«شاید ریشهی بسیاری از مشکلاتت، بسیاری از سردرگمیها و بلاتکلیفیهایت این باشد که هنوز خود را نشناختهای.»
این را یکی از دوستانم به من گفت وقتی که دید من آرام و قرار ندارم، مضطربم و خستهام. شاید درست میگوید.
من میدانم دوست ندارم شبانه روز در داروخانه کار کنم بدون آنکه بدانم این پول را برای چه هدفی میخواهم و بدون آنکه بدانم اصلاً برای چه باید کاری را که زیاد دوست ندارم انجام دهم.
من میدانم نمیخواهم به دنبال آمال و آرزوی بسیاری از مردم_ یعنی ثروتمند شدن که امروزه بیش از بسیاری از مسائل مهمتر در موردش کتاب نوشته میشود، سمینار برگزار میشود، و …_ سگ دو بزنم.
از طرف دیگر من میدانم نمیخواهم انسانی تک بعدی شوم که در درس و پژوهش نابغه است ولی در مسائلی مثل داشتن خانواده خوب، روابط اجتماعی قابل قبول، اخلاق نیکو و … کُمیتش لنگ است.
من میدانم که نمیخواهم….
من میدانم چه نمی خواهم، اما نمیدانم چه میخواهم.
میدانم که الان در راه درستی نیستم؛ اگر مسیرم درست بود الان باید شاد بودم. اگر میدانستم در راهی الهی و در سیری صحیح به سوی حق میروم، غمها و بلاها هم برایم آنچنان سنگین نبود و به قول حافظ «زیر شمشیر غمش رقص کنان» میرفتم. میدانم یک جای کار دارد میلنگد.
یک چیز دیگر را هم میدانم و آن مسئله این است که من نمیخواهم افسرده باشم یا ژست افسردگی بگیرم تا روشنفکر به نظر بیایم. میخواهم راه درستی انتخاب کنم و در آن راه شاد باشم. افسرده و ناراحت بودن سادهترین کارِ ممکن است؛ من به دنبال بهترین راه_که منجر به شادی و رستگاریام میشود_ هستم نه سادهترین راه. این مسئلهی دنبال بهترین به جای سادهترین راه بودن را هم استادِ روانشناسی دوستم مکرراً مطرح میکند و من هم به آن معتقدم.
تا آخر این سال شمسی امیدوارم با لطف خدا در مورد بسیاری از جنبههای زندگیم به نتیجه رسیده باشم و بدانم که اصلاً چه میخواهم با این دو روز عمرم انجام دهم. توکل بر خدا.
پ.ن. به دنبال ویرایش، منظم و زیبا کردن این متن نیستم. این متن باید یادگار بماند برای روزهای پیش رو. روزهایی که اگرچه پیشبینیشان برایم سخت است، اما به شیرینتر بودنشان به لطف خدا امید دارم.