شب نوشت (۶)
مطالبی که مدتهاست میخواستهام بنویسم مدتهاست ساکت نشستهاند_ زیر تلی از خاکستر روزمرگی و تلاشهای روزانه. بعضیهایشان از جنس الماسند و بعضی از حریر. بعضی صیقل میخورند؛ بعضی میپوسند.
بخشی از من طالب صمیمیت است و بخشی از آن گریزان. بخشی از من میداند که وابستگی به دیگری طبیعت بشر است و بخشی دیگر از آن میترسد و آن را ضعف میبیند. هریک از ما در میان این دوگانههای زندگی هستیم یا این منم که دست و پا میزنم؟
چرا اینقدر طومار چیزهایی که به پوچیام میاندازند دراز میشود؟ کاتب پوچی من چرا اینقدر تندنویس است؟
همی گفتم و گویم بارها: از افکارم میگریزم. میخواهم از آن عبور کنم. هنوز در حال تلاشم؛ در تکاپو؛ برای اینکه عمیقاً ببینم، بفهمم، دریابم، که من افکارم نیستم. همین افکار که روزی زینتالمجالس و مایهی مباهات بودند دست در کمرم انداخته تا بر خاکم بیفکنند. شاید همین افکارند که کاتب پوچی من شدهاند.
بهتر با رضا بابایی آشنا شویم. این سه مصاحبه با مرحوم بابایی برایم جالب بود: مصاحبهی باشگاه خبرنگاران جوان، ایرنا، و انصافنیوز. دوست دارم با چنین آدمهایی از نزدیک در ارتباط باشم.
کتابی هست که خودش را نخواندهام و خلاصهاش را از پادکست اپیتومیبوکس گوش دادم. محتوایش گویا بد نیست، عنوانش اما اصل ماجراست و دلیل اصلی آنکه جذبش شدم: «اعتقاد بدون تعصب».
یادم میآید جوانتر که بودم فکر میکردم که شیعیان تمایل کمتری به افراط دارند. نمیدانم چنین هست یا نه، اما متوجه شدم بعضی از همانها که مطالبشان را دنبال میکردم همان شیعیان افراطی بودند. اکنون که به گذشته نگاه میکنم میفهمم که وقتی در سخنان و عقاید گروهی افراطی حل میشوی، ممکن است اصلاً نفهمی که افراط همان چیزی است که خوراک فکری هر روزت شده. دانهی شکری هستی در میان صدها دانهی حل شده در چای داغ. از کجا میدانی که عقایدت افراطی است یا نه؟چگونه مزهی خودت را میچشی؟ شکر نباش؛ آدم باش و چای را بنوش. شاید شیرینیاش دلت را بزند. چگونه میشود از دانه شدن و چرخدندهای در ماشین شدن فاصله بگیری و آدم شوی؟ نمیدانم. شاید راهش گفتگو با آنهایی باشد که عقاید مشابه با من و تو ندارند. شاید.
ترس از قضاوت شدن در وجود من هست. از آن آدمهای مستقلی که کمتر تحت تاثیر رای دیگران قرار میگیرند نیستم، حداقل فعلاً. از آدمهایی هم که کمتر قضاوت میکنند یا اگر قضاوت میکنند سعی میکنند روادارتر باشند هم نیستم، باز هم فعلاً. در تلاشم برای بهتر شدن. برای روادارتر بودن در حق دیگران و خودم، به خصوص در خودم.
میان امید و نومیدی میغلطم، چون سنگی که از بالا به پایین کوه میغلتد و گاهی رویش به خورشید است و گاهی به زمین. رویم به هر طرف که باشد تنها دلگرمی من این است که خدا میبیند.
در جایی دیگر گفته بودم ولی ارزش تکرار در اینجا دارد: اگر تو هم همواره از شرایط ناراضی هستی، چه در دوران دانشآموزی، چه دانشجویی، چه مجرد و چه در یک رابطه، چه در ایران و چه در ورای مرز آن، و چه این و چه آن، آنکه که باید اصلاح شود تویی؛ آنکه که باید تغییر کند تویی. عوض شدن شرایط راه حل بهبود زندگی تو نیست. این حرف و حرفهای بالا را خطاب به خودم میگویم که به کسی برنخورد (انگار بخورد اتفاق خاصی میافتد!).
باز اینستاگرامم را فعال کردم و باز بعد چند روز ترکش کردم. اینستاگرام از همان محیطهاست که زود کاتب پوچیام را بیدار میکند. آشنای منی و مسافرت رفتهای؟ چه خوب. در یک رابطه هستی؟ عالی. فلان کشور زندگی میکنی؟ مرحبا. خوب است، اما به شدت به من بیارتباط. صفحات شخصی آشنایان (نه دو سه دوست خیلی نزدیک) را سالهاست پیگیری نمیکنم. عمدهشان از همین جنس چیزهاست که گفتم. اما احساس میکنم گاهی طاقت دیدن مطالب مفید و آموزندهی اینستاگرام را هم ندارم. کاتب به سرعت مینویسد.
نمیدانم چه مرگم است. گاهی حوصلهی کتاب خواندن را که ندارم به شبکههای اجتماعی برمیگردم، اما بیحوصلهتر میشوم. آن موقع دیگر نه حوصلهی کتاب خواندن برایم میماند و نه شبکهی اجتماعی و نه چیزی دیگر.
دلم گرفته و این نوشته را مینویسم. زیاد. یاد شعر حافظ افتادم. با هم بخوانیم و بگذریم:
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز