

به نام او
ابتدا مقدمهای بگویم و بعد سراغ اصل ماجرا بروم: همانطور که در مطلب قبل گفتم، منابعی که در مورد کتابخوانی وجود دارند کثیر اند و هر حرفی که اینجا میزنم و شاید برای خودم و تعدادی دوستان نو به نظر آید، برای دیگران کهنهی کهنه است. به همین دلیل، ابتدا خواستم از نوشتن این مطلب طفره بروم، اما دیدم شاید نوشتن این مطلب بتواند به من کمک کند که هم بعد از حدود پنج ماه* مجدداً وبلاگنویسی را به صورت جدی از سر گیرم و هم کمی ایدهآلگرایی را در نوشتن کنار بگذارم. پس در اینجا من به نکاتی از کتابخوانی میپردازم که در این چند وقت به ذهنم رسیده است؛ نکاتی که امیدوارم به کار بیاید، حداقل برای خودم و چند نفر از دوستانم:
شروع کتابخوانی: آب کم جو تشنگی آور به دست
بعد از مدتها با دوستم بیرون رفته بودم. وقتی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم از تمایلش برای بیشتر کتاب خواندن گفت. او مدتهاست که به من گفته بود دوست دارد بیشتر بخواند و بیشتر بداند و من حرف خاصی نزده بودم، اما این بار این بیت از مولوی به ذهنم آمد و گفتم:
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
مولوی
من فکر میکنم آدم باید اول تشنهی چیزی باشد تا دنبالش برود. بدون عطش، نوشیدن آب لذتی ندارد و دردی را دوا نمیکند و چه بسا بر دردهایمان بیفزاید. وقتی کسی عشق به موضوع خاصی پیدا کرد؛ مثلاً تاریخ یا ادبیات یا هنر یا هرچیز دیگر، و در کل وقتی فردی تشنهی یادگیری چیزی شد، دنبالش میرود و در مورد آن کتاب میخواند و از منابع دیگر مکتوب یا غیرمکتوب هم یاد میگیرد. آدم باید ابتدا تشنه شود. در اینجا شاید این سوال مطرح شود که چگونه میتوان تشنه شد؟
من فکر میکنم ممکن نیست که این همه موضوع مفید در دنیا وجود داشته باشد ولی آدم به هیچ کدامشان علاقه نداشته باشد. گمان میکنم اگر آدم سرِ همان نخِ نازک علایقش را بگیرد و دنبالش برود رفته رفته آنقدر آن نخ آدم را به جاهای جذاب میرساند که دیگر خودش به دنبال نخ میدود و میخواهد تا تهش برود. اصلاً بگو یک نفر هیچ علاقهای ندارد جز آنکه بنشیند و خیلی منفعلانه فیلم تماشا کند. اگر این آدم واقعاً به چند فیلم هم علاقه داشته باشد، خیلی مواقع میتواند کتابهایی در مورد همان فیلمها هم بخواند تا آنها را بیشتر بفهمد و از آنها بیشتر لذت ببرد.
شاید کسی بگوید آدمی از راه هوا به چیزی علاقه پیدا نمیکند و همان یک ذره علاقهای هم که به چیزی دارد از راه خواندن کتاب میآید، پس اگر کسی کتابی نخواند، به چیزی علاقهای هم پیدا نمیکند که در موردش بخواند و اینجا همان قضیهی معروف مرغ و تخم مرغ مطرح میشود که اول مرغ بوده و تخم گذاشته یا اول تخم بوده و مرغ گذاشته! در اینجا بهتر است بگویم پسندیده است که ما خود را در وسط بحث وارد این بازی کثیف نکنیم! پس در اینجا غائله را با یک مثال ختم میکنم: دیدهاید که گاهی کودکی که والدینش میخواهند غذای جدید ولی خوشمزهای را به او بخورانند ابتدا مقاومت میکند و قاشق را پس میزند و در آخر پدر و مادر به زور لپهای کودک را میگیرند و در دهانش غذا را میچپانند (که به قول و خیال خودشان از گرسنگی نمیرد) و بعد دیگر خودِ کودک که مزه را چشید دیگر دفعههای بعد بدون مقاومت و با لذت بقیهی غذا را میخورد؟ من گمان میکنم بهتر است آدم به کتابهای اولی که میخواند به چشم همان قاشق اول غذا نگاه کند و به اکراه هم که شده کمی از آنها را بچشد. بعد که کمی مزهی آن کتابها زیر زبانش رفت، دیگر خود آدم رفته رفته میفهمد که چه کتابی با مزاجش سازگار است و چه کتابی نیست و دیگر خودش بقیه غذا را میخورد.
حال بحث این پیش میآید که آدم از کجا بداند اولین لقمه را از چه غذایی انتخاب کند که دلش را نزند؟ من فکر میکنم که در اینجا هم بحث تربیت توسط پدر و مادر مطرح است و هم هول نزدن و لقمهی کوچک و لذیذ برداشتن. از نقش والدین شروع کنم: من در انجمن ادبی باران دوستانی دارم که با وجود سن کمشان (که مثلاً بعضیشان هفت سال از من کوچکترند) کتابهای خوب بسیاری خواندهاند و با ادبیات ایران و جهان آشنایی دارند، در حالی که من در بیست و شش سالگی بسیاری از آن آثار را نخواندهام و حتی در موردشان چیزی نشنیدهام. چند وقت پیش که از یکی از این دوستان علت کتابخوان بودنش را جویا شدم متوجه شدم که پدر او علاوه بر استاد ادبیات بودن، به ادبیات واقعاً عشق میورزیده (چون لزوماً رشتهای را خواندن و حتی در آن استاد بودن در این مملکت دلیلی بر علاقه فراوان به آن رشته نیست) و وقتی دوستم کودکی بیش نبوده، پدرش برایش شبها شاهنامه میخوانده و خانهشان پر از کتابهای گوناگون بوده و او هم از همان موقع عاشق ادبیات شده و هنوز هم کتابخوان بسیار فعالی است. حال شاید شما بگویید در خانهی شما والدین چنین نبودهاند و برایتان زیاد کتاب نمیخواندهاند و کلاً در خانه جو کتابخوانی حاکم نبوده. برای من هم دقیقاً همینطور بود. اگرچه پدر من در جوانی و پیش از ازدواج کتابهای زیادی (به خصوص کتب نویسندگانی نظیر جلال آل احمد) را خوانده بود، اما وقتی من به دنیا آمدم و بزرگ میشدم چنین نبود که در خانه با والدینی زندگی کنم که مرتب جلوی چشم من کتاب بخوانند. پس چه شد که من خواندن را شروع کردم؟ برای من شخصاً اولین کتابهایی که خواندم به پیشنهاد شوهرخالهام بود و کتابخوانی را با آسانترین و در عین حال جذابترین کتابها آغاز کردم. یادم میآید که اولین کتابی که شوهرخالهام به من پیشنهاد داد «منم تیمور جهانگشا» اثر مارسل بریون و با ترجمهی ذبیحالله منصوری بود؛ کتابی که هنوز که هنوز است نمیدانم سندیت و ارزش تاریخی دارد یا نه، اما به هر حال از آن کتابها بود که دل آدم را نمیزد و دست آدم را میگرفت و با خود به دل داستان میبرد. پس این کتاب، با همهی نواقصش کتاب بدی برای شروع نبود. آقای محمدرضا شعبانعلی در یکی از پستهای وبلاگشان (که در پست قبل معرفی کردم) گفته بودند که آثار کلاسیک (شاید به دلیل سختخوان بودن) برای شروع مناسب نیستند. من تا حدودی با این حرف موافقم. من گمان میکنم که آثار سختخوانی که نیاز به تمرکز بالا دارند، چه کلاسیک باشند و چه نه، ممکن است حکم همان لقمهی اول غذایی را پیدا کنند که دل آدم را میزنند. شاید آثار کلاسیکی هم باشند که برای شروع بد نباشند، مثل بینوایان ویکتور هوگو برای شخصِ من، که به هر حال یکی دیگر از اولین کتبی بود که خواندم و من را غرق در لذت کرد. و شاید آثاری نو و غیرداستانی وجود داشته باشند که بسیار سختخوان باشند. پس به بیانی دیگر، نظر من این است که به جای توصیه به عدم شروع با آثار کلاسیک، بهتر است مطالعه را با کتبی که نیاز به تسلط ادبی و علمی زیاد و پیشنیازهای دیگر دارند آغاز نکرد.
پس اگر جمعبندیای بخواهم در مورد شروع کتابخوانی انجام دهم این است که اگر والدینی کتابخوان داشتهایم که برایمان کتاب خواندهاند که چه بهتر. و چه خوب است که ما هم بتوانیم به عنوان والدین، فرزندانمان را از برکات کتابهای خوب بهرهمند کنیم. اما اگر چنین نبوده و در خانوادهای بزرگ شدهایم که اولین کتابخوانشان قرار است خودمان باشید، بهتر است اولین لقمهها را کوچک برداریم و با کتابهایی راحتتر و روانتر که بهتر آنها را میفهمیم شروع کنیم. شاید اینگونه تشنگی حاصل شود و آن موقع خودمان به دنبال آب برویم.
حال شاید این پرسش پیش بیاید که اگر آمدیم و شروع کردیم و چند کتاب_ چه بسا دهها کتاب_ خواندیم و تشنه نشدیم چه؟ من مثالی از این آدمها سراغ دارم که با وجود خواندن کتابهایی در جوانی، اکنون کتاب نمیخواند و میگوید به این کار علاقه ندارد. به نظر من، بر خلاف نظر بسیاری آدمهای دیگر که خودِ کتابخوانی را ارزش حساب میکنند، این طور نیست که اگر کسی کتاب نخواند آسمان به زمین بیاید. من پیرمرد و پیرزنها و حتی جوانانی را میشناسم با گفتاری نیکو و اعمالی معقول که به ندرت کتابی جز قرآن و نهجالبلاغه و کتبی نظیر دیوان حافظ خواندهاند و آسمان هم به زمین نیامده. در این مواقع چیزی که مهم است این است که حال که فرد غذای سالم نمیپسندد، با غذای ناسالم و محتوای کمارزشِ بعضی از صفحات شبکههای اجتماعی خود را بدخوراک نکند. در مقابل، افراد دیگری را میشناسم که کتاب زیاد خواندهاند اما روز به روز رفتار و اعمالشان بدتر شده. پس خودِ من شخصاً صرف کتابخوانی را ارزش نمیدانم و وسیلهای میدانم که اگر درست استفاده شود منجر به نتایج خوب میشود و اگر بد استفاده شود جز بر نخوت و تکبر و جهل نمیافزاید.
چند مطلب دیگر که میخواستم بگویم تکراری است و در زیرمجموعهی همین «تشنگی آور به دست» میگنجند: اول اینکه لازم نیست که کتبی که ما میخوانیم معروف و از پرفروشهای بازار باشند. شاید دغدغهی من چیزی باشد که افراد کمتری نسبت به آن دغدغه داشته باشند. شاید من تشنهی چیزی باشم که بسیاری نیستند و بالعکس، خیلی از اطرافیان مشتاق دانستن چیزی باشند که من به آن علاقهمند نیستم. دوم اینکه (همانند توصیهی آقای شعبانعلی) انتخاب کتاب از روی لیست منتخب یک یا چند نفر ممکن است گزینهی چندان مناسبی نباشد، چرا که هرفردی بر اساس نگاه خودش کتبی منتخب را لیست میکند که لزوماً این لیست با سلیقه و نیاز کسی دیگر همخوانی ندارد.
پرخوان کندخوان، کوسهی ریشپهن؟
آقای خرمشاهی در مقالهای که نوشته بودند و با شما به اشتراک گذاشتم گفته بودند که «پرخوان کندخوان قرینهی کوسهی ریشپهن است و بهتر است از یکی از دو عادت خود، یا تندخوانی یا کندخوانی، دست بردارد». من نمیتوانم با نظر او مخالفت کنم، اما فکر میکنم این قضیه تبصره هم دارد: سرعت خواندن کتاب را باید خیلی وقتها بر اساس خود کتاب تنظیم کرد. روی بعضی از کتابها باید توقف و تامل زیادی کرد و بعضی دیگر کتب تامل کمتری میطلبند. اگر صحبت میزان نیاز به تامل را هم کنار بگذاریم، به نظر من باید در خواندن بعضی کتب عجله را کنار گذاشت تا بتوان با آن کتاب انس بیشتری گرفت. مثالهای من از این نوع کتب فقط محدود به کتبی نظیر قرآن و اشعار خوب پارسی نیست، بلکه من فکر میکنم حتی اگر در رمانی هم شخصیتها طوری هستند که لایق الگو گرفتن یا تامل باشند، مدت زمانی که با کتاب طی میکنیم در نفوذ ویژگیهای خوب کاراکترهای کتاب در ما یا عبرت گرفتن از آنها موثر است و بهتر است برای تمام کردن اینگونه کتب هم عجله نکنیم. اگر بخواهم برای این مورد مثالی بزنم میتوانم به کتاب «بینوایان» ویکتور هوگو اشاره کنم؛ کتابی که در اواخر ۱۷ سالگی دو ماه با آن زندگی کردم و فکر میکنم بر روی شخصیت من اثر گذاشت. من مطمئن نیستم، اما احتمال میدهم اگر این کتاب را بدون تامل و صرفاً با منظور تمام کردن سریع آن میخواندم از تاثیرات آن بر روی خودم بیبهره میشدم.
مسلماً عمر ما کفاف نمیدهد که بسیاری از کتابها را بخوانیم، حتی اگر تندخوانترین فرد روی زمین باشیم_ و این مسئله نسبت به گذشته خیلی محسوس است، حتی نسبت به زمانی که آقای خرمشاهی آن مقاله را نوشته است. حال که هرچه کنیم محدودیت در کمیت خواندن داریم، چرا کیفیت خواندن را با عجله برای اتمام کتاب خوبی که اکنون در دست داریم بکاهیم؟ این قضیه یاد مثالی انداخت که خیلی از ما شنیدهایم: رسیدن به قله مهم است، اما در مسیر رسیدن به قله هم لذت ببریم. به عبارتی دیگر، سعی کنیم از خود فرآیند زیستن با کتاب خوش باشیم، نه لزوماً فقط با تمام کردن آن.
در اینجا لازم است به یک مسئلهی دیگر هم اشاره کنم که با حرفی که در بالا زدم در تضاد نیست: امکان اینکه کسی هم کیفیت و هم کمیت خواندنش را بالا ببرد وجود دارد، حداقل بر اساس تجربهی شخصی من در سال ۹۹. این کار به نظر من شرط هایی دارد که از آنها میتوانم به این دو اشاره کنم: الف- عواملی که حواس آدم را پرت میکنند کم شوند. ب- فرد برای مدتی تداوم در خواندن داشته باشد. من مدتهاست به طور مداوم کتاب میخوانم، اما همیشه عوامل حواسپرتکن مانند موبایل یا لپتاپ یا … در دسترسم بوده و خودم هم خیلی کنترلی روی استفاده از آنها اعمال نمیکردم، اما وقتی در دورهی آموزشی سربازی مجبور شدم که هیچگونه وسائل الکترونیک نداشته باشم، در بازهای یک ماهه سه کتاب، که یکیشان نسبتاً سنگین بود، را به اتمام رساندم. پس بالا بردن کیفیت و کمیت هردو با هم میسر است، اما این کار فداکاریهای خودش را میطلبد. اما با این حال باز هم هرچه کنیم، نمیرسیم که همهی کتابهایی را که دوست داریم بخوانیم، پس سعی کنیم از آنچه میخوانیم حداکثر بهره را ببریم.
یاد نگیر
همه کتابها برای یادگیری نیستند. سال پیش در ایام محرم کتاب «کربلا؛ مبارزه با پوچیها» را خواندم. در مقدمهی کتاب آقای طاهرزاده نوشته بودند که این کتاب را با هدف یاد گرفتن نخوانید بلکه با این نیت بخوانید که آنچه نوشته شده در قلبتان نفوذ کند. در بخشی از آیهای از قرآن هم آمده «وَ لَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ…». یادم میآید یک بار فایلی صوتی از دکتر دولتی شنیدم که در مورد این آیه صحبت میکردند. ایشان اشاره کردند که درست است که خداوند قرآن را برای «ذکر» آسان ساخته، ولی فهم معانی آن همیشه به این آسانیها نیست. به عبارتی دیگر، خودِ قرآن خواندن، از آن جهت که ذکر است، آثار مفیدی بر وجود انسان میگذارد، و همیشه لازم نیست از کنه و بنه آن آگاه باشیم تا تاثیر آن را در خود و زندگیمان ببینیم. اگر کتابهایی را که با تامل در موردشان تغییری میکنیم را کنار بگذاریم، من فکر میکنم که محصول بعضی کتابها تغییر خودِ ما و شخصیت ماست بدون اینکه احساس کنیم چیزی یاد گرفتهایم و این از شگفتیهای انسان است که گاهی ناخودآگاه عوض میشود، بدون آنکه قصد عوض شدن کند.
داستان خواندن بیهوده نیست
من بعضی از آدمها را دیدهام که داستان خواندن را بیهوده میانگارند. بعضی از آنها معتقدند باید مطالبی را خواند که یادگیری و مهارتهای ما را افزایش میدهند. بعضی دیگر را هم دیدهام که مذهبی هستند و خواندنهای خود را به متون دینی محدود میکنند. من کسانی را دیدهام که میاندیشند داستان خواندن اتلاف وقت است و فایدهای ندارد. من، علیرغم اینکه خودم داستان کم میخوانم، نمیتوانم با این دیدگاه موافق باشم. ما وقتی رمان نوشته شده توسط انسان باتجربه و خردمندی را میخوانیم، فقط داستانی زادهی تخیل یک فرد را نخواندهایم، بلکه خیلی وقتها با فرهنگ و تاریخ جامعهای که نویسنده در آن زیسته یا میزید آشنایی پیدا میکنیم. ما با خواندن یک رمان با تفکرات یک نویسنده آشنا میشویم و این فرصت را پیدا کنیم که اندیشههای او را بررسی کنیم و نقد کنیم و بدین ترتیب در مورد چیزهایی فکر کنیم که شاید اگر آن رمان نبود هیچ وقت در موردشان فکر نمیکردیم و فرصت این را پیدا میکنیم که با مشخص کردن موضع خودمان نسبت به مواضع نویسنده، با خودمان هم بیشتر آشنا شویم. مثالی که اکنون به ذهن من آمده «ابله» داستایوفسکی است. من با خواندن ابله با جریانات تاریخی و فرهنگی روسیه در زمان زیستن نویسنده بیشتر آشنا شدم. علاوه بر این، با شخصیتهایی در داستان روبرو شدم که هر یک ویژگیهای اخلاقی خود را داشتند و ذهن من را به این چالش میکشاندند که چه چیزی زمینهی بروز و ظهور این اخلاق خاص را در فلان شخص ایجاد کرده است. در بعضی جاها داستایوفسکی عقایدی که خود داشت را از زبان یکی از شخصیتهای کتاب میگفت و در جاهای دیگر، اشخاصی را وارد میکرد که در تضاد با عقاید خودش قرار بگیرند. رمان او، صحنهی نبرد بین تفکرها و نحوههای گوناگون زیستن بود. حال آیا خواندن چنین آثاری و تفکر در مورد آنها میتواند برای بشر بیفایده باشد؟ از نظر من جواب روشن است. فقط قضیهای که میماند انتخاب درست داستان است؛ تجربهی من این بوده که داستانهایی که ما را وارد وادی تدبر کنند اندکاند و داستانهای اتلافکنندهی وقت بسیار.
بنویس
از نظر من که الان حدود چهار سال میشود وبلاگ نوشتهام، دست به قلم شدن و نوشتن_ چه به صورت شخصی و در یک دفترچه باشد و چه در جایی مثل وبلاگ_ در درک عمیقتر کتبی که میخوانیم موثر است. اکنون من بعضی از مطالبی را که خواندهام فراموش کردهام، اما با مراجعه به یادداشتهایی که در کتب نوشتهام، یا مطالبی که در وبلاگ منتشر کردهام، آنچه خواندهام را مرور و تثبیت و گاهی مجدداً به آنها فکر میکنم. جالبی این قضیه این است که وقتی به بعضی از نوشتههای سابقم در باب کتب نگاه میکنم میبینم که موضع کنونی من نسبت به مسئلهای مشخص نسبت به موقعی که در موردش سالها پیش نوشته بودم یکسان نیست و این ایستادن و نظاره کردن بر تغییرات خودم برای من هیجانانگیز و جالب است.
در مورد ترجمهها
یادم میآید که تا چند سال پیش، وقتی کتابی ترجمه شده را نمیفهمیدم همیشه خودم را محکوم میکردم که ایراد از من است. مثلاً وقتی هجده سال بیشتر نداشتم و کتاب گایتون ترجمهی فرخشادان را میخواندم و نمیفهمیدم، اشکال را از خودم میدیدم. آن موقع زبان انگلیسی من در حدی نبود که خیلی روان متون رفرنس یا داستانها را به انگلیسی بخوانم، اما وقتی دو سه سال گذشت و به اصلِ متونی که ترجمه از آنها صورت گرفته بود مراجعه کردم دیدم که نه؛ شاید بعضی وقتها مشکل از من بوده، اما همیشه مشکل از من نبوده است. اخیراً هم کتاب طاعون آلبرکامو را خواندم و به همین مشکل برخوردم. بعضی جملات آنقدر طولانی بودند که تا میآمدم جمله را تمام کنم ابتدای جمله یادم رفته بود. بعضی دیگر از جملات فعل کمکی داشتند اما فعل اصلی نه! ولی وقتی در اینترنت که بعضی از جملات کتاب را به انگلیسی خواندم دیدم که چقدر فهم آن جملات در زبان دیگر راجتتر بوده است.
چیزی که میخواهم بگویم این است که بهتر است به ترجمهای که در دست میگیریم توجه کنیم. اکنون بعضی سایتها مقایسهای از بعضی پاراگرافهای ترجمه شده توسط مترجمین مختلف را ارائه می دهند. این مقایسهها را بخوانیم و ببینیم چه ترجمهای را بیشتر میفهمیم و میپسندیم. برای این کار از بعضی کتابفروشهایی که فقط کتابفروش نیستند و از محتوای کتابها هم آگاهند میتوانیم برای انتخاب ترجمهی مناسب کمک بگیریم.
مطلب دیگری که دو سه سال پیش فهمیدم این بود که اگر زبان انگلیسی کسی قوی است و خواندن متون به این زبان برایش چندان سخت نیست، بهتر است کتب نوشته شده که اصلشان انگلیسی است را به همان زبان اصل بخواند، اما اگر کتابی از زبان دیگر به انگلیسی ترجمه شده، لزوماً ترجمهی به انگلیسی بهتر و بلیغتر از ترجمهی آن کتاب به فارسی نیست. برای من مثلاً خواندن کتاب «مردی به نام اوه» که در اصل به سوئدی نوشته شده به زبان انگلیسی کار آسانی نبود. خواندن آن کتاب به انگلیسی باعث شد من درست معانی را متوجه نشوم، اما بالعکس، خواندن کتاب بابادکباز که خود به انگلیسی نوشته شده بود برایم آسانتر بود. نتیجهای که میخواهم از این پاراگراف بگیرم این است که اگر زبان اصلی کتاب غیر انگلیسی بوده و کتاب به انگلیسی ترجمه شده، در مورد مترجم آن کتاب به انگلیسی و راحتخوان بودن یا نبودن ترجمهی او، همانند بررسی ترجمهها به فارسی، بهتر است تحقیق کنیم.
در اینجا لازم است یک تبصره بگذارم: حتی اگر انگلیسی ما بسیار قوی است، خواندن کتب انگلیسی کلاسیک نظیر نمایشنامههای شکسپیر بدون در دست داشتن یک کتاب راهنما یا یک ترجمهی خوب، شاید ایدهی چندان خوبی نباشد. درست است که الان ما کتاب بوستان سعدی متعلق به هفتصد سال پیش را میخوانیم و حداقل معنی سطحی آن را درک میکنیم، اما تجربهی محدود من در زبان انگلیسی به من نشان داده که تغییرات کلمات انگلیسی وسیع بوده، به طرزی که اگر دانش من از انگلیسی امروز خوب باشد، لزوماً دلیلی بر این نیست که انگلیسی متون کلاسیک چهارصد سال پیش را هم خوب بفهمم.
گودریدز: کمککننده یا گمراهکننده؟
من چند سالی است از گودریدز، شبکهی اجتماعی کتابخوانان، استفاده میکنم. اینکه اصلاً چه شد که من در این شبکه اکانت ساختم را یادم نیست، اما به هر حال این شبکه تاکنون به من در انتخاب کتب کمک کرده است**. ما در گودریدز با افرادی آشنا میشویم که با دیدن قفسهی کتابشان، به نظرمان میآید سلیقهمان به آنها نزدیک باشد. همچنین، با دیدن امتیاز کلی کتاب میتوانیم متوجه شویم که در کل یک کتاب محبوب هست یا نه. این قضیه، یعنی دانستن اینکه کتاب چگونه توسط افراد مختلف و به خصوص دوستان ما، ارزیابی شده کمک کننده هست، اما همیشه نه. ممکن است کتابی که دوستان ما به آن از ۵ ستاره، ۵ ستاره و یعنی امتیاز کامل دادهاند و اتفاقاً موضوعش برایمان جذاب به نظر میآمده بعد از خواندن برای ما کاملاً بیارزش تلقی شود. ضمناً بعضی از کتب که در جهان پرفروشاند ممکن است در زبان اصلی خودشان یا به انگلیسی محبوب باشند و امتیاز بالای آنها بیشتر مرهون آن کتاب در آن زبان خاص باشد، اما همان کتاب به دلیل ترجمههای ضعیف خیلی مورد پسند ما ایرانیها واقع نشده باشد. در نتیجه، آنچه در مورد گودریدز میتوانم بگویم این است که: الف- بیشتر اوقات (و نه همیشه) نظرات افرادی را در مورد کتابها دنبال کنیم که میدانیم حداقل بخشی از نگاهشان با نگاه ما همخوانی دارد. ب- در مورد کتبی که به فارسی نوشته نشدهاند و امتیاز بالایی دارند، غیر از نظرات خارجیها، حداقل به نظرات چند نفر ایرانی هم مراجعه کنیم. ج- بدانیم که در نهایت کتابی که با تحقیق در گودریدز انتخاب میکنیم لزوماً همانی نیست که تصور میکردیم؛ ممکن است گاهی خیلی بیشتر از آنچه میپنداشتیم سورپرایزمان کند و ممکن است کاملاً ناامیدمان کند.
سلیقهها
همانطور که در مورد گودریدز گفتم که ممکن است نظر کسانی که ذهنشان به ما نزدیک است با نظر ما در مورد یک کتاب خیلی فرق داشته باشد، سلیقههای افراد در کتاب خواندن خیلی متفاوت است. من قبلاً با خود میگفتم که چرا فلان کتاب محبوب را دوست ندارم و به جایش کتابی که دیگران معمولی قلمدادش میکنند برایم جذاب است، اما الان با این قضیه راحتتر برخورد میکنم. مثلاً من میدانم که کتاب کودک دوست دارم و پیگیری کتب خوبشان برایم جالب است و انتظار ندارم که بقیه هم با من همرای باشند. نتیجه اینکه هیچوقت خود را به دلیل داشتن سلیقهی متفاوت سرزنش نکنیم و اگر کتابهایی که میپسندیم با کتبی که محبوب و پرخوان هستند متفاوت است، خیلی تعجب نکنیم و به راه خودتان برویم.
خریدن کتاب
اگر اکنون سال ۹۰ یا حتی ۹۶ بود، نظرم با آنچه اکنون مینویسم فرق میکرد، اما الان من عمدتاً کتابهایی را برای خودم میخرم که بدانم در آینده حتماً دوباره مورد استفادهشان قرار میدهم و آنها یا حداقل بخشی از آنها را مورد بازخوانی قرار حواهم داد. البته کتبی که میخرم به اینگونه کتب محدود نمیشود و گهگاه رمانی بلند و گران قیمت میخرم، اما این کار را کمتر نسبت به گذشته انجام میدهم.
جمعهای کتابخوانی
در مورد اینکه جمعها و گروههای کتابخوانی مفید هستند یا نه انشاءالله بعداً خواهم نوشت (آپدیت اسفند ۱۴۰۰: در اینجا مطلب مرتبط با بخوانید). تجربهی من در دو گروه متفاوتی که بودم بسیار متفاوت و متضاد بوده است.
و حرف آخر
حرف آخر این است که کتابهای خوب خواندن آرامآرام در وجود آدم اثر میگذارند؛ درست مثل خیلی از تغییرات مفید دیگر. کتاب خواندن قطب متضاد کوتاهخوانیهای اینستاگرامی هستند: برای رسیدن به ته آنها باید خیلی صبر داشت. گاهی به سرانجام رساندن کتابها، هفتهها، ماهها یا حتی سالها به درازا میکشند. این هم برای صبور شدن آدم خوب است و هم برای ساخته شدن و نفوذ محتوا در آدم.
ما آدمها عادت کردهایم به دویدنها؛ به ذهن خود را درگیر اخبار روز کردن؛ اخباری که معمولاً هفتهی بعد آن را فراموش کردهایم. عادت کردهایم به چشم خود را روی صفحهی موبایل لغزاندنها؛ به دیدن آدمهای دور از فاصلهی نزدیک یک صفحه و به دور شدن از آدمهای نزدیک. خوراک شکممان شده فست فود؛ خوراک چشممان شده پستهای کوتاه اینستاگرام و خودمان هم شدهایم آدمهایی که کشفشان و همنشینی با آنها شاید ارزش بیش از یک ملاقات سادهی سریع را نداشته باشد.
اما کتاب، چیزی است که گاهی سالها در یک گوشه روی طاقچه مینشیند؛ غوغا نمیکند؛ سر و صدا نمیکند. در اخبار از آن سخن نمیگویند و فقط گهگاهی در رسانهها به این مطلب اشاره میشود که توجه به آن کم است؛ در رسانههای اجتماعی گاهی گزیدههایی از آن خوانده میشود و بس. او در مجموع، مهجور کوچک ساکتی است. شاید از دور و از بیرون شیء بیجان ملالآوری به نظر برسد، اما آن روزی که آن را باز کنیم و بگذاریم برایمان سخن بگوید و با او کمکم رفیق شویم، آن را به چشم دیگری خواهیک نگریست.
آن سالها که کودکی دبستانی بیش نبودیم مجبور بودیم که شعری را حفظ کنیم بدون آنکه بفهمیم. چه خوب است که اکنون شعری را بفهمیم و حظ آن را ببریم، بی آنکه آن را از بر کنیم. این مطلب را با همین شعر از کتاب دوم دبستان به پایان میرسانم:
من یار مهربانم / دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان / با آن که بیزبانم
پندت دهم فراوان / من یار پنددانم
من دوستی هنرمند / با سود و بیزیانم
از من مباش غافل / من یار مهربانم
شاعر: عباس یمینی شریف
پ.ن. * اولین پیش نویس این مطلب را در بهمن ۹۹ تهیه کردم.
**اگر در مورد این شبکهی اجتماعی کلاً اطلاعاتی ندارید، این صفحه از وبلاگ زینب رمضانی برای شناخت کلی آن بد نیست.