خویشتن پردازی

فکرها و راه ها

به نام خدا

گفتم بعد از مدتی دوباره وبلاگ بنویسم. در مورد چه؟ یاد ۶ سال پیش افتادم. گفتم پست‌های بهمن ۹۶ را چک کنم. یکی‌شان را دیدم: پشت پا زدن به بخت یا انتظار برای موقعیتی بهتر.

نوشته بودم:

دیگر فقط دو گزینه پیش رویم است: ادامه ی تحصیل در خارج کشور (و ان شاءالله دانشگاهی خوب) یا گذراندن دوره ی سربازی و طرح (که آخرش می ترسم همین دو سال کل انگیزه ام را نابود کند).

سربازی را گذراندم و آن دو سال انگیزه‌ام را کم نکرد و زیادتر هم کرد. و بعد اولی پیش آمد: ادامه‌ی تحصیل خارج کشور.

و نوشته بودم:

گاهی به خدا می گویم من را راهنمایی کن؛ تقلبی برسان؛ به من بگو کدام راه را انتخاب کنم؟ راه راست یا چپ را؟ کپسول آبی یا قرمز را؟ ولی بعدش با خودم می گویم گیرم که خدا به من بگوید که چه کنم؛ آیا اگر آن چیز مورد علاقه ی من باشد و خدا بگوید ولش کن، کار خودم را انجام می دهم یا آنچه خدا می خواهد را یا بالعکس، اگر از کاری متنفر باشم و خدا بگوید انجامش بده سراغ آن کار خداپسند و ناپسند خودم می روم؟

و یاد یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های آن سال‌هایم افتادم. دغدغه‌ای که شاید برای دیگری مهم نباشد یا حتی معنا نداشته باشد، اما برای من مهم بود: آیا اگر میل من با رضایت خدا هم‌راستا نباشد، حاضرم از میل خود صرف نظر کنم؟

آن موقع، در سال ۹۶، من شک داشتم. نمی‌دانستم آمدن به خارج کشور برای تحصیل مورد رضای خدا هست یا نه. مرتب در تردید بودم. اپلای کنم؟ بروم؟ بمانم؟

با خودم می‌گفتم از کجا بفهمم این کار مورد رضای خدا هست یا نه؟ و زیاد به این مسئله فکر می‌کردم. می‌ترسیدم با آمدن به محیطی که از دین دور است، خودم دچار انحراف و دگردیسی شوم. برای رسیدن به جواب این سوال یادم است که خودم را به مشقت‌هایی انداختم و مشقت‌هایی دیگر هم در نظر داشتم انجام دهم که صورت نپذیرفت. مثلاً می‌خواستم به مشهد بروم تا از عالمی مشورت بگیرم، ولی در نهایت این قضیه ملغی شد.

بعدها، شرایطم من را به سمت سربازی سوق داد. بعد از سربازی هم اتفاقات متعددی افتاد که جای گفتنش نیست، ولی نتیجه‌ی تمام این اتفاقات این شد که این سوال_ سوالی که برایم خیلی کلیدی بود_ به تدریج برایم کم‌اهمیت شد.

و بعد از اپلای کردن تا آمدن نتایج، خود من تغییراتی کردم که دیگر برایم مهم نبود که به خارج کشور بروم یا نروم. دیگر این تصمیم‌ها آنقدر کلیدی برایم نبود. در آن شرایط، خبر قبول شدنم را دریافت کردم. روزی در بهمن ماه گذشته که به جای کسی شیفت بیمارستانی شلوغ رفته بودم و می‌خواستم ایمیل به معاونت غذا و دارو بزنم و خبر قبولی‌ام را در همان ابتدای شیفت گرفتم. اولین تبریک؛ بعد از آن همه دریافت رد از دانشگاه‌ها در طول سال‌های قبل.

به این فکر می‌کنم که یکی از دلایل عذابی که در تصمیم‌گیری می‌کشیدم این بود که «من» در من خیلی پررنگ بود؛ خواسته‌ی من، راه من، لذت من، و … به نظرم اگر انسان موحدتری بودم، مهم‌ترین سختی‌ای که می‌کشیدم خودِ موحد شدن بود. کسی که خودش را جدا تعریف کند از خدا و اراده‌ی خود و خدا را در یک راستا نبیند، سختی زیادی می‌کشد. حال هرچقدر هم که فکر کند زرنگ است، باز خودش است که آسیب می‌بیند. کسی که خودش را بنده‌ی خدا بداند و بس، طور دیگری زندگی خواهد کرد. کسی که دنیا را اهم خواسته‌هایش بداند با کسی که آخرت را در راس خواسته‌هایش بداند یک‌جور زندگی نخواهند کرد. تصمیم‌هایی که اولی می‌گیرد برای دومی و بالعکس، مایه‌ی حیرت است.

می‌خواستم باز به این پست ادامه دهم و حداقل پایان مناسبی برایش بنویسم، اما خوابم گرفته. احتمالاً این کم‌میل شدنم به وبلاگ نوشتن است که خواب به چشمانم می‌آورد. بقیه‌اش بماند برای وقتی دیگر اگر عمر و توفیقی بود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا