به نام ایزد یکتا
روزی بود و روزگاری. نقاشباشیای بود به نام «حسین شیخ». حسین یکی از شاگردان کمالالملک بود، شاگرد استادی که حسین در موردش میگفت «اگر ایران یک نقاش داشته باشد، آن کمالالملک است». در یکی از روزهای آن روزگار، حسین آقا تصمیم گرفت که نقشی از نوروز، از سنتهای دیرینهی این مرز و بوم، با رنگ و روغن بر بوم بیندازد؛ طرحی که افراد حاضر در آن اعضای خانوادهی خودش بودند: پدربزرگ حسین در حال خواندن دعای تحویل سال و پسر خودش در حال پاییدن عقربههای ساعت و چشم به راه رسیدن سال نو و اعلام آن به دیگران.
اکنون از آن سال که حسینِ نقاشباشی این نقاشی را کشیده دههها گذشته. اینک به چهرههای تک تک اعضای نقاشی با دقت بیشتر بنگر، اعضایی که روزی در این دنیا میزیستهاند، درست مثل امروز تو. و حال اگر بر این مطلب درنگ کردی به نکتهای دیگر توجه کن: همهی این اعضا اکنون دهههاست که از این دنیا رخت بربستهاند. بسی گل پس از آنها دمیده و آنها در گِل بودهاند*.
امروز، بعد از دههها، فردی به نام محمد تصمیم گرفت که شرحی بر این نقاشی و حسی که از آدمهای آن میگیرد بنویسد، آن هم در آخرین روز سال ۱۳۹۹ هجری شمسی. شاید روزی برسد، هرچند با احتمال کم، که دیگری دههها بعد در مورد این نوشتهی محمد بنویسد، و شاید، به احتمال بسیار بیشتر، محمد و نوشتهاش هم مثل قریب به اکثر آدمهای دیگر کلاً به دستهای سردِ فراموشی سپرده شود.
اول_ کودک
گویا بیصبرانه منتظر است که شمارش معکوس ثانیهها به پایان برسد تا دوباره بازگردد به همانی که بود؛ همان بازیها، همان شورها و همان شیطنتها. در نگاهش شوق زندگی موج میزند. برای او همه چیز بازی است. شلاقِ آگاهی از بیبازگشت بودن ثانیههایی که در حال عبورند هنوز بر تن او اثر نکرده است. برای او شاید گرچه بازگشتناپذیر بودن این ثانیهها جای تردیدی نداشته باشد، اما اهمیتی هم ندارد. او غرق بازی و بازیچه است و به ثانیههایی که از دست می روند حتی فکر هم نمیکند. دست او تکهای شیرینی را لمس میکند، اما کامِ او شیرینی نخورده هم شیرین است، حتی اگر خودش چنین نپندارد. روزی او به دوران کودکیاش دوباره خواهد اندیشید و با خود خواهد گفت «چه روزگار شیرینی بود».
دوم_ جوان ساعت به دست
جوانِ جوان است. جوانی یعنی اینکه نه آنقدر کودک و کوچک هستی که مفهوم گذر زمان را به هیچ نگیری و برایت اهمیتی نداشته باشد که اکنون سال ۱۳۱۰ است یا ۱۳۱۱، اما آنقدر بزرگ هم نیستی که بفهمی این عوض شدن سالها جوانیات را، یعنی آنچه بدان دلخوشی، را هم از تو میگیرد. جوانی وضعیتی است بین غفلت کودکی و آگاهی میانسالی. جوانی حالتی است بین بیهدفی کودکی، که به هر سو و به هر جهت بیجهت بجهی، و هدفمندی میانسالی، که در آن آگاهی که میتوانی به سمت اهدافت بروی اما در عین حال بپذیری که ذاتاً محدودی. جوانی یعنی حرکتی با شتاب به سمت آمال و آرزوها اما با یک باور غلط ذهنی: اینکه نامحدود هستی و به هرچه اراده کنی خواهی رسید.
جوان، ساعت را در دست گرفته، گویی که افسار زمان را در دست دارد و زمین و زمان بازیچهی دست اویند. او در وسط این نقش رنگ و روغنیِ استاد نیست، اما همان اوست که در مرکز این نقاشی قرار دارد. اگر هم چنین نباشد او به خود به چنین چشمی مینگرد: مهمتر بودن و آگاهتر بودن از بقیه به دلیل همین چند سال گذرانی که او در حال گذراندش است. شاید او با خودش میگوید دیگران منتظر و چشم به راهند تا خبر تحویل سال را از زبان او بشنوند. شاید او گمان میکند که در این معادلهی گذر زمان بازیگردان است، اما افسوس که او خودْ بازیچهیِ دستِ عقربههای ساعت و گذر زمان است، حتی اگر خودش به این موضوع آگاه نباشد.
او اگرچه در نزدیکی بقیهی اعضای خانواده نشسته، اما بین خود و دیگرانی که سر سفرهی هفت سین نشستهاند فرسنگها فاصله میبیند، از آن روست که بر صندلیای بلندتر از دیگران تکیه زده و پایش را بر پایی دیگر انداخته تا نشان دهد دنیای او، دنیای خودش است و حفظ فاصله با او، حتی در اذهان دیگران، امری است واجب. شاید در چشم او آن مرد مسنتر که دعا میخواند مستاصل به نظر آید. شاید از نظر او از مسنها هنری جز دعا کردن برنیاید و با خود بگوید «اکنون دوران، دوران من است و روزگار آن کتاب به دستها به سر آمده». شاید او از آنکه دیگر کودکی غافل بیش نیست راضی باشد. شاید او خودش را بسیار متفاوت و از نسل جدیدی بداند که با همهی «دعاخوانان» و «چپق بر کفها» و «به رویا فرورفتگان» فرق دارند. غافل از اینکه به زودی روزی خواهد آمد که جوانیْ دیگر خودِ او را قدیمی خواهد دانست، یعنی از کسانی که روزگار آنها به انتها و داستان آنها به آخر نزدیک شده است.
سوم_ مرد دعاگو
او میداند که ما آدمها در معادلات بیکران اعداد هستی، اعدادی خرد هستیم. قطرهای هستیم که در دریا گُمیم. آرزوهای بسیاری در سر داریم که به اندکی از آنها میرسیم و به بیشتر آنها نه. او کوچک بودن خود را در این دنیای بزرگ میفهمد. سالهایی که بر او رفته به او فهمانده که بیشتر معادلات از دست ما خارج است و در اختیار خالق زمان است، نه در کفِ مخلوقینِ در بندِ زمان، و آنچه او میتواند انجام دهد انجامِ کار در حد وظیفه و سپردن بقیه، که خودش شامل خیلی چیزها میشود، به خالق زمان است.
شاید او گاهی در میان خدا خدا کردنهایش در دل با خود به جوان و روزگار جوانیِ خود فکر میکند. به سالهایی که به سرعتِ برق و باد گذشتهاند و او را بدینجا و به این فردی که شده رساندهاند: به مردی که دعا میکند.
چهارم_ مرد چپق در دست
او دلش مشغول است. مشغول چه؟ نمیدانم. آیا او به فرصتهای از دست رفتهی زندگیش میاندیشد؟ یا در اضطراب تب و تاب این روزها یا آیندهی خویش است؟ اصلاً برای چه در همان لحظهی تحویل سال چپق میکشد؟ آیا اضطرابی در درونْ او را به سمت چپق کشیدن سوق داده است؟ یا صرفاً دارد عادت دیرینهاش را از سالی به سال دیگر به دنبال خود میکشاند؟ آیا او به من، به کسی که عکس او را در چند دهه بعد میبیند، نگاه میکند؟ یا اینکه نگاه خیرهاش هیچ چیز را نمیبیند جز تصویری از حسرت روزهای گذشته یا آرزوهای آینده؟ و چرا صورت او اینچنین افتاده و افسرده است؟
قضیه هرچه باشد، مرد چپق در دست آبیپوش برای من معمای این نقاشی است.
پنجم_ پیرمردی با دست بر زیر چانه
او، که به نظر مسنترین فرد این جمع میآید و همان او که محتمل است دهههای بیشتری باشد که دیگر در این سرا نباشد نیز چشمانی خیره دارد، اما جنس این خیرگی با مردی که چپق میکشد تفاوت دارد. در نگاه او سالهاست دیگر برق چشم کودکی که به دنبال شیطنت است دیده نمیشود. در نگاه او توجهِ به عقربههای که از پی هم میدوند دیده نمیشود. در نگاه او حتی تردید و اضطراب مرد چپق در دست هم وجود ندارد. چشمان او کم فروغ شده است، مثل چشمان همهی سالمندان در آخر عمرشان، چشمهایی که دیگر همچون مهتاب نمیدرخشند و تنها گهگاهی مثل ستارهای در آن دور دستها سوسو میزنند. شاید او به این میاندیشد که این آخرین تحویل سالی است که زمین او را بر روی خود به عنوان مهمان میپذیرد. شاید به این میاندیشد که سال بعد تنها عکسی از او بر دیوارِ آن پشت، و در کنار عکسهای دیگر، باشد و تنها یاد و خاطرهای از او بماند و به اشکی در گوشهی چشم دیگری در هنگام سال تحویل بدل شود. در او رهاییای وجود دارد از هرچه دنیا بر دیگران تحمیل میکند: رهایی از شق و رق نشستن بر سر سفرهی هفت سین در هنگام تحویل سال مانند دیگران؛ رهایی از لباس نو و زیبا پوشیدن در آن لحظه. خلاصه، رهایی او را از آستین بالا زدهاش و جامهی ناموزونش میتوان دریافت. او به سمت آیندهی مبهم خود خم شده و خیره است و در نقطهی تسلیم قرار گرفته است؛ تسلیم به هر آنچه که پیش رویش خواهد بود.
عکس و نقاشی ثابتکنندهی لحظات به شدت بیثبات این دنیا هستند. لحظهها دائماً به جلو میخزند و میدوند، اما نقش های بر بوم، متزورانه میکوشند گذران بودن دنیا را کتمان کنند. برای من، گاهی فکر کردن به آنچه پیش از کشیده شدن نقش و پس از آن بر آن آدمها گذشته، مهمتر است تا آنچه در نقش میبینم:
ساعت چهار و پنج دقیقه را نشان میدهد. سال نو نزدیک است. شاید هر یک از این صورتهای نقش زده شده برای خود امیدها و آرزوهای متفاوتی داشته باشند، اما معمولاً همهی این صورتهای نقاشی در یک آرزو مشترک هستند: اینکه سال جدید مثل سال قبل نبوده و سالی نکوتر باشد. شاید تنها تمایز لحظهی سال تحویل با دیگر لحظات عمر، همان اشتیاق و همان امید به بهتر بودن آیندهی مه گرفته و مبهم نسبت به گذشتهی معلوم، با همهی تلخیها و شیرینیهایش، باشد.
نور بر جان اجزای سفرهی هفت سین مینشیند و سایهای را به طرف مقابل اجسام پرتاب میکند. ثانیهها میدوند. وقت موعود میرسد. آغاز سالِ نمیدانم چندم هجری شمسی، آغاز سالی که هرچه باشد از آن خیلی وقت است که گذشته است، اعلام میشود. کودک شادمانانه شیرینیای را که در دست داشت میخورد و قصد رفتن به دنبال بازیهای همیشگیاش میکند. جوان چشم از عقربهها برمیدارد و به جمع نگاه میکند، غافل از اینکه شاید سال دیگر این جمع دوباره دور هم جمع نباشند و نگاهش به دنبال کسانی بگردد که دیگر حضور ندارند. مرد دعاگو که چشمانش کمی تر شده، کتاب را میبوسد و چشمهایش را میبندد و برای ثانیههایی بر پیشانیاش میگذارد. او نگاهی به کودک میکند و اسکناس تا نخوردهی لای کتاب را به کودک نشان میدهد. لبخندی بر لب کودک مینشیند. اسکناس را میگیرد و به دنبال بازیهایش میدود. مرد کتاب را دوباره در طاقچه جای میدهد. مرد چپق در دست آهی میکشد و سرفههای کوتاهی میکند. همه گونههای همدیگر را میبوسند، البته به جز کودک که لحظاتی قبل جیم شده است. در آخر، تک تک مهمانان خوانِ هفت سین، بوسهای بر پیشانی پیرمرد با چشمان کم فروغ میزنند و پیرمرد در زیر لب و با صدایی مبهم و گرفته، دعایی به جان جوانترها میکند. مرد چپق در دست چپقش را کنار میگذارد و با کمک مرد دعاگو زیر بغل پیرمرد را میگیرند تا او را بر تخت در آن پشت بنشانند.
در روزهای باقی مانده از ایام ابتدای سال، شیرینیها و میوهها خورده میشوند و ظرفهایشان جمع میشود. بقیهی اجزای سفرهی هفت سین، ده دوازده روزی مهمان سفره میمانند و مهمانان منزل حسین آقا هم گهگاهی چشمشان به آنها می افتد. ریشهای سبزه که روزی کوتاه کوتاه و با رگهای سفید و سبز بود، روز به روز بلندتر میشود تا اینکه دیگر از ریخت میافتد و در روز سیزده به در گره خورده و دوباره راهی طبیعت، یعنی همان جا که بدان تعلق داشت، میشود. آرام آرام تصمیم به این گرفته میشود که سفره جمع شود. مادرِ خانه، یعنی همان کسی که همیشه وجود داشته ولی نامرئی بوده و نقشی به یادش بر بوم کشیده نشده، و یعنی همان کسی که اول بار سفره را چیده، سفره را برمیچیند و با جارو، آنچه از بقایای سماق و پوستههای سیر از ظرفها ریخته و باقی ماندههای گلهای پرپرشده که بر زمین ریخته را جمع میکند.
رفته رفته، زندگی به روال عادی خود برمیگردد. به همان خوشیهای کوتاه و غمهای بلندترش. به همان روزمرگیهای ملالآورش. به تلخیهای قابل پیشبینی و غیرقابل انتظارش. به رفتن محتملتر پیرمردی که در موعد سال تحویل، دستش را زیر چانهاش گذاشته بود. و به رفتن دور از انتظار مردی که آن سال سر سفره کتاب بر دست دعا میکرد. زمان بیرحمانه به تاخت و تازش ادامه میدهد، تا آنجا که جوان را که هیچ، بلکه طفلی که شیرینی میخورد را پیر و راهی گور میکند، در زمانی که دیگر نه هیچ یک از اعضای دیگر خانه بر جای ماندهاند و نه خانهای.
دههها میگذرد. نه هیچ کسی به دغدغههای مرد چپق در دست میاندیشد و نه کسی مرگ پیرمرد با چشمان کمفروغ را به خاطر میآورد. آن خانه با همهی شادیها و غمها و دیگر احساساتی که در آن جریان داشت به دست فراموشی سپرده میشود و تنها نقشی از آن میماند در موزهای بر روی دیوار. با این حال، باز هم بهار از راه میرسد و با نوروز ما را به جشن رسیدنش دعوت میکند. نوروز میرسد تا بفهمیم علیرغم همهی این مردنها و رفتنها و از خاطر رفتنها، یک چیز کماکان در جریان است؛ چیزی به نام زندگی.
پ.ن.* از حافظ: «نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی/ که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی».
پ.ن. دوم: توضیحی در مورد متنی که خواندید: در بهمن سال ۱۳۹۹ فکر نوشتن در مورد این نقاشی به ذهنم رسید، شاید هم زودتر. به این فکر کردم که این نقاشی بسیارْ ملی است، چرا که برگزاری آیین نوروز تقریباً به اقوام ایرانی و کلاً کسانی که خود یا اجدادشان متولد فلات ایران هستند محدود میشود، پس نوشتن در مورد آن شاید کمکی کند به بازنگری ما به آنچه بوده و هستیم و زمینهای باشد برای اینکه به این مطلب بیندیشیم که ما علی رغم تفاوتها و اختلاف نظرهایمان، پیشینهای مشترک داریم و شاید حتی شباهتهایمان، بیش از تفاوتهایی باشد که مدام بر طبل آن کوبیده شده و زمینهی جدایی و ناسازگاری ما اقوام ایرانی را با هم فراهم میکند. پس تصمیم گرفتم تا روز عید نوروز ۱۴۰۰ متنی در مورد آن بنویسم. در مورد اینکه نوشتن در مورد این اثر به صورت یک دعوت همگانی و در قالب یک مسابقه برگزار شود هم در انجمن ادبی باران علوم پزشکی اصفهان بحث شد اما حداقل امسال اتفاقی نیفتاد. من دوستان دیگری را هم به نوشتن متن در مورد این اثر دعوت کردم و اگر مطلبی نوشتند، در همین جا لینکهای مطالب آنها را خواهم آورد.
عکس را از سایت طرفداری برداشتهام.
سلام وقت به خیر
تفسیر شما زیبا بود
ولی هفت سین یک مشکل بزرگ دارد و مجلس مردانه است