به نام همان او که سال پیش دل سپردمش آغاز میکنم. همان ایزد یکتایی که سال پیش، بعد از این همه فراز و نشیب و پس از اینکه آخرین تیر ترکشم هم به هدف نخورد، به او متوسل شدم و گفتم «به حکمتش دل میسپارم».
میدانی محبوب من؟ من سال پیش در همین موقع که برایت نوشتم، غمگین بودم و با دلی شکسته نزدت آمدم. امسال، آن غم را ندارم؛ یعنی اگر درستتر بگویم غم دارم، اما جنس غمم آنگونه که سال پیش بود نیست. راستش را بخواهی، من هنوز مستاصلام، حتی شدیدتر از سال پیش. مستاصل هستم، از آن جهت که به مسیری که میخواهم بروم همان نیمچه اطمینانی که سال پیش داشتم را هم ندارم. و مشکل دیگری هم دارم: بر خلاف همهی سالهای پیش، آنقدر مجبورم کار کنم که دیگر گاهی فرصت فکر کردن هم پیدا نمیکنم.
از آنچه امروز من را دچار چالش کرده گفتم، اما نگفتم که من با یک مسئلهی جدید هم روبرو شدهام: اخیراً یا خیلی کمتر آرزو میکنم یا اگر هم آرزو میکنم آن را خیلی جدی نمیگیرم. نمیدانم که این مسئله خوب است یا بد، اما هرچه باشد برای من نوعی تغییر محسوب میشود.
چقدر کتاب خواندم در مورد اینکه آرزو کنید؛ هرچقدر بزرگتر، بهتر. و آنها را بر روی کاغذی ثبت کنید. و هرچند وقت یکبار به آنها فکر کنید. و و و… دنیای من پر از فکر به آرزوها بود.
و چه عجیب که من در نقطهای از حیاتم هستم که در عین جوانی، کمتر آرزوی دور و دراز میکنم.
درست است؛ من هنوز از داشتن زندگیای شیرین ناامید نشدهام. من هنوز بهترینها را میخواهم. من هنوز قمارباز هستم_ هرچند دیگر بالفطره نه مانند قبل بالفعل، اما دیگر اینگونه نیست که خود را با فلان چیز و فلان کس کاملاً خوشبخت و خود را در عدم حضور فلان چیز و فلان کس کاملاً بدبخت فرض کنم. گویا دست روزگار نوشیدنیهای تلخ و شیرینی را به کامم ریخته که بیشتر دریابم خوشبختی یا بدبختی از درون من شروع میشود و نه از آنچه بیرون من است.
معبود من، میدانی که من اکنون در نقطهای مبهم از زندگی خود قرار دارم؛ نقطهای که با وجود مهآلود بودنش، آن را به رسمیت میشناسم. من میپذیرم که باید در این مه غلیظ زندگی کنم و به راه خودم ادامه دهم. پس تو خودت که از پیچ و خم جادهی پیش رو آگاهی دستم را بگیر و به بهترین مسیرها هدایتم کن.
آمین.