

حضیض جایی است که در آن اسباب را به فراموشی میسپاری
جایی است که تفالهی هرچه کتب روانشناسی و رواندرمانگری و فلسفه و خودیاری است را بر زمین تف میکنی
جایی است که چه شاهنامه و بوستان و گلستان و نمایشنامههای شکسپیر و داستانهای داستایوفسکی را خوانده باشی و بر آنها مسلط باشی و چه نخوانده باشی احساس خامی میکنی؛ جایی است که حتی اگر کتب عقیدتی را به قصد یادگیری و نه «شدن» خوانده باشی باز احساس خامی میکنی. احساس میکنی که برای آنجا که درونش افتادهای پختگی کافی را نداری
جایی است در قعر نشیب موج سینوسی احساسی زندگی بدون آنکه احتمال این را دهی که آن موج دوباره به بالا حرکت کند، حتی شده به سمت صفر نمودار
جایی که مطمئنی نه دانش خودت تو را نجات میدهد و نه دانش دیگران به تنهایی برای تو کاری خواهد کرد
آنجاست که هرکه باشی دست به سوی پروردگار دراز میکنی و اگر کورسوی امیدی برایت باقی مانده باشد آن کورسو متوجه روشنایی مطلق پروردگار است
اگر هنوز ذرهای در دلت امید هست که کسی جز خداوند کاری برایت انجام دهد بدان که آنجا حضیض نیست
و اگر همان بلور کوچک امید بر غیر از او هم در دلت همچون دانه برفی آب و ناپدید شده بدان که آنجا حضیض است. خوش آمدی. اینجا تاریکی مطلق است و شعلهافروز آن تنها پروردگار است. به روشنایی مطلق سلام کن. به خورشید سلام کن.