آب رفتن
به نام پروردگار
استانداردهای وبلاگنویسیام کم نشد، بلکه آب رفت. مثل لباسی که بشویی و بعد ببینی دیگر نمیتوانی تنت کنی. آب رفت، منتها نه به اندازهای که تنگ شود، بلکه به اندازهای که فقط آدم کوچولوهای قصهها بتوانند بپوشند.
باز از سر بیکاری بگویم؛ از سر ملال؛ یا از سر هر کوفت دیگر، نشستم به نگاه کردن پستهای سالهای قبل. سالهایی که برایم دورند. رسیدم به پست «گزارشی از یک جلسه: جایگاه دانش کل نگر در مقایسه با علم امروز» و «جعبهی علم». آن پستها را با چه حوصله و صرف زمان بسیاری مینوشتم. در یک ساعت؟ دو ساعت؟ شوخی نکن. برای بعضی از آنها شاید ده ساعت وقت گذاشته بودم.
از دل یک جلسهی معمولی دانشگاه، حرفهایی برای گفتن بیرون میکشیدم؛ جلسهای که امکان حضور در آن برای تقریباً همه میسر بود. کافی بود به موضوع ایکس علاقه داشته باشی. یک اتوبوس مینشستی و میآمدی فلان مکان و به سخنرانی رایگان فلان فرد گوش میدادی. و به حال نگاه میکنم: بعضی از تجاربی که کسب میکنم نسبت به گذشتهام بسیار خاص هستند. اصلاً چنین نیست که هرکسی، هرجایی و در هر زمانی بتواند تجربهاش کند. اما حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود که بیایم و آن تجارب را جایی مکتوب کنم تا همین امشب.
این روزها، روزهایی که با آدمهای گوناگون با ادیان و زبانها و نژادها و فرهنگهای گوناگون تعامل دارم، محمد سالهای قبل را میطلبد که بیاید بنشیند پای وبلاگ و نوشتن. تجاربی که بعضیشان بسیار شیریناند و بعضی به شدت آزاردهنده. یکی از مثالهایش این است که هیچگاه فکر نمیکردم در مدت کوتاهی، زیستن با یک آدم متدین درست و حسابی و بالعکس، یک آدم معتاد که انگار دکمهی on مغزش از کار افتاده و گویی که اصلاً مغز ندارد را با هم تجربه کنم. الان هم زندگی با آدمهای بسیار بهتر از خودم را بهتر میفهمم یعنی چه و هم بهتر میفهمم که چرا اعتیاد فرد و خانواده را نابود میکند. فهم من دیگر تنها از طریق خواندهها و شنیدهها نیست. این فقط یک مثال از آنچه بود که این چند ماه بر من گذشته. و راستش اذیت هم شدهام. رفته بودم سلمانی. قیچی میزد به موهایم. آنقدر در این چند ماه موهای سفید لابلای موهای سیاهم زیاد شده که دیگر نمیتوانستم بشمارمشان. چند ماه پیش که قرار بود از اصفهان بروم اینقدر موهایم سفید نبود.
داشتم چند وقت پیش به دوستم میگفتم. اینکه من با تصمیمی که گرفتم comfort zone ام را ترک کردم. ترک که چه عرض کنم. آن را تکه پاره کردم و انداختم دور. اینکه تا آخر عمر دیگر comfort zone ای پیدا کنم یا نه را نمیدانم. چیزی در دلم میگوید که شاید دیگر آن راحتی نسبی موقتی که بعد از سربازیم برایم حاصل شد شاید دیگر هیچگاه به آن راحتی تکرار نشود. این خروج از comfort zone، حرفهای جدیدی برای گفتن میآورد؛ حرفهایی که ناگفته ماندهاند.
امیدوارم در ماهها یا سالهای آتی عمر و علاقه و فرصتی باشد که بعضی از آنچه برایم اتفاق میافتد را مکتوب کنم.