روزگار کودکی


خانهی اولی که پدر و مادرم در اصفهان خریدند در کوچهی آقلور سابق و کوچهی شهید هاکوپیان فعلی قرار داشت. پدر و مادرم به این کوچه، “کوچه طاقی” میگویند. علتش هم که مشخص است: به خاطر وجود این خانه در آن کوچه. آن موقع این خانه سکنه داشت، اما الان کافه شده است. خانهی ما دقیقاً خانهی سمت چپ این بنا بود.
توضیح دیگر اینکه این محله که در آن زندگی میکردیم از محلههای قدیمی اصفهان است که اکثر ارامنه اصفهان را در خود جای میدهد.
عکس را در تابستان ۹۷ گرفتهام.
خانهی مادربزرگم در محله سنگتراشهای اصفهان خانهای بود که بخشی از کودکیام را در آن گذراندم؛ خانهای که من در آن فرمانروا بودم؛ البته نه فرمانروای آدمها، بلکه فرمانروای مورچهها و مگسها و ماکیان.
مادربزرگ من خانهای در آن محله داشت و پدر و مادر من هم در جستجوی خانهای بزرگتر از خانهی سابقمان بودند، از اینرو خانهی سابقِ کوچک در کوچهی آقلور یا به قول خودشان “کوچه طاقی” را فروختند و ما به خانهی مادربزرگم در همان محله نقل مکان کردیم و حدود دو سال در آنجا ماندیم. خودِ مادربزرگ من در آن سالها ساکن تهران بود و وقتی به اصفهان برگشت والدینم خانهای دیگر اجاره کردند تا بالاخره خانهای که سالهاست در آن هستیم را ساختند و دیگر از اجارهنشینی درآمدیم.
خانهی مادربزرگ، خانهای بود نسبتاً کوچک ولی حیاطدار و طبیعتاً در طبقهی همکف و علیالقاعده پر از مورچه و مارمولک. بعضی از جانورها هم در این خانه وجود نداشتند، اما ما خودمان آنها را به منزل آوردیم: دو جوجه و یک اردک.
نقشی که من برای هریک از این انواع جانوران داشتم نقشی متفاوت بود و بستگی به نوعِ خود آن جاندار داشت:
برای مارمولک من یک قاتل ترسو بودم. مثل آن دزدهایی که از کمبود اعتماد به نفس تفنگ به دست میگیرند و مسلح به خانهی این و آن میروند و دزدی میکنند و اگر قربانی یک “پِخ”ی در دلشان بکند هول میشوند و مسلسلوار تیرها را در دل قربانی شلیک میکنند و فرار میکنند و بعدها که دستگیر میشوند اظهار ندامت میکنند و میگویند “من هول شده بودم و نمیخواستم شلیک کنم” و … خلاصه من از آن دسته قاتلها بودم و تا مارمولک میدیدم دمپایی را از سر هول شدن بر بدنش فرود میآوردم. البته به مرور زمان کمکم در انجام این نوع جنایت استاد شده بودم. دمپایی را از آن ور اتاق میانداختم روی مارمولک و مارمولک سهبعدی زنده را دوبعدی مرده تحویل میگرفتم. سپس آن را روی خاکانداز حمل میکردم و برای خاکسپاری به باغچه میبردم.
برای مورچهها من مانند خدا در برابر قومهای گنهکار لوط و عاد و … نام برده در کتب آسمانی بودم. هرکدامشان را به نوعی عذاب میکردم. برای یک عده کشتی کاغذی میساختم و آنها را در کشتی بار میزدم و در بحرِ سینک ظرفشویی میانداختم و کشتی نمه نمه نم میخورد و پایین میرفت و غرق میشد و آن موقع میگفتم کشتی مورچهها نظیر تایتانیک غرق شد. برای برخی با دست سد معبر درست میکردم. بعضی وقتها هم مورچه مردهها را در آتش شومینه میانداختم و بوی خاصشان را استشمام میکردم. مورچهها برای من مثل اسباببازی برای بچهها بودند. در حقیقت مورچه یک نوع موجود زنده حاضر و آماده برای بازی در خانهی مادربزرگ بود. یادم میآید وقتی مورچهها گرفتار عذاب من میشدند با خود میگفتم اگرچه این کارِ من در رسانههای انسانها بازتاب ندارد، ولی مسلماً در رسانهی خودِ مورچهها جنایات صورت گرفته توسط من مطرح میشود. احتمالاً جلسات کارشناسی با حضور مورچههای خردمند برگزار میشود و رفتار انسانِ کوچک ظالم_ یعنی من_ مورد تحلیل قرار میگیرد. در پایان هم بیانیهای علیه من صادر میشود. خبر غرق شدن مورچهها یقیناً طوری برای شبکهی یک و بیبیسی ما مورد اهمیت نبود، اما بعید میدانم شبکه یک و بیبیسی مورچهها این مورد را مسکوت گذاشته باشد. به هر حال در حق مورچهها در آن سالها جفای زیادی شد. البته وقتی بزرگتر شدم از آن جفاها در حق مورچهها پشیمان شدم و دیگر سعی کردم هیچوقت آزارشان ندهم.
برای مگسها من مثل یک مامور ساواک بودم، منتها کمی بیرحمتر. یک تراش رومیزی داشتم که خردههای مداد را در یک مکعب پلاستیکی شفاف شیشهمانند جمع میکرد. برای اکثر بچهها احتمالاً کاربرد این مکعب همان جمع کردن خردهچوبهای مداد بود، اما برای من مکعب، وسیلهای برای به دام انداختن مگس به شمار میآمد. این مکعب (که فقط یک ضلعش باز بود) برای مگس به راحتی قابل تشخیص نبود، پس وقتی آن را روی مگس میگذاشتم دیگر دیر شده بود و مگس به دام افتاده بود. بعد من زیر آن ضلع را با کاغذی میپوشاندم و مگس را به تراش انتقال میدادم. بعد مگس میماند و حبس در تراش و خودش را به اضلاع مکعب میکوبید و بعد نمیدانم از کوفتگی یا از خستگی یا کمبود غذا میمرد. احتمالاً اکر میخواستم مگسِ در حبس زنده بماند باید برایش غذا در تراش میگذاشتم و زن یا شوهر برایش پیدا میکردم که از تنهایی دق نکند. البته مسلم است که با یافتن غذا، هم تراش و هم اتاق و … احتمالاً به نجاست و بوی گند میافتاد چون مگس آدموار غذا نمیخورد، بلکه مگسوار میخورد، و یافتن جفت هم برای مگس چندان راحت نبود چون هیچوقت ندیده بودم مگسی سبیل داشته باشد یا لباس صورتی بپوشد که برایش جفت مناسب و متضاد پیدا کنم. الان که فکر میکنم به مگسها هم جفا کردهام و به جامعهی آنها هم آسیب زیادی رساندهام.
و اما در مورد ماکیان: اول دو جوجه داشتیم که یکیشان مرغ و دیگری خروس شد و بعدها به خلوت عاشقانه آن دو یک جوجه اردک خنگ هم افزودیم. مرغ ما هیچوقت باردار نشد. احتمالاً یا از همان اول مرغ و خروس ما خواهر و برادر بودند یا چون کسی یادشان نداده بود صیغهی عقد بخوانند و مرغ و خروس عاقدی هم بالای سرشان نبود تصمیم گرفته بودند تا آخر علی رغم بودن در یک قفس فقط با هم دوست باشند و رابطه را جلوتر نبرند. علیایحال، آخرِ سر یک اردک هم به جمعشان افزودیم. ظاهراً اردک هم صیغه خواندن بلد نبود و رابطهی مرغ و خروس کما فی السابق باقی ماند. مرغ و خروس ما همیشه ظاهری عبوس داشتند و اخم لبهایشان را به پایین کشانده بود، اما اردک همیشه لبخند سادهلوحانهای بر لب داشت، اما ویژگی مشترک هرسه این بود که همگی خنگ بودند و من هم مدام حرص میخوردم که چرا آنقدر خنگ هستند. به خصوص اردک زیادی من را حرص میداد. با آنکه همیشه سر و کارش با آب بود اما همیشه کثافتکاری میکرد و کثیف بود. وقتی آب میخورد آب از دو طرف نوکش این ور و آن ور میریخت و کلاً خاک خشک قفس را به یک باتلاق خیس تبدیل میکرد. من هم گاهی او را تنبیه میکردم. گاهی وقتی میدیدم آنطور آب میخورد پس کلهاش میزدم به این معنی که “این چه طرز آب خوردنه!” و گاهی او را در یک آبپاش کوچک میانداختم که شنا یاد بگیرد و مدام کلهاش را در آب فرو میبردم که درست بیاموزد. هرچند، در آخر هم درست شنا یاد نگرفت. شاید تنبیههای من باعث سرخوردگی او شده بود که هیچوقت یاد نمیگرفت. مرغ و خروس را هم که میدانید؛ از اول تا آخر عمر خنگاند و خنگ میمانند. چند باری تلاش کردم با پرتابشان به هوا به آنها پرواز یاد دهم، اما هیچوقت پرواز یاد نگرفتند. در کل ماکیان هم از دست من_ جز مواقعی که کمی بهشان رسیدگی میکردم_ به عذاب بودند تا اینکه آرام آرام وقت رفتن هریک شد. اول گویا اردک را رد کردیم. دلیلش هم همین کثافتکاریهای خودش بود. او را به کنار زاینده رود بردیم و به یک نفر که کلی اردک در زیر یکی از پلهای زایندهرود داشت فروختیم. یادم میآید که وقتی اردک را از ما گرفت آن را درمیان اردکهای دیگر در آب انداخت. گویا شنایش خوب نبود، اما احتمالاً چند روز بعد شناگر ماهری شده باشد. به هرجال دیگر او اردک ما نبود و یک اردک بود در میان دهها اردک دیگر. دیگر نمیشد تشخیص داد کدام اردک ماست و کدام اردک دیگری. بعد نوبت به خروس رسید. صبحها قوقولیقوقو میکرد و همسایهها را به عذاب گذاشته بود و برای همین مجبور شدیم آن را بفروشیم. یادم است روز آخری که او را داشتیم برای فروش میبردیم دلم برایش سوخت. خروس ما خیلی قشنگ بود. پرهای رنگارنگ قرمز و نارنجی و قهوهای داشت. آن روز به پرهای قشنگش نگاه کردم. میدانستم که قرار است آن را به کسی بفروشیم که احتمالاً او را برای مراسمی یا نذری یا غیرهای قربانی خواهد کرد. به چشمهای نگاه کردم. شاید هم کمی دستی بر پرهای نرمش کشیدم باشم. خروس را هم به خیابان وحید بردیم و فروختیم. آخری هم مرغ بود که تنها شده بود و فکر کنم نهایتش یک ماهی پیش ما ماند. تا جایی که یادم است مرغ را به دخترعمهام دادیم که روی پشت بامش مرغ و خروس نگه میداشت. بعدها باخبر شدیم یک روز در تابستان که هوا خیلی گرم شده بود مرغ و خروسها از گرما تلف شده بودند؛ یکیشان هم مرغ ما بود. وقتی به قصهی پرندههایی که داشتیم فکر میکنم یادم به قصهی آدمها میافتد. تا هستند با آنها کجخلقی میکنیم و به آنها جفا میکنیم و وقتی مثل پرندههای من یکی یکی پرکشیدند و رفتند غصه میخوریم و با خود میگوییم اگر بودند چنین میکردیم و چنان میکردیم.. تا وقتی هستند همان جور رفتار میکنیم. شاید اگر برگردند بهتر برخورد کنیم، اما متاسفانه قضیه این است که هیچوقت برنمیگردند.
به هرحال بخشی از کودکی من در مصاحبت حیوانات مختلف در آن خانه طی شد. همیشه دوست داشتم داستانش را برای کسی بگویم. قسمت این بود که برای تو بگویم؛ تو که شاید از کیلومترها آنطرفتر نوشتههای من را میخوانی؛ کسی که به احتمال زیاد تاکنون ندیدهام و نخواهم دید؛ کسی که هست، ولی نمیدانم که کیست. این هم به نوعی هیجانانگیز است، مثل هیجان و خوشی مرغ و خروس و اردک داشتن در کودکی.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
نوشته شده در اتاق کوچک درمانگاه ثاراله اراک