شب نوشت (۵۱)
به نام پروردگار
روزهای سختی را میگذرانم. روزهایی پرفشار، اما خوب، حداقل از نظر من. کارهایی را انجام میدهم که دوست دارم، منتها همان کارها زحمت بسیاری دارند.
در آزمون تخصص که در پست قبل در موردش حرف زدم شرکت نکردم. باورم نمیشود که اجرای همین تصمیم در موقعیت کنونیای که تجربه میکنم اینقدر مایهی آرامشم شده باشد. عجیب است. واقعاً عجیب. اینکه فرصتی را کاملاً نادیده بگیرم و به راحتی از آن عبور کنم در زندگیام چندان سابقه نداشته. از سال ۹۶ که میتوانستم آزمون دهم تا سال ۱۴۰۰ بخشی از ذهن من درگیر این مسئله بود که در ایران تخصص بگیرم یا نه، و امسال این اولین بار بود که تصمیم گرفتم دربست این گزینه را حداقل برای امسال کنار بگذارم تا ببینم چه میشود. این کار بدین معنیست که حاضر شدهام ابهام را برای مدتی دیگر پذیرا باشم. من آرامشی که بعد از این تصمیم برایم حاصل شده را به فال نیک میگیرم.
چند روز پیش خواندن کتابی به نام «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» را شروع کردم. البته خواندن این کتاب اول به ذهن من نرسید. قرار است این کتاب ماه بعد در انجمن ادبی باران بررسی شود و من هم به همین دلیل شروع به خواندنش کردم. به سختی تا صفحه ۲۰ رسیدم؛ حدوداً دو سه پاراگرافش را که هر بار میخواندم خوابم میگرفت. فکر کنم از قرص خوابآور اثربخشی بیشتری داشت. امروز عصر کمی فکر کردم و ریویوهایی که در موردش درگودریدز نوشته شده را خواندم. کتاب را بستم و گذاشتم در کتابخانهی برادرم و تصمیم گرفتم نه کتاب را بخوانم و نه به جلسهی بررسی و نقد کتاب بروم. خواستم پشیمانی خواندن نصفه و نیمهی «خشم و هیاهو» ویلیام فاکنر را تکرار نکنم. آن کتاب را هم جهت شرکت در جلسهی انجمن ادبی شروع کردم و تمام نکردم. دیدم که انگار وقتی دغدغهی خواندن کتابی را ندارم بهتر است سراغش نروم. وقتی سراغ چنین کتابهایی میروم فقط سرعت کتابخوانیام را به روزی در حد یک پاراگراف تقلیل میدهم. ضمن اینکه این روزها اینقدر ذهنم درگیر است که حوصلهی رمزگشایی از یک کتاب داستانی که مدام زمانش عوض میشود را ندارم. و یک چیز دیگر هم به ذهنم رسید: ظاهراً کتابهایی که سیال ذهن دارند را حتی اگر بفهمم نمیپسندم. البته شاید بیش از حد دارم تعمیم میدهم. اما مثالی که به ذهنم رسید و باعث شد این حرف را بزنم «سمفونی مردگان» است. شاید برای بعضی جذاب باشد که راویها متعددند. اما برای من نه جذاب بود و نه مهم. و اینکه این همه تاریکی و مرگ بر کتاب آقای معروفی سایه انداخته بود من را از کتاب دور میکرد.
احتمالاً برای این دو سه ماهِ سنگینِ پیش رو بهتر باشد کتب روانتر را برای خواندن برگزینم؛ کتبی که فشار ذهنی شدیدی ایجاد نکنند.
این دو سه روز می خودم را سرزنش کردم که «چرا تو که میخواستی آزمون زبان بدهی زودتر این کار را نکردی که الان استرس انجام چند کار با هم را تجربه کنی؟» بعد نشستم به نوشتن فکرهایم برای خودم. دیدم که من پیش از عید نوروز که درگیر مقالهی مروری بودم و همچنین مشغول نوشتن یک فصل از یک کتاب شدم. علاوه بر این، حال روحیام هم اصلاً مساعد نبود. شرایط روحی مثلاً آذر و دی و بهمن ۱۴۰۰ من واقعاً طوری نبود که بخواهم غیر از آن نوشتن مقالهی دوستنداشتنی کار دیگری انجام دهم. بعد از عید هم که اصلاً شک داشتم که میخواهم چه کنم و حدود یک ماه پیش بود که به قطعیت رسیدم که نمیخواهم آزمون داخل را بدهم. دیدم که اصلاً این سرزنش کردن خودم منطقی ندارد. میتوانم با خودم مهربانتر باشم.
هم به این فکر میکنم که خیلی از چیزها که دوست دارم یاد بگیرم را احتمالاً هیچوقت یاد نخواهم گرفت، چون فرصتشان در طول حیاتم فراهم نخواهد بود. هم به این فکر میکنم که کاش میشد از همینها که تاکنون یاد گرفتهام به نحو احسن استفاده کنم و کار بهدردبخوری در عالم خلقت بکنم. گذراندن دورهی آنلاین محشر The science of stem cells در کورسرا این فکر را در من بیشتر تقویت میکند. اینکه میبینم بعضی محققین تصمیم گرفتهاند روی یک بیماری که مثلاً خانوادهی خودشان را درگیر کرده وقت بگذارند تا آیندهی بقیهی افرادی که آن بیماری را دارند بهتر شود برایم خیلی ارزشمند است.