شب نوشت (۲۳)
امروز دوباره دانشگاه رفتم. دیر به دیر میروم. به قصد کتابی که قرار است تالیف کنیم رفتم. تصمیم گرفتم حال که به دانشگاه رفتم به دفتر یکی از اساتید هم بروم و از او چند سوال در مورد داروهای ترکیبی بپرسم. پرسیدم، اما بعد او شروع کرد به صحبت کردن. سوال اولش این بود که «چرا ازدواج نمیکنی؟» من گفتم «بدم نمیآید ازدواج کنم و به آن فکر میکنم». بعد گفت «چرا همان سربازی را که شروع کردی ازدواج نکردی؟» بعد هم در مورد مسیر شغلی و اینها پرسید و گفتم «ترجیح میدهم ادامه تحصیل دهم». گفت «چرا از الان برای آزمون تخصص نمیخوانی؟» من گفتم «از خواندن برای آزمون خوشم نمیآید و به آن اعتقادی ندارم. ترجیح میدهم وقتم را صرف یادگیری واقعی کنم نه خواندن برای آزمون و حداقل زمان ممکن را به آزمون اختصاص دهم». او منتقد این قضیه بود. گفت «مثل این است که جایی کارت باید بکشی و تو بگویی من فقط پول نقد دارم». استاد دیگری هم که به من لطف دارد من را دید و گفت «اشتباه کردی که دو سال پیش آزمون تخصص دادی و نیامدی و چه کسی میرود سربازی و تخصص را ول میکند؟»
اگر این صحبتها در مورد ازدواج و ادامه تحصیل را چند ماه پیش شنیده بودم به خودم و اهدافم و راهی که رفتم شک میکردم. اما امروز شک نکردم. من خودم بهتر میدانم شرایطم چه بوده و هست و حتی نیاز به توضیح به کس دیگری نمیبینم. با این حال، با آن سطح اضطراب سالها پیش من نمیتوانستم ازدواج کنم، حتی اگر شرایطش کاملاً فراهم میبود. صحبت استاد در مورد آزمون تخصص را هم میفهمم، اما لازم نمیبینم به حرفش گوش دهم. خواندن ما و خیلی از اساتیدمان به همین آزمونهای مزخرف دانشگاهی محدود بود که اینی شدیم که هستیم. در مورد دو سال پیش هم احساس نمیکنم اشتباه کرده باشم. برای محمدی که مهم بود خارج کشور و در فلان دانشگاههای خاص درس بخواند ادامهی تحصیل در هر دانشگاه ایران به منزلهی شکست بود. من اگر امروز تصمیم بگیرم چه در داخل و چه در خارج درس بخوانم این احساس شکست را ندارم. من دو سال پیش از شغل فعلیم در داروخانه متنفر بودم و خودم را به در و دیوار میکوبیدم که پوزیشنی در خارج کشور پیدا کنم و بروم تحصیل کنم و … اکنون از شغلم متنفر نیستم. اینطور نیست که بگویم «وای. این بهترین شغل دنیاست». برای من جایِ پیشرفت بیشتر هست. اما نه آج و داغ داخل درس خواندنم و نه برای خارج کشور لَه لَه میزنم. صرفاً احتمال میدهم اندکی رضایت شغلیم با ادامه تحصیل بهتر شود. نشد هم نمیمیرم. و جواب آن مثال پول نقد و کارت را هم دارم: اگر قرار است چهل هزار تومان کارت بکشم که فروشنده کالا را به من بدهد فقط چهل هزار تومان میکشم. نمیآیم چهارصدهزار تومان یا چهل میلیون تومان کارت بکشم. من از این کارتها زیاد کشیدم. امتحانی را که میتوانستم برایش کمتر بخوانم و به جای ۱۹ نمره ۱۶ بگیرم اما در عوضش تکست آن درس را بخوانم و بیشتر یاد بگیرم با نمرهی ۱۹ پاس کردم. پول نقد من دانشی است که برای دل خودم کسب کردم. نقد نقد است و لذتش بسیار. لذت خوبی هم هست. حاج آقا بهش نمیتواند ایراد بگیرد. حلالاً طیبا است. از اینکه سربازی را هم پیش از ادامهی تحصیل به پایان رساندم پشیمان نیستم. هم خودم را خلاص کردم و هم تجارب نابی کسب کردم و هم آش کشک خاله را خوردم و تا ته ظرفش را لیسیدم که دیگر اگر خواستم هر کاری کنم این مانع را پیش رو نداشته باشم.
هر وقت به داروخانهای جدید میروم فکر میکنند دانشجو هستم و برای امتحان میخوانم. میپرسند «ترم چند هستی؟» میگویم «دو سال است فارغالتحصیل شدهام». برایشان عجیب است. این مسئله برایم تلخ است. خیلی زیاد. با خودم میگویم چرا وقتی کسی درس میخواند فکر میکنند لزوماً دانشجوست و مجبور است درس بخواند؟ چرا این کلیشه در همهی داروخانههایی که میروم وجود دارد؟ درس خواندن معنیاش برای خیلیها این است که فرد مجبور است درس بخواند و چارهای دیگر ندارد و اگر نخواند واحد درسیاش را میافتد. حال چه آن فرد دانشجوی شیمی آلی باشد و چه فیزیک محض و چه پزشکی. درس که بخوانی فکر میکنند برای آزمونی میخوانی. درس را همینجوری و از سر کنجکاوی نخواندهاند که ببینند لذت شرب مدام ما چگونه است.
امروز دوستم سید آرش را هم دیدم. از این میگفتم که هیچ برایم مهم نیست دو تا مقالهام سه تا بشود و سه تایش چهار تا. که چی؟ که h index ام بالا برود؟ آخرش که چه؟
شاید بگویی که اکثر اساتید دنیا دغدغهشان همین است. نافشان را با مقالهی ISI بریدهاند. ولی من باز هم همینها را میپرسم: که چه؟ نمیشود هم استاد شد و هم در بند این اعداد چرند نبود؟ من نمیگویم این اعداد کاملاً بیاهمیتند، اما اهمیتشان آیا اینقدر است که زندگیمان را بر اساسشان بنا کنیم؟
آیا مقاله کنجکاویات را ارضا میکند؟ عالی است. آیا فکر میکنی چیزی به دنیای علم اضافه میکند؟ این که دیگر خیلی عالی است.
آیا فقط برای ارتقای شغلیست؟ دیگر نمیتوانم بگویم عالی است. شاید بتوانی شغل دیگری پیدا کنی که بدون مقاله درآمدت بیشتر شود. این مسئله به خصوص برای پزشکان و داروسازان صادق است. آیا برای پز دادن است؟ خب چرا مقاله؟ برو پول دربیار و پزش را بده. یا کار دیگری بکن. به علم دنیا بیش از این گند نزن.
حال خودم را میبینم که میخواهم با این روحیه وارد دورهی PhD شوم. مسلماً با اکثر اساتید زاویه پیدا میکنم. اما اگر کسی روحیهاش به من بخورد و برای لذت کنجکاوی و علم و کاربردی کردنش تلاش میکند احتمالاً روزهای خوشی با هم خواهیم داشت.
امروز با یکی از دوستان در مورد وبلاگش صحبت کردیم. از ده پانزده سال پیش وبلاگ داشته. میگفت ترجیح میدهد مطالبش را یک نفر هم نخواند تا اینکه در اینستاگرام آنها را «بسوزاند». من هم همین را میگفتم. درست است که چند وقتی است که چندان وقت برای بهتر نوشتن در وبلاگ صرف نمیکنم، اما این بدین معنی نیست که برای محتوایم فکر نمیکنم. محتوای فعلی این وبلاگ مسائلی است که در موردشان خیلی فکر میکنم. و من دوست ندارم آنچه بدان زیاد اندیشیدهام را با اشتراک گذاشتن در جایی مثل اینستاگرام «بسوزانم».
راستی من زیاد اینحا حرف زدهام. پیشنهادی دارم برای آن چهار پنج دوستی که اینجا را مدتهاست میخوانند: اگر حرفی دارید که دوست دارید بزنید و بقیه در قالب وبلاگ من بخوانند در نظرات این پست از تمایلتان بگویید تا با اسم خودتان (البته اگر دوست دارید) مطلب را منتشر کنم. یک بار هم شما نویسنده باشید و من خواننده.
سلام محمد
اونقدر کامل میگی از فقر فرهنگی ،از جامعه،از دغدغه های یک جوان که ترجیح میدم فقط شنونده باشم و لذت ببرم از خوندن وبلاگت.
سلام.
لطف دارید.
سلام
به نظرم برای هر کسی خیلی ارزشمنده که از خودش و مسیری که انتخاب کرده شناخت درستی داشته باشه تا نظرات دیگران باعث نشه کل ذهنیت و تصمیمش به هم بریزه. اونجا که گفتید حرف استادتون رو میفهمید ولی لازم نمیبینید بهش عمل کنید خیلی خوب بود!
ولی در سنی که من هستم و انتخاب رشته رو انجام میدیم شناخت آدم از خودش و تواناییهاش و همچنین مسیرهایی که در دنیای بیرون وجود داره خیلی محدوده و نسبت به نظرات دیگران خیلی آسیبپذیر هستیم.
نمیدونم در چه سنی به این نقطه میرسم که نسبت به راهی که انتخاب کردم مطمئن باشم و باور داشته باشم میتونم تصمیمات درستی بگیرم، ولی دوست دارم هر چه زودتر از این شک و تردیدها خلاص بشم!
سلام.
من هم در مسیر هستم و به مقصد نرسیده ام. من هم خیلی وقت ها به خودم و تصمیماتم شک می کنم. الان فقط درصد این تردیدها کمتر شده. این اطمینان برای من در حدی نیست که هر کاری رو با اعتماد به نفس انجام بدم؛ فقط در حدیه که اگر احساس کنم کسی قضاوت خیلی غلطی در مورد من می کنه یا حرف خیلی نامربوطی می زنه بتونم تشخیصش بدم.
نمی دونم که اصلاً این نقطه ای که در موردش حرف می زنی چقدر به سن وابسته است. ممکنه واقعاً فاکتورهایی بیش از سن در این قضیه دخیل باشند. پیشنهاد می کنم ویس های عزت نفس محمدرضا شعبانعلی رو در سایت متمم گوش کنی.