شب نوشت (۳۶)
به نام حضرت دوست
سال پیش این موقع سرباز بودم. سختترین ماههای سربازیم را میگذراندم. ماه رمضان بود و من هر روز شیفت داشتم؛ هر روز، بدون حتی یک روز مرخصی. مردم دم اذان مغرب به داروخانه میآمدند و اگر کمی معطل میشدند اعتراض میکردند. سال قبلش هم اراک بودم و ماه رمضان را در اتاق تنگ درمانگاه سپری کردم. قبلش هم که دانشجو بودم و درگیر هزار فکر و کار مختلف. در رمضان ۹۸ داشتم آخرین تستهای پایاننامهام را میگذاشتم. چقدر سخت بود. خدا را سپاس که این ماه رمضان زندهام. اولین ماه رمضانی است که در آن کمی احساس فراغ بال دارم. فکرهای مختلفی سراغم میآیند، اما این مسئله به خودی خود اصلاً بد نیست. خوشحالم.
خواستم بنویسم که یادم بماند چه شرایطی را تجربه میکنم: سردرگم هستم. اولویتهای اولم را حدوداً فهمیدهام اما در مورد آلترناتیوهایم اصلاً مطمئن نیستم.
جایی در متمم مطلبی با این مضمون خوانده بودم که از مزایای نوشتن اهداف این است که وقتی به آنها برمیگردیم ممکن است ببینیم به تعدادی از آنها رسیدهایم و وضعیت امروز ما آرزوی سالهای پیش ما بوده است. دیروز عصر بولت ژورنال سال ۱۴۰۰ را بررسی کردم و دیدم به حدود ۶۰% از اهداف سال پیشم رسیدهام، با اینکه تعدادی از آن اهدافی که برای خود گذاشته بودم را اصلاً دیگر قبول نداشتم که بخواهم بهشان برسم و دیگر از اواسط سال پیش پیگیریشان نکردم و پیگیریشان را بیشتر دور شدن از ارزشهایم میدیدم تا حرکت به سمت ارزشها! و این عدد، درصدِ بدی نیست. مثلاً آرزوی منِ سال پیش این بود که ساختن داروهای ترکیبی را بیاموزم و این تجربه را خدا را شکر کسب کردم. از این مثالها باز هم داشتم.
امسال هم که اهداف ۱۴۰۱ را مینوشتم جرقههایی در ذهنم خورد که برای خودم جالب بود. مثلاً همین کشف اولویتهای اول زندگیم هم در همین برونریزی ذهنی برایم میسر شد.
خدایا! نیمی از ماه مبارک به پایان رسید. فقط نیمی از آن مانده. فرصت کمی داری که ما را آدم کنی. پس خوب تلاشت را بکن. باشد که رستگار شویم.