اشکال کارِ همه با یکدیگر مشترک نیست.
بعضیها اشکال کارشان این است که آنقدر بیفکری میکنند که بعدها که در چاه افتادند باید برای بیرون آمدن نه به اندازهی فکرهایی که نکرده بودند، بلکه چندین برابر آن موقع فکر کنند تا از آن چاه در بیایند.
بعضیهای دیگر اشکال کارشان این است که آنقدر فکر میکنند که در چاه نیفتند که اصلاً حرکت نمیکنند و جلو نمیروند؛ گویی که به زمین میخکوب شدهاند.
این بعضیهای دوم شامل من_ که وسواسِ زیاد فکر کردن و ترس از شکست را در خود میبینم_ هم میشود. آنقدر به یک موضوع از پایین و بالا و چپ و راست نگاه میکنند که همهی فرصتهایشان از دست میرود. آنقدر در مورد یک موضوع تئوری و کتاب میخوانند که موضوع را کاملاً بفهمند و آخر چون میبینند “آنقدری که باید” نفهمیدهاند، کاری نمیکنند و مسئله هم اینجاست که این “آنقدر که باید”_ به دلیل ذات سیال و اقیانوس بیانتها بودن یادگیری_ هیچ وقت حاصل نمیشود. مثل کارآموزان رانندگیای هستند که دهها بار تئوری کتاب قوانین راهنمایی و رانندگی را خواندهاند و هنوز پشت فرمان نمیشینند، در حالی که همسن و سالهایشان ده باره پشت فرمان نشسته و گواهینامه را گرفته و دارند رانندگیشان را میکنند_ حال کمی خوبتر یا بدتر و با در دستانداز افتادن کمی کمتر یا بیشتر.
این قضیه در تصمیمگیری من برای ادامهی تحصیل نمود داشت. در بهترین سنیت جوانیام ساعتهای طولانی مینشستم و فکر میکردم که باید چه کنم. باید ادامه تحصیل بدهم یا ندهم. اگر بدهم در ایران این کار را بکنم یا در خارج کشور. اگر ادامه ندهم چه راههای جایگزینی دارم؟ و هزار سوال مشابه دیگر.
این قضیه در ازدواج نکردن من هم نقش داشته است. در حالی که دهها جلسه سخنرانی گوش دادهام و چند کتاب خواندهام هیچ کاری تاکنون_ شاید از ترس و بیارادگی_ نکردهام درحالی که تعداد نسبتاً زیادی از دوستان من ازدواج کردهاند؛ کسانی که تا جایی که برخیشان را میشناسم یک کتاب هم شاید در این زمینه نخوانده باشند.
اشکال کار همه شبیه یکدیگر نیست. خیلیها باید بیاموزند اول فکر کنند و بعد عمل و بعضی باید یاد بگیرند اینقدر زیاد فکر نکنند، درست مثل خودم.