شب نوشت (۳)
به نام او
روزی بود که اطرافیانم من را آدمی انگیزشی میدیدند. امروز که دیگر آنچنان اطرافیانی ندارم. حدود چهار یا پنج نفر دوستانم هستند که هنوز با آنها در ارتباطم، آن هم نه به اندازهی سابق. اگر هم آدمهای بیشتری دور و برم داشته باشم بعید میدانم چندان انگیزهی خاصی از من بگیرند.
از چند نفر آدمی که من را از نزدیک میشناختند و الگوی خودشان میدانستند میترسم. لغت انگلیسی fragile به ذهنم آمد. هم خودم شکنندهام؛ هم تصوراتی که آن چند نفر از من داشتند. من دوست ندارم بت باشم؛ شکننده باشم؛ چه در وجود خودم، چه در فکر دیگران. کسانی که با من برخورد برابر میکنند برایم دوستداشتنیاند؛ نه آنها که من را بت میکنند و نه آنها که تحقیرم میکنند.
به من میگفتند افکار خاصی داری. برای عدهای طرز تفکرم زیبا و هیجانانگیز بود. شاید برای خودم هم چنین بود، حداقل گهگاهی. از یک جایی به بعد احساس کردم این تفکرات به دردم نمیخورند. شاید قبلاً کارکرد داشتند؛ الان ندارند. یا اگر دارند من دیگر مثل سابق نیست. خودم را از اندیشههایم جدا کردم. گذاشتم آن اندیشهها گوشهای برای خودشان باشند. میخواهند بمانند؛ میخواهند بپلاسند. من اندیشههایم نیستم. اندیشهها بخشی از مناند.
راستش را بخواهی امشب ناامید هستم. اما میدانم ناامیدی هم گذراست، مثل امیدهایی که داشتم، و مثل بقیهی احساساتی که تجربه کردهام. تو که بیرون از ذهن و شرایط منی، از این نوشتهها چه حسی دریافت میکنی؟
یکی از مزایای شغل داشتن این است که چه حالت خوب باشد و چه نباشد باید آن را انجام دهی. مقاطع تحصیلی هم تقریباً همینطورند. این تعهدی که در نهایت هست و مسئولیتی که اگر حتی حالت هم خوش نباشد باید انجام بپذیرد میتواند آدم را آرام آرام از آن فضای غمگین کوچک و اتاق تنگ و تاریکش دوباره بیرون بکشد. بیکاری از بدترین تجارب انسانی است. کار نداشتن آدم را ناامید میکند و ناامیدی هم جستجو برای کار را کم میکند و قضیه میافتد در یک سیکل معیوب. چند ماه است میخواستهام کتاب «کار» اسوندسن را بررسی مجدد کنم و حوصلهاش را نداشتهام. اگر حوصله پیدا کردم شاید پست خوبی از آب درآید. تجارب شخصی خودم را هم میتوانم به آن اضافه کنم. شلغمشوربای خوبی میشود.
کارت پایانخدمتم آمد. با خود چه نقشهها در سر داشتم که وقتی آمد خارج کشور بروم و این حرفها. الان که آمده دوست ندارم که برای تفریح صرف بروم خارج کشور و الکی ارز از کشور خارج کنم. حالش را هم ندارم. سفری داخل کشور مد نظر داشتم که بروم و آن هم دیگر فعلاً حس و حالش را ندارم. اینها البته احساسات فعلی من است. شاید چند ماه دیگر هم حالش را داشتم که بروم و هم به ارز و این حرفها فکر هم نکردم. راستی گفته بودم چقدر دلم میخواهد پاکستان، افغانستان، ازبکستان و تاجیکستان را ببینم؟
سرعت کتاب خواندنم نوسان زیادی دارد. گاهی در یک ماه سه کتاب درست و حسابی میخوانم و گاهی در دو ماه یک کتاب هم نمیخوانم. جالب اینجاست که این قضیه فقط به اینکه روحیهام خوب باشد یا نه بستگی ندارد؛ این فقط یک فاکتور است. گاهی حالم خوب است اما نمیتوانم بیشتر بخوانم. در این مواقع یا به دیوار زل میزنم و هیچ کاری نمیکنم یا اینکه به شبکههای اجتماعی برای مدتی کوتاه برمیگردم. البته فکر کنم زل زدن به دیوار در مجموع مفیدتر باشد تا باخبر شدن از لحظه به لحظه اره و اوره و سکینه کوره.
خطاب به خودم: آفرین. خوب داری همینجوری هر حرف بیربطی را در یک پست مینویسیها! پیشرفت کردهای.
فردا اگر زنده باشم فکر کنم روز مهمی باشد. یا بیشتر مضطرب شوم یا بیشتر غمگین. اما هرکدام اتفاق بیفتد به هر حال حسی را تجربه کردهام و از آن عبور خواهم کرد. هرچند، کلاً نمیدانم چگونه ادامه دهم. دیگه بسه اژذها.
وقتهایی که به اینستاگرام برمیگردم به این فکر میکنم که چقدر عجیب است که هر که در یک حالی است و آن حال را به اشتراک گذاشته. گاهی آنچه به اشتراک میگذارند به حال من هم مربوط است. مثل فوت آقا مرتضی که یکی دو نفر از اقواممان یادش کرده بودند. خب، این طبیعتاً من را هم متاثر میکند. اما آن پستی که مثلاً فلان دوست دور (یا همان آشنا) گذاشته خیلی وقتها به صورت خودآگاه حسی را در من بیدار نمیکند، اما آیا ناخودآگاه هم این کار را نمیکند؟
خودِ من هم حالِ خودم را دارم، اما دیگر مستقیماً این احوال را در اینستاگرام نمیگذارم. چهار سالی است که دیگر پست به آن معنی شخصی نگذاشتهام. یک سالی هم هست که فقط چهار تا نقاشی گذاشتهام؛ از آنها که فقط خودم و چهار تا مثل خودم به آنها میخندند. البته، خودم میدانم که پشت بعضی از آن نقاشیها برای من گریه بوده، ولی برای بقیه خندهدار به نظر میآمده است.
من حالم را اگر قرار باشد جایی عمومی بگذارم در اینجا میگذارم؛ در اینجا که چهار نفر آن را میخوانند که به هر حال به نوعی نوشتههای من یا خود من برایشان چیز جالبی داشته است (البته احتمال دیگر این است که از این کار لذت نمیبرند اما خودآزاری دارند و برای این کار وبلاگ من را میخوانند :)). دیگر جایی که در آن حس و حالم را به اشتراک میگذارم فیس بوک است. هنوز هم شبکهی اجتماعی مورد علاقهی من فیسبوک است و نه اینستاگرام. با اینکه دیگر تقریباً هیچکس آن را نمیبیند، گاهی پستی میگذارم و بعدها دوباره آن پست را میبینم. برایم جالب است که علیرغم علاقهام به فیس بوک آن را حدود ماهی یک بار چک میکنم. نمیدانم چرا دیگر اعتیادآور نیست؛ شاید عدم استقبال عمومی از آن از علل آن باشد. گودریدز هم دیگر به من حالِ سابق را نمیدهد. هر وقت نیازش دارم بازش میکنم. لینکدین هم که شبکهی اجتماعی یبسی است که به ضرورت پیدا کردن شغل یا PhD چکش میکنم. در کل راضی هستم که در استفاده از شبکههای اجتماعی متعادلتر دارم عمل میکنم.