شب نوشت (۲۲)
دیشب که تیم ملی به جام جهانی قطر صعود کرد تلویزیون با چند نفر مصاجبه کرد. یکیشان شبیه دکتر صدر بود. مادرم میگفت. از نظر من هم کمی چنین بود. یادش افتادیم. گفتیم خدا رحمتش کند. دارم فاتحه میخوانم. شما هم فاتحهای برایش بخوانید.
تلخ شدی پسر…
قدیمها فاتحه را برای کسانی میخواندم که احساس میکردم آدمهای مقدسیاند. برای آدمهایی که از دینداریشان چندان آگاهی نداشتم نمیخواندم. اکنون خودم را میبینم که آن آدم سابق نیستم. نمیگویم اعتقاداتم کم شده، اما عوض شده. دیگر از جنس سابق نیست. بعضی عقایدم کهنه شده. میخواهم خانهتکانی بکنم. خانهی اصلی همان دل است نه آنی که برای نوروز میتکانیم. وقتی خودم را میبینم که شخصیتم با معیارهای سالهای پیش خودم آنچنان جور در نمیآید، به این فکر میکنم که فاتحه را باید خواند، حداقل برای بیشتر افراد.
برادرم دروازهی ورود من به فوتبال بود. قبل از اینکه برادرم هوادار بارسلونا باشد من اسم اکثر باشگاههای ورزشی مطرح دنیا را نمیدانستم. تا چند سال قبلش هم نمیدانستم فرق تیم ملی با تیم باشگاهی چیست. بچهتر که بودم فکر میکردم پرسپولیس تیم بدی برای هوادار بودن نیست، اما آداب هواداری را نمیدانستم. ضمن اینکه برایم آنچنان مهم هم نبود. در دبستان بچهها از آث میلان حرف میزدند، در حالی که من متوجه نبودم آث میلان یعنی چه و برایم مهم هم نبود که بفهمم. تنها چیزی که حس میکردم این بود که آن بحثها مال من نیست. شاید با توجه به شخصیت فعلی من فکر کنی که آن موقع هم خیلی به علم عشق میورزیدم، اما حقیقتش اینچنین نبود. من آزادی را دوست داشتم. دوست داشتم به استخر بروم، گردش کنم و … اما در سالهای بعد یک سوال همیشه در ذهنم مهم ماند؛ سوالی که مربوط به مقدمهی کتاب علوم بود: اینکه دانشمندان کیستند؟ برای من این سوال از هر سوال دیگر در هر درسی دیگر مهمتر بود.
من از دبستان متنفر بودم. دوستان خوب کمی داشتم. دو دوست هم داشتم که مدام من را اذیت میکردند. اینکه من چرا با این دو نفر دوست شده بودم را خودم نمیدانم. به هر حال روابط آن دو با من اصلاً پایدار نبود. گاهی خوب رفتار میکردند و بیشتر مسخرهام میکردند. احتمالاً جنبهی کم من هم در تحمل شوخی در روابط بدمان موثر بود، اما اینکه اصلاً چه کرمی بود که من با اینها ارتباط داشته باشم را نمیفهمم. در دبستان هر روز استرس این را داشتم که دعوا نشود. هر هفته در کتککاریای شرکت داشتم. عمدتاً کتک میخوردم، اما دو سه بار نزدیک بود کار دست خودم دهم. یک بارش همان پسری که اسمش محمد بود را کتک زدم و پرتش کردم و جلوی ماشین افتاد و خدا خواست که ماشین ترمز کند و بلایی سرش نیاید. یک بار دیگر هم آن پسر دیگر را حسابی زدم و بعد هم او من را زد و کار به دعوت از والدین کشید. در دبستان فقط یک سال از دوستی پایداری برخوردار شدم و لذتش را بردم: دوستی با پسری احمدنام که فقط سال سوم دبستان با هم همکلاسی بودیم. او شخصیت جالبی داشت. با ادب بود. با بقیه فرق داشت: تا جایی که یادم است او هم اهل فوتبال دیدن نبود و کلاً تلویزیون نداشتند که ببیند. برای من آن موقع عجیب بود که یک خانواده که از نظر مالی قاعدتاً بد هم نبودند تلویزیون نداشته باشند. یادم میآید که او آخر سال سوم گفت نوبت مدرسهاش عوض شده (آن موقع مدارس دولتی دو نوبته بودند) و دیگر همکلاسی من نخواهد بود. من خیلی غمگین شدم. دیگر آن پسر را ندیدم تا اواخر دوران دانشجویی، وقتی که در استخر اتفاقی دیدمش. فهمیدم پدر او هم در مجتمع فولاد کار میکرده. با برادرش هم آشنا شدم. هنوز هم احمد با ادب بود و گفتارش شیرین. وقتی با پدرش آشنا شدم فهمیدم که تربیت خوب در ادب او موثر بوده. دو برادر دوقلو هم بودند به نامهای علی و رضا. علی از دوستان نزدیک من شد و باقی ماند. هم علی و هم رضا بعدها به کانادا رفتند. به هر حال غیر از این دو استثناء دوران دبستان خوبی نداشتم.
بعدها که بزرگتر شدم با خود گفتم چرا والدینم به این فکر نکردند که مدرسهام را تغییر دهند وقتی این همه مورد آزار و اذیت بعضی بچهها بودم. اما آدم به یک سنی میرسد که از همهی تجارب خرد و درشتهای تلخ گذشته باید بگذرد.
در کلاس پنجم دبستانم چند نفری بودند که درسشان خیلی خوب بود. تا جایی که میدانم همهشان هم به جاهایی رسیدند. من هم درسم خوب بود، اما نه به قدر آنها، اما هم خودم را در حدی نمیدیدم که با آنها دوست شوم و هم چندان اهل درس به آن شدت نبودم که با آنها دوستی پایداری برقرار کنم. انگار در کودکی خودکمبینیای در من وجود داشت و با من ماند. این قضیه در راهنمایی هم صادق بود، اما در دبیرستان کمتر شد. در سال آخر دبیرستان این خود من بودم که شاگرد اول بودم. با این حال هیچوقت حس برتری نمیکردم.
وقتی به مدرسهی راهنمایی رفتم تازه فهمیدم که دوستی یعنی چه. با دو نفر آشنا شدم به نام محمدصابر و حسین. محمدصابر من را عوض کرد. من آدمی بسیار درونگرا بودم. یادم میآید که وقتی بچه بودم و فامیلهایمان به خانهمان میآمدند احساس ناامنی میکردم. جمعها را دوست نداشتم. دورهمیها را دوست نداشتم. خجالت میکشیدم، به خصوص از دخترها، و از سر و صدای زیاد اذیت میشدم. محمدصابر و حسین من را تعدیل کردند. محمدصابر از خانوادهای مذهبی و سنتی اصفهان بود. او با من خیلی شوخی میکرد و به من درس صبر کردن و جنبه داشتن آموخت. بسیار شلوغ بود، اما چندشآور نبود. در او انرژی و شوری موج میزد که من در کس دیگری سراغ نداشتم. هم درسش خوب بود و درس برایش مهم بود و هم بازی و تفریح و خنده. من با او تا سال سوم دبیرستان در یک مدرسه و در ارتباط بودم اما به تدریج ارتباطم با او کم شد. در سال پیشدانشگاهی ارتباطم با او کمتر شد. گاهی به او زنگ میزدم و صحبت میکردیم، اما احساس میکردم که دیگر علاقهی چندانی به ارتباط با من ندارد. من از این مسئله اندوهگین بودم. خیلی زیاد. چند سال بعد او شمارهام را پیدا کرد و پیام داد و …، ولی به او گفتم من در آن سالها که خیلی نیاز به دوستی او داشتم تنها ماندم و دیگر دوست ندارم که با او دیگر در ارتباط باشم. شاید اگر به آن سال نکبتی ۹۷ برمیگشتم به او چنین چیزی نمیگفتم. اما در مورد حسین: حسین به دبیرستان دیگری رفت. درسش عالی بود و عالی ماند. پسر خوبی بود. در کلاس اول دبیرستان که بودیم نوعی سرطان خون گرفت و اگر اشتباه نکنم سال دوم دبیرستان که بودیم فوت کرد. یادم میآید که میخواستم سال دوم دبیرستان به حسین زنگ بزنم و احوال بپرسم که صابر گفت حسین چند وقت پیش فوت کرده و خانهشان زنگ نزن که داغ دلشان تازه میشود. چقدر تلخ بود. خلاصه، ما سه همنیمکتی از هم جدا شدیم. آنقدر با هم در ارتباط بودیم که شمارهی خانههای همدیگر را حفظ بودیم و تقریباً هرروز به هم زنگ میزدیم، اما اینقدر از هم دور شدیم. فکر میکنم صابر در تهران باشد و تا جایی که میدانم بیزینس خود را راه انداخته. من هم که اصفهانم. حسین هم که در باغ رضوان کفن میپوساند و منتظر ماست که به او بپیوندیم.
عمدهی دوستیهای اساسی من در دوران راهنمایی آغاز شد و در دبیرستان به ثمر نشست. بعضی از دوستانم که به آنها افتخار میکنم نظیر محمدرضا و شهریار و امیررضا تا الان با من در ارتباطند. با این حال در دبیرستان هم دوستانی پیدا کردم. متفاوتترین آنها حامد بود. حامد با من بسیار فرق داشت و دارد، اما بسیار برایم شخصیتش جالب بود و هست. او از آدمهایی بود که من را ول نکرد وقتی که تقریباً هیچکس در اطرافم نبود. از دوستان دیگری که در اول دبیرستان پیدا کردم فرید نقیپور بود. خیلی از آشنا شدنمان نمیگذشت که روزی کامیونی به او برخورد کرد و به طرز بسیار ناراحتکنندهای به رحمت خدا رفت. فوت او شوکی به من وارد کرد که رفتن حسین سیفی نکرد. من مدتها تحت تاثیر فوت او بودم. هنوز هم صورت معصومش را در خاطرم دارم. او علاقهمند به داروسازی بود. اگر او را ندیده بودم احتمالاً هیچگاه به سمت داروسازی نمیرفتم و اصلاً این رشته را نمیشناختم. اگر میتوانید برای این دوستانم فاتحه بخوانید. انسانهای خوبی بودند.
در دانشگاه دوستان بسیار زیادی پیدا کردم، اما وقت کمی را صرف توسعهی دوستی با آنها گذاشتم. عمدهی دوران دانشگاه من در معیت حمیدرضا گذشت. کسی که فکرش عمیق بود ولی کم سخن میگفت. کسی که دهها کتاب خوانده بود ولی کسی نمیدانست. از آن آدمها نبود که علمش را فریاد بزند. از آن آدمها بود که باید صدف درونگراییش را میشکافتی تا گوهر درونش را ببینی. و من نمیدانم چرا، اما شاید به دلیل بعضی شباهتهای فکریم به او، آن گوهر را شکافتم، حداقل تا حدی. چند نفر دوستان دیگر هم در دانشگاه پیدا کردم و باز بیشتر فهمیدم دوستی یعنی چه. دوستانی که از نظر شخصیتی با هم متفاوتند اما دوستیشان مایهی افتخار و برکت من بوده؛ مثل سید آرش، محمدحسین، محسن و …
در کتابی خوانده بودم که تا پیش از ترویج رمانتیسیسم دوستی همجنسها صمیمیترین رابطهی بین دو نفر تلقی میشده ولی رمانتیکها این مسئله را به ارتباط بین دو جنس مخالف و ازدواج انتقال دادند. متاسفانه نه کتابش یادم مانده و نه عین کلام. فقط خواستم بگویم که ما خیلی تحت تاثیر جو حاکم بر جوامع هستیم. اینکه هوایی را که در آن نفس میکشیم نمیفهمیم دلیل بر نبودن هوا نیست. فرهنگ غالب جامعه هوای ماست. آنقدر در آن هستیم که نمیفهمیم هرآنچه دریافت میکنیم تحت تاثیرش است.
خیلی از مشکلاتی که آدم در بزرگسالی دارد وقتی بررسی و کندوکاو کند ریشهای در گذشته پیدا میکنند. من بعضی از این ریشهها را دارم آرام آرام مییابم و بعضی را نتوانستهام تاکنون بفهمم.
دارم به این فکر میکنم که شاید بد نباشد دوباره به خاطرهنویسی شخصی برای خودم و در دفتر شخصیام روی بیاورم.