فکرنوشتهادب

در مورد انجمن ادبی باران

به نام او

دیروز در آخرین جلسه‌ی انجمن ادبی متعلق به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان، یعنی انجمن ادبی باران، در سال ۱۴۰۰ شرکت کردم. جلسات آخر سال انجمن ادبی برای خیلی از اعضا خاطرانگیز بوده است. هفت‌سینی می‌چینند و در مورد موضوع خاصی، که لزوماً کتاب نیست، بحث می‌کنند. این دومین بار بود که من توانستم در جلسه‌ی آخر سال شرکت کنم. دفعه‌ی پیش آخر سال ۹۷ بود. وصف اینکه همان روز که در آن سال در جلسه شرکت جستم در چه اوضاع روحی‌ای بودم فقط مرور دردهای کهنه است. یادم است که آن روز موضوع بحث این بود: «چرا ادبیات؟»* من در آن جلسه حضوری منقطع داشتم. وسطش سراغ یکی از اساتیدم رفتم. داشت سوار ماشینش می‌شد که به خانه برگردد. با او گفتگویی انجام دادم. گفتگویی که بخشی از اینی که امروز هستم را ساخت.

هنوز هم دردها هست. مشکلات هست. امروز عصر غمی گریبانم را گرفت؛ غمی شدید و باز یاد انجمن افتادم. انجمن ادبی باران یکی از معدود جاهایی بود که تحمل مشکلات و غم‌ها را برایم راحت‌تر کرد. اتفاقاً بحث جلسه‌ی دیروز این بود: سایکوتراپی و تاثیر تروماها و اینکه چه روش‌های جایگزینی برای تراپی هست؟ یکی از بچه‌ها که از منتقدان تراپی هم هست می‌گفت باران برایش شبیه تراپی بوده. برای من هم چنین بود. همین‌که هر چهارشنبه ساعاتی دور از فضای خشک و رسمی دانشگاه دور هم می‌نشستیم و از کتاب‌هایی که خوانده بودیم و فیلم‌ها که دیده بودیم حرف می‌زدیم و یک داستان کوتاه دور هم می‌خواندیم و در موردش حرف می‌زدیم، خیلی عالی بود. اینکه دلم خوش بود که در دانشگاه چند نفر دیگر هم هستند که دغدغه‌ی یادگیری و پیشرفت و فهمیدن دارند کم چیزی نبود و کم چیزی نیست. قصه کوتاه کنم: اگر خداوند انجمن را سر راهم قرار نداده بود احتمالاً روزهای سخت این چند سال به مراتب برایم سخت‌تر گذشته بود.

در مورد اشتراک دغدغه‌ها گفتم. در مورد قصه‌ی اینکه چه شد که به انجمن پیوستم هم بگویم: پیش از شرکت در انجمن ادبی، تنها یکی از دوستانم بود که با او در مورد کتاب‌ها صحبت می‌کردیم: حمید. بچه‌های دیگری هم در میان هم‌کلاسی‌هایم بودند که علاقه به کتاب‌خوانی داشتند. منتها من ارتباطی با آنها نداشتم. گذشت و آخر ترم ده (اوایل تابستان ۹۶) شد و واحدهایمان تقریباً تمام شد. یکی از دوستانم گفت می‌خواهد جلسه‌ی کتاب‌خوانی‌ای بگذارد که هفته‌ای یک بار دور هم جمع شویم و در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌ایم صحبت کنیم. او علاوه بر من از چند نفر دیگر از بچه‌ها هم دعوت کرده بود که به جلسه برویم. بچه‌هایی که آنها هم علاقه به کتاب داشتند. علی‌رغم درون‌گرایی‌ام، تصمیم گرفتم به جلسه بروم. جلسات جمعه صبح‌ها برگزار می‌شد. من در زمان تشکیل اولین جلسه حاضر نبودم و در سفر بودم، اما پس از بازگشت چند بار به جلسات رفتم. 

چند ماه قبل، در سال ۹۵، یکی از دوستانم، محسن، به من گفته بود که شروع به شرکت در جلسات انجمن ادبی کرده است. من آن روزها هم دغدغه‌های دیگری داشتم که من را به خود مشغول می‌کرد و هم بیشتر از امروز از جمع گریزان بودم. بنابراین، در سال ۹۵ در جلسات شرکت نکردم. با این حال، یکی دو بار که بچه‌های انجمن با هم بیرون رفتند، من هم به جمعشان پیوستم و کمی با بچه‌ها آشنا شدم. وقتی که تابستان ۹۶ رسید و من در آن جلساتی که دوستم به راه انداخته بود شرکت کردم، این به ذهنم رسید که به یکی از جلسات انجمن ادبی باران بروم و ببینم آنها چه می‌کنند و از آنها برای جلسات خودمان الگو بگیرم. خلاصه، من در حوالی مرداد ۹۶ برای اولین بار به جلسه‌ی باران رفتم. اتفاقاً در جلسه اول معذب بودم. اگر اشتباه نکنم همان روز هم حین جلسه در وسط تابستان باران بارید که با نام انجمن هم‌خوانی داشت. آن روز، اگر اشتباه نکنم داستانی خواندند که اصلاً برایم جذاب نبود. پست مدرن بود؟ مدرن بود؟ یادم نیست. هرچه بود داستان برایم کشش نداشت. با این حال، نمی‌دانم چه شد که باز در جلسات شرکت کردم. یک کشش خاص در خودم نسبت به جلسه دیدم. دو سه جلسه که شرکت کردم، شیفت‌های عصر چهارشنبه‌ام در شهریور ۹۶ شروع شد و من دیگر در جلسات شرکت نکردم تا زمستان سال ۹۷، وقتی که موقتاً و به ناچار از داروخانه‌ خداحافظی کردم. در این بین، من به دو سه جلسه‌ی صبح جمعه در آن کافه‌ی نه‌چندان خوب با دوستانم رفتم. هرجلسه که رفتم علاقه‌ام به جلسات کمتر شد. یادم می‌آید در آخرین روزهای تابستان بچه‌های آن جلسه‌ی جمعه گفتند بیایید «پستچی» چیستا یثربی را بخوانیم و بحثش کنیم. من هم آن کتاب نه چندانْ خوب را خواندم. آن جلسه‌ی بررسی در آن هفته که قرار بود تشکیل شود، تشکیل نشد. بعدها اعضای جلسات کمتر شدند و دوستم هم دور تعدادی از بچه‌ها را خط کشید. بعدها به من گفت که اگر می‌خواهم به بقیه‌ی جلسات بروم. من هم تصمیم قاطعانه گرفتم که در آن جلسات شرکت نکنم و با آن جمع خداحافظی کردم.

زمستان ۹۷ که شد دوباره به باران برگشتم. بعضی از بچه‌ها جدید بودند. من نمی‌دانستم آنها از اعضای سابق‌اند یا مثلاً از ورودی‌های جدید. گفتند خودم را معرفی کنم. معرفی کردم: «من محمد روفرش‌باف هستم. سالی یک بار در جلسات باران شرکت می‌کنم!». کتاب هم شاید معرفی کردم. در جلسه‌ی دومی که در سال ۹۷ شرکت کردم برای شوخی گفتم «من محمد روفرش‌باف هستم. سالی دو بار در جلسات باران شرکت می‌کنم». بچه‌ها خندیدند. جلسات بعد هم رسید و من باز هم شرکت کردم. همان مقطع زمانی لعنتی، زمستان ۹۷، که روزهای سختی را می‌گذراندم، مصادف شد با شرکت مجدد در جلسات باران. و چه نعمتی بود شرکت در آن جلسات.

شش ماه اول سال ۹۸ من دوباره به داروخانه و شیفت چهارشنبه برگشتم. فقط گهگاهی در آن شش ماه در جلسات شرکت کردم. از اوایل مهر ۹۸ دوباره با داروخانه خداحافظی کردم تا دفاع کنم. و در جلسات شرکت جستم تا دفاع کردم. جلسه‌ی خاطرانگیز یلدای ۹۸ که در آن نمایش‌نامه‌ی «آی باکلاه، آی بی‌کلاه» را خواندیم، سه روز قبل از دفاع من بود. بعد هم که حوادث تلخ یکی پس از دیگری رسید. مثل جلسه‌ی تلخ پس از ترور سردار سلیمانی و سقوط هواپیمای اوکراینی. در جلسات شرکت جستم تا اواخر بهمن، روزی که بعد از جلسه با بچه‌ها بیرون رفتیم و گمان نمی‌کردیم دیدار مجددمان نه در عرض یک هفته بلکه بعد از ماه‌ها صورت گیرد. 

در ایام سربازی من که مصادف با پیک‌های کرونا بود جلسات پس از چند ماه وقفه به صورت مجازی ادامه یافت و من فرصت این را داشتم که از اراک در جلسات شرکت کنم. این هم توفیقی بود برای من که دیگر اصفهان نبودم که جلسات را از دست ندهم. یادم نیست جلسه‌ی حضوری‌ای در سال ۹۹ برگزار شد یا نه. احتمالاً اگر برگزار شد هم تعدادش چندان نبود. من بعد از آمدن به اصفهان تعداد زیادی از جلسات چه حضوری و چه مجازی را از دست دادم تا آخر سربازی‌ام به پایان رسید و دوباره شروع به شرکت در جلسات کردم. 

خلاصه، من رفتم ببینم در انجمن ادبی باران چه خبر است و برای جلسات کتاب‌خوانی گروه دیگری الگو بگیرم، به جایش آن جلسات گروه دیگر را دربست تعطیل کردم و عضوی از انجمن ادبی باران شدم. از آن کارم، یعنی ترک گروه قبلی و پیوستن به باران، هیچ‌وقت پشیمان نشدم. هیچ‌وقت. شاید اگر کسی از من بپرسد از بهترین اقداماتی که در سال‌های دانشجویی کردی چه بود به ترک سه گروه اشاره کنم: انجمن دانشجویی فارماسیوتیکس اصفهان که خودم از هم‌بنیان‌گذارهایش بودم و اساس‌نامه‌اش را تنظیم کردم؛ گروهی که برای تهیه‌ی یک اپلیکیشن جامع دارویی با سه نفر از دوستانم تشکیل دادیم و در آن هم هم‌‌بنیان‌گذار بودم؛ و سومی گروه کتاب‌خوانی‌ای که جمعه‌ صبح‌ها در کافه فعالیت می‌کرد. هیچ‌کدام از آن جمع‌ها برای شخص من مناسب نبود و به شدت سوهان روحم بودند.

اما انجمن ادبی باران چه داشت که برایم جذاب بود؟ این سوالی است که بارها به آن فکر کرده‌ام و هیچ‌گاه نشد که به جواب جامعی برسم. با این حال فکر می‌کنم بخشی از فاکتورهایی که این انجمن داشت و از آنها خوشم می‌آمد از این قرارند:

اول اینکه بچه‌ها در انجمن ادبی باران هدفشان یادگیری بود. طی این سال‌ها که من در انجمن بودم به خاطر نمی‌آورم که کسی برای به رخ کشیدن اطلاعاتش و تعداد کتاب‌هایی که خوانده به انجمن آمده باشد. تواضعی که بچه‌ها داشتند برای من دوست‌داشتنی بود.

دوم اینکه انجمن من را محدود نمی‌کرد که حتماً فلان کتاب‌ها با فلان موضوعات خاص را بردار و بخوان یا فلان فیلم را حتماً ببین. در جلساتی که آن را زود ترک کردم تاکید دوستم بر کتاب‌هایی بود که به «خودشناسی» می‌پرداختند. اصل هدف تشکیل جلسات را هم بر همین مبنا استوار کرده بود. حال ممکن بود او یا من چنین هدفی داشتیم، اما اینکه گروهی دور هم جمع شویم و فقط نوعی کتاب خاص بخوانیم برایم خیلی مفهوم نداشت. در باران هرکس هر سلیقه‌ای که داشت کتابی را معرفی می‌کرد و کمی از محتوای آن می‌گفت. این خیلی برای من خوب بود. چرا؟ چون یک نفر مثلاً بیشتر به فلسفه علاقه داشت و در مورد فلاسفه کمی می‌گفت. یکی دیگر نظیر دوستِ نزدیک خودم به روان‌شناسی/روان‌کاوی علاقه داشت و از آن صحبت می‌کرد. من چهار کلام در مورد تاریخ می‌گفتم و الی آخر. آزاد بودن بچه‌ها برای خواندن آنچه دوست دارند و معرفی آن به دیگران از نظر من خیلی ثمربخش‌ بود. همه می‌توانستیم از هم بیاموزیم. هرکسی علاقه‌ای داشت و لزوماً علایقش و حیطه‌های مطالعاتش با بقیه یکسان نبود و همین باعث میشد که هرکس از دنیای خودش بگوید و بفهمیم دنیای علم و ادبیات چقدر وسیع استو. در انجمن ادبی باران، معمولاً هر فصل یا هر چند ماه یک کتاب با رای اعضا در نظر گرفته می‌شد که همه با هم بخوانند و در موردش صحبت کنند، اما در جلسات دیگر تاکیدی نبود که مثلاً فلان کتاب را بخوانید. 

سوم اینکه انجمن ادبی فردمحور نبود. شاید از مهم‌ترین چالش‌های گروه کتاب‌خوانی جمعه‌ها این بود که محورِ گروهْ دوست من بود و او هم دغدغه‌های خاص خود را داشت، اما انجمن بر محور فرد خاصی نمی‌گردید. دبیر انجمن در باران بیشتر نقش مدیریت زمان جلسات را برعهده داشته و دارد تا اینکه برای کلیت جلسه تصمیم بگیرد که چه مطرح شود و چه مطرح نشود. 

چهارم اینکه افرادی که در انجمن بودند بسیار متنوع بودند. از نظر عقاید، اخلاق، تفکرات سیاسی و … ولی در عین حال با احترام با همدیگر تعامل داشتند و کماکان دارند. من شاید برای بعضی مذهبی به نظر بیایم، اما این جمع‌ها که در آن سلایق و عقاید مختلف در جریانند را بیشتر از جمع‌های یک‌دست دوست دارم. وقتی که در این جمع می‌توانستم و می‌توانم خودم باشم ولی مورد پذیرش قرار بگیرم از شرکت در آن لذت بسیاری می‌بردم. 

در نهایت من در باران احساس کردم که راحتم. خیلی از حرف‌هایی که در دانشگاه نمی‌زدم، خیلی شوخی‌ها که نمی‌کردم، خیلی از خل‌بازی‌ها که در نمی‌آوردم را راحت می‌توانستم در انجمن با خودم بیاورم. من در انجمن احساس پذیرفته شدن داشتم. چنین احساسی را من نه در کلاسمان در دانشگاه داشتم و نه در هیچ‌کدام از گروه‌هایی که در بالا ذکرشان رفت. یادم می‌آید که وقتی در جلسه‌ی چهارم یا پنجم شرکتم در باران داستان طنزی نوشتم و خواندم چقدر بچه‌ها مورد تشویقم قرار دادند. ظاهراً من از معدود بچه‌هایی بودم که طنز نوشته بودم. من بعدها باز هم بارها دست به قلم شدم و نوشتم. نوشته‌هایم نقد شدند اما خودم احساس تحقیر نکردم. من سال‌ها ایده‌ها و داستان‌های مختلفی در ذهن داشتم؛ برای نوشتن، برای نقاشی کشیدن و برای ضبط کردن، اما هیچ‌گاه احساس نکرده بودم که می‌توانم آن داستان‌ها را به کس دیگری بگویم. من فقط گاهی با خودم فکر می‌کردم و تنهایی به طنزهایی که ذهنم می‌ساخت می‌خندیدم. خانواده‌ام همیشه می‌گفتند که «تو به چه می‌خندی؟» اما من هیچ‌گاه در مورد تصورات خنده‌دارم با کسی صحبت نمی‌کردم، چون فکر نمی‌کردم که داستان‌هایی که در ذهن من هست ممکن است برای بقیه هم خنده‌دار یا تاثیرگذار باشد. اینکه این داستان‌ها راهی به بیرون از ذهن من پیدا کردند و من دست به قلم شدم و خطی نوشتم و نقشی کشیدم را به باران مدیونم. 

اکنون که این نوشته را به پایان می‌رسانم نمی‌دانم که در روزهای پیش رو چه در پیش خواهم داشت. نمی‌دانم که سال آینده دیگر باران برپا خواهد بود و من اصلاً هستم که در جلسه شرکت کنم یا نه. وقتی در سال ۹۵ با بچه‌ها آشنا شدم، بعضی از من از نظر سنی بزرگتر و بعضی کوچک‌تر بودند و دیروز که در جلسه‌ی آخر باران ۱۴۰۰ شرکت کردم، سن من از همه‌ی بچه‌ها بیشتر بود. این برای من از طرفی نشانه‌ی خوبی است: اینکه حداقل از بخشی از سال‌های آخر دانشجویی و سال‌های سربازیم در قالب انجمن ادبی باران لذت بردم، از طرفی تلح است چون نشانه‌ی این است که احتمالاً به پایان یک دوره از زندگی‌ام نزدیک می‌شوم. به هر حال، من هم مانند همه‌ی بچه‌های سابق بارانم که روزی گذارشان به باران افتاد، چند ماه یا چند سالی با آن همراه بودند و بعدها به شهر یا کشوری دیگر رفته یا شرایط دیگری پیدا کردند که دیگر حضورشان در جلسات خاتمه یافت یا کم‌رنگ شد. اینکه زندگی سر من چه بازی‌ای درخواهد آورد را باید صبر کنم تا بفهمم. امیدوارم هم تئاترش خوب باشد و هم بازی من. 

خب. این هم از قصه‌ی باران. گفته بودم که در مورد انجمن ادبی (یا به زبان آن موقعم جمع‌های کتاب‌خوانی) حرف خواهم زد و در قالب قصه‌ی بخشی از زندگی خودم از آن حرف زدم.

امیدوارم باران همیشه سبز بماند. 

محمد

اسفند ۱۴۰۰. آخرین اسفند قرن. 

*بخشی از صحبت‌های مطرح شده در آن جلسه را در پستی منتشر کردم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا