هو الباقی
سالهای زیادی است که از آسمانی شدنت میگذرد و من نمیدانم که چرا امشب بعد از مدتها به یادت افتادم. شاید تو از آن بالا، در آنجا که منکرین دنیای دیگر از روی عناد و ظن به سخرهاش میگیرند تا هرچه دوست دارند انجام دهند، داری به من زمینیِ تا گردن در روزمرگی فرو رفته میخندی و این دستِ نامرئی توست که زیر چانهام را گرفته که یک امشب را حداقل به آسمان نگاه کنم.
بودنت کنار من در مدرسهی راهنمایی، در آن کلاسها و همیشه در همان نیمکت جلوی کلاس، در آن ایام کودکی و نوجوانی، در آن زمان که هر دویمان کودکی را پشت سر میگذاشتیم و با بلوغ و حالات نامتعادل احساسی که بر آدم تحمیل میکند روبرو شده بودیم، برایم عادت شده بود. حیف که دیر فهمیدم گذران سریع عمر، رشتهی همهی عادات را از هم میگسلد. همین گذران عمر، همین که زمان مینامیمش، همین مخلوقی که از کودکی نحیف جوانی زیبا میسازد و همین که بستر شکلگیری عادت را فراهم میکند، جوان برنا را پیر میکند و گاهی با بردنِ فرد در همان جوانی این رشته را میگسلد. آن وقت آدمها، آن دانههای تسبیح که روزی کنار هم بودند، با پاره شدن این نخ، قل میخورند و هر یک به سمتی میروند. شاید نخ تسبیح را بشود جوری سر هم کرد تا دوباره دانههای از هم دور شده را گرد هم آورد، اما اجلی که دیگر رسیده، نمیگذارد که آدمها هم شبیه دانههای تسبیح دوباره پیش هم گرد آیند. دانهای که افتاده، دیگر افتاده و کار خلاص است.
خواستم بگویم دلم برای همهی تلاشهایت، معنویت و ایمانت در آن سن اندک، تفکرت و حتی همهی شوخیهایت که گهگاه دلم را هم میزد تنگ شده. دلم برای گفتگوهایی که با هم در کلاس و پشت تلفن داشتیم و کارهای خندهداری که میکردی تنگ شده. چیزی از تو نیست که دلم برایش تنگ نشده باشد.
بعد از آن دوران راهنمایی، مدتی از هم دور ماندیم. شنیدم که آن موقع که رفتن روحت از کالبد نزدیک شده بود، حدود دو سال بعد از اینکه از هم دور شدیم، در عالم دیگری سیر میکردی؛ در آن عالمی که مرگ پیش چشم آدم واقعهی گذرایی بیش نیست. بزرگ شده بودی پیش از آنکه سنت زیاد شود. و من نمیفهمیدم که بزرگی، از احوال روحی آدمی است و نه از احوال جسمی آدم. بعدها که سنم بیشتر شد_ بی آنکه چندان بزرگ شوم_ دیدم سالخوردههایی را که با افکار کودکانه میمیرند. و دیدم، و کم هم دیدم، که کودکان و نوجوانانی که بزرگ بودهاند و رفتهاند، و یکی از آن بزرگان تو بودی. در این عالم غفلت، در این عالمی که هر گوشهای بساط غفلتی فراهم است، بزرگ شدن و بزرگ مردن هنری است که تنها نصیب بندگان خاص خدا میشود.
حسین سیفی عزیز. سلام ما را به بزرگانی که انشاءالله با آنها محشور شدهای برسان و دعا کن که ما آدمهایی که دلمان از این حیات بینور و پرغفلت گرفته هم با همانها محشور شویم؛ همان بزرگانی که مورد تمسخر و آزار اتهامزنندگان بیدین بوده و خونشان به ناحق بر زمین ریخته شده است و پیش از آن خون دلها خورده بودند. همانها که به همهی معادلات فکری مادیگرایانه پشت پا زدند تا به مقام «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» برسند.
پ.ن. لطفاً برایش فاتحهای بخوانید.
روحشان شاد یادشان گرامی 🌷🌷🌷