شب نوشت (۴۲)
به نام او
چند روز پیش داشتم به آمار وبلاگ نگاهی میانداختم. دیدم تعدادی ورودی از سایت معلمم آقای شعبانعلی داشتهام. تعجب کردم. علت این بود که من به هیچیک از مطالب سایت شخصی ایشان لینک نداده بودم که از طریق صفحهی ایشان بازدیدی بگیرم. بعد دیدم که ایشان لطف کردهاند و لینک وبلاگم را به بخش «دوستان متممی من» اضافه کردهاند.
حقیقتش ابتدا کمی معذب شدم، چون با خود گفتم که من اینجا آنچنان مطلب ساختارمند و بهدردبخوری نمینویسم که به کارِ دوستان علاقهمند به یادگیری در متمم یا دوستانی که سایت آقای شعبانعلی را دنبال میکنند بیاید. اما بعد گفتم شاید خیریتی در این قضیه بوده. با خود فکر کردم اولین لینکی که در سایت آقای شعبانعلی از سایت من به نمایش گذاشته شد مربوط به پست قبلیام، یعنی «بانک الهی» بوده. من هم این مسئله را به فال نیک گرفتم.
بعد در مورد این قضیه بیشتر فکر کردم که چرا معذب شده بودم که وبلاگم مخاطب بیشتری پیدا کند. به نظرم رسید که گویا درونگرایی من در نوشتههایم و وبلاگم هم منعکس شده. این درونگرایی یکی از مسائلی است که باعث شده که با وجود مخاطبان اندک وبلاگ، کماکان وبلاگم را بهروز کنم. شاید اگر به دنبال افزایش مخاطبین وبلاگم بودم، همان سال ۹۶ وبلاگنویسی را رها میکردم.
این معذب بودن یکی دو روز برای من سر جایش بود، اما بعد که دیدم تعداد زیادی مخاطب از سایت ایشان به اینجا هدایت نمیشود خیالم راحت شد. شاید عجیب به نظر بیاید که داشتنِ مخاطبِ بیشتر بیش از آنکه خوشحالم کند من را به هراس میاندازد. برای خودم هم عجیب است. یکی از مکانیسمهایی که احتمال دادم مطرح باشد این است که میترسم با زیاد شدن مخاطب، حرفهایم از اصالت بیفتد و من دیگر خودم نباشم. در مورد مکانیسمهای احتمالی دیگر بیشتر باید فکر کنم.
این چند روز به جای اینکه زیاد کار کنم یا زیاد درس بخوانم، زیادتر برای دل خودم نوشتم. کاغذهایی را در کیفم حمل میکردم و هروقت بیکار میشدم مینشستم به نوشتن هر چیزی که به ذهنم میآمد؛ هرچیزی، به معنای واقعی کلمه! افکار و احساساتی را روی برگه نوشتم که قبلاً حتی یک بار هم جسارت ثبتشان را نداشتم. بعضی چیزها که نوشتم عمیقاً غمگین و بعضی چیزها شدیداً مضطربم کرد. با این حال به این کار ادامه دادم. در خلال این نوشتنها فکر کنم چیزی که گیرم آمد نه فهمیدن ترجیحات و سلسله مراتب ارزشهای زندگی من، بلکه علل آن ترجیحات و پشت پردهی بعضی از انتخابهایم بود.
گاهی از نصیحت شدن توسط اطرافیانم، به خصوص والدینم، خسته میشوم. یکی از چیزهایی که بعضی از اطرافیانم میگویند این است که نسبت به اخبار بیتوجه هستم و از قیمتها خبر ندارم. این مسئله یک fact است که من از بعضی چیزها به اندازهی افرادی که اخبار گوش میدهند یا تلویزیون میبینند یا از شبکههای اجتماعی بیشتر استفاده میکنند اطلاع ندارم، اما قرار نیست که چنین fact ای مدام مایهی نصیحت شنیدنم شود. من فکر میکنم از مهمترین دغدغههای جامعه آگاه هستم. مثلاً من نمینشینم پای تلویزیون تا افزایش قیمت مرغ و تخم مرغ را برایم بگویند، اما به هر حال چون این مسئله جامعه را درگیر میکند بالاخره من طوری آن را از طریق اطرافیانم میفهمم.
امشب از مادرم که من را چنین نصیحتی میکرد پرسیدم «فهمیدن این قضایا چه کمکی به من میکند؟» و واقعاً این سوال برای من باقی است. درست است. شاید بهتر باشد من باید از وضعیت روزِ مملکت کمی بیشتر سر در بیاورم، اما بعد که آوردم چه؟ مثلاً اگر حقوق من نسبت به سال پیش ده درصد زیاد شده باشد و قیمتها چهل درصد افزایش یافته باشد، دقیقاً چه کاری میتوانم با داشتن این اطلاعات انجام دهم؟ میتوانم از دیوار خانهی مردم بالا بروم و دزدی کنم تا درآمدم زیاد شود؟ یا اینکه بگویم که به زور و ضرب فشار دیگران هم که شده داروخانه تاسیس کنم تا درآمدم زیادتر شود اما آرامش خاطرم، که برای شخصِ من ارزشش از پولِ بیشتر درآوردن بیشتر است، را کلاً از دست بدهم و کاری که از اول میدانم از انجامش لذت نمیبرم را به خاطر پول بیشتر سالها انجام دهم؟ یا مثلاً در گروههای همصنفهای خودم بیایم خودم را با انواع اصناف_ چه مرتبط با صنف من مثل پزشکان و پرستاران و چه غیر مرتبط مثل کارگرهای عزیز_ مرتب مقایسه کنم و بگویم من بدبختترین آدم زمینم و صنف من هم مظلومترینِ اصناف است؟ چه کاری میتوانم بکنم؟
نهایت چیزی که با داشتن این اطلاعات به ذهنم میرسد این است: ۱- من سعی کنم راه درست را بروم. ۲- سعی کنم که خودم را به آن در نزنم و این واقعیت را قبول کنم که قیمتها سر به فلک کشیده، اما از طرفی این را هم بدانم که من هرچه هم حرص بخورم و حرص بزنم نه به حال خودم سودی دارد و نه اطرافیانم. ۳- پولم را محتاطانهتر خرج کنم؛ نه اینکه گدابازی دربیاورم و فکر کنم که با این روش از فقر خواهم گریخت. ۴- به کسانی که از من کمتر درآمد دارند کمک کنم (که در پست قبلی در موردش حرف زدم). ۵- سعی کنم مهارتهای خودم را افزایش دهم و گستردهتر کنم که اگر از یک راه نتوانستم پولی دربیاورم، از راه دیگری کسب درآمد کنم. ۶- کمی بیشتر کار کنم. نه به اندازهای که کل زندگیم کار شود، بلکه به اندازهای که کمی بتوانم با آن کیفیت زندگی سابق را احیاء کنم.
من نهایتاً همین موارد بالا به ذهنم میرسد. حال نمیفهمم چرا بعضی از اطرافیانم از من انتظار دارند که به اندازهی آنها حرص بخورم و حرص خوردن را نشانهی آگاهی عمیق از وضعیت جامعه میبینند. البته شاید این برداشتی باشد که من از حرفهای آنها دارم. شاید باید بیشتر واکاوی کنم که پشت این انتقادهای سطحی حرفهای عمیقتری هم هست یا نه.
یک چیزی که من در مورد کار دوست دارم حسِ مفید بودن است. حسی که در دانشگاه، وقتی در حال پر کردن رزومهام بودم، هیچگاه نداشتم. این روزها که بیشتر از دوران دانشجویی کار میکنم و احساس مفید بودن بیشتری دارم، در مجموع رضایت بیشتری از زندگی دارم تا موقعی که صرفاً برای آینده حالم را کاملاً قربانی میکردم.
سلام
باتوجه به اینکه درونگرایی در نوشته هاتون مشهوده، من خودم سعی میکنم کمتر کامنت بذارم که معذب نشید؛ اما این پست رو خیلی دوست داشتم و میخوام یه نکتهای رو بگم.
میدونید، گاهی هر چقدر به دوروبرم نگاه میکنم بیشتر تعجب میکنم. انگار همه، حدود بالای ۸۰ درصد افراد جامعه، درگیر سطح شدهن. درگیر جزئیات. همه تند تند دارن کار میکنن یا دانشگاه میرن یا زبان یاد میگیرن، بازی میکنن، چیزی میخرن، اکانت اینستاگرام، توییتر یا کانال تلگرام دارن، ازدواج میکنن و بچه به دنیا و میارن. اما همه فقط میخوان انجامش بدن. همه بدو بدو دارن وقایع زندگیشونو رقم میزنن فقط برای اینکه رقم زده باشن. اگر اوضاع کشور داغونه و قیمت ها متورم، همه باید مرحله عصبانی شدن و انجام کارهای مهاجرت رو انجام بدن. هیچکس به اصل موضوعات، یا حتی اصل علیتشون فکر نمیکنه. که اصلا چرا باید انجامشون بدم؟ خودم درباره این قضیه چه حس و فکری دارم؟
میدونید، انگار فردیت افراد از بین رفته یا در چیزهای سطحی خلاصه شده. این پستتون رو که خوندم خوشحال شدم که هنوز هم افرادی هستن که مواظبن درگیر اون هیاهوی پوچ زندگی نشن و کلی تر و دقیق تر فکر کنن.
موفق باشید.