزِ سالمِ عابر پیاده عبور نمیکردم. اگر همین الان که این نوشتهی من را میخوانی و اینکه دغدغهی عبور از چراغ قرمز عابر پیاده برایت مضحک و عادی و کماهمیت است شما هم احتمالاً مثل منی و مثل میلیونها آدم دیگر: قانون برای خیلیمان مهم نیست و سلیقهایست. چراغ خراب هم من را یاد این انداخت که وقتی در جامعهای چراغ همیشه قرمز باشد عبور از آن اجتنابناپذیر است. چراغ قرمز وقتی معنا دارد که در مقابلش چراغ سبزی هم باشد. منتها یک قضیهای وجود دارد: ما خیلی وقتها چراغ سبزهای جامعهی خودمان را نمیبینیم. خیلی از آزادیهایمان یواشکی نیست، علنی است، و نیازی به یواشکی بودن ندارد. و چون یواشکی نیست نمیبینیمش. مثالهای این آزادیها را دکتر رنانی در ویدئوی حدوداً یک ساعتهی «چرا مهاجرت نمیکنم؟» در سال پیش مطرح کرده بود.
یکی از سوالهایی که نوشته بودم و قرار بود که در مصاحبهی آخرم از مرحوم دکتر عباس ادیب بپرسم این بود: «در طول این حدود صد سالی که زندگی کردهاید، چه موقع احساس میکردید که مردم ایران خوشحالتر بودهاند؟». چند سوال دیگر هم پرسیده بودم. خودش گفت که به سوالهایت باید فکر کنم. دخترش هم آنجا بود. فکر کنم دخترش از مادر من ده سالی مسنتر بود. میگفت که سوالهایم خیلی جالب است. چندی گذشت و دکتر رفت فکر کند و کرونا آمد و دکتر به ندرت دانشگاه آمد و من هم از دانشگاه دورتر و دورتر شدم. دکتر فوت کرد و سوال من بیپاسخ ماند.
من هیچوقت نخواهم فهمید که جواب دقیق دکتر چه قرار بود باشد. اما احتمال میدهم که جوابش این باشد: «هیچوقت». انصافاً تاریخ صد سال اخیر را که نگاه میکنم کمتر به نقطهای برمیخورم که بگویم احتمالاً در این مقطع مردم راضی و خوشحال بودهاند و همهچیز باثبات بوده. حال برخی میخواهند القا کنند که فقط بعد انقلاب اوضاع نابسامان بوده، ولی دقیقتر که میشوم میبینم واقعاً چنین نیست. یک بار که حالش را داشتم در یکی از شبنوشتها فلشبکی دقیقاً به صد سال، دویست سال و سیصد سال پیش زدم و حال و هوای حدودی آن دوران را ذکر کردم.
با خودم میگویم که بهتر است بیهوده دنبال ثبات نگردیم. روزی شاه به دنبال معرفی ایران به عنوان جزیرهی ثبات بود. چند سال بعد جزیرهی ثباتش روی هوا بود و خودش هم بین مصر و مراکش و آمریکا و پاناما سرگردان. دنیا انگار کلاً جزیرهی بیثباتی است. چگونه کمتر غم بخوریم؟ «دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور».