شب نوشت (۴۷)
به نام پروردگار
با خودم میگویم: حالا هنر است که بنویسی و احساس رهایی کنی. حالا که مخاطبین به مراتب بیشتر از قبل داری. اکنون هنر است که بگذاری که قلمت روان باشد. آنچه که در ذهنت جاری است با حداقل اصطکاکِ ممکن_ حداقل خودسانسوریای که جهت رعایت اخلاق و حریم شخصیات ضروری میدانی_ بر صفحهی اول وبلاگ نقش ببندد.
روزی که در اوج اضطراب سربازی وبلاگ قبلیات، «هزار جلوه زندگی»ات، از بین رفت و مجدداً در جایی دیگر، که اینجاست، شروع کردی به نوشتن، معمولاً روزی صفر بازدیدکننده داشتی. برای مدتی طولانی. در خود «هزار جلوه» هم ماهها همین آش و همین کاسه بود. به گمانم از روزی که شروع به نوشتن کردی تا روزی که اولین دیدگاه را در «هزار جلوه» دیدی بیش از چهار ماه فاصله بود.
و من این شجاعت را به خرج میدهم که باز هم بنویسم. بنویسم؛ با همهی نقصهایی که نوشتهام، تفکرم، خودم و هرآنچه مرتبط با من است دارد. بنویسم. گاهی هم زیاد بنویسم، مثل ماههای گذشته. بنویسم و بگذارم که نقصهایی که در من هست هم در نوشتههایم جاری باشد. من دوست نقصهایم نیستم، اما نمیخواهم دشمنشان یا منکرشان باشم. مینویسم و دیده میشوم. هم خودم و هم خوبیها و بدیهایم. و صیقل میخورم و به پیش میروم.
از معدود دفعاتی است که این وبلاگ را در جایی جز روی تختم بهروز میکنم. توصیههای متعددی شنیدهام مبنی بر اینکه «برای بهبود خوابْ تختخواب را فقط به خوابیدن اختصاص دهید» و «حتی مطالعهی پیش از خواب را هم در جایی غیر از تختخواب انجام دهید»، چون «گویا مغز را هرطور عادت دهی عادت میکند و اگر شرطیاش کنی که تخت خواب فقط محل خواب است پسر حرف گوشکنی میشود و وقتی میروی بخوابی بهتر خوابت میبرد».
حال شاید فکر کنی که من به توصیهها گوش کردهام که این بار از پشت میز تحریر وبلاگ مینویسم. اما نه، بزرگوار. من روی تختم بزرگ شدهام. اکثر درسهایم را روی تخت خواب خواندهام و واحدهایشان را پاس کردهام. مهمترین ایمیلهای کاری و تحصیلی که دادهام را روی تخت نوشتهام. اکثر کتابهای مهم زندگیم، غیر از دو سه تایشان که واقعاً تختبردار* نبودند، را روی تخت خواندهام. پدرم هم که هربار میآید و میبیند من را در این وضع و به مادرم میگوید «دکتر مصدق روی تختش است». خلاصه، این از پشت میز تحریر نوشتنِ من از سر حرفگوشکن بودن من نیست، اما شاید در آینده بیشتر به این روش نوشتن فکر کردم.
دوستم کتابی خوانده بود به اسم «آبلوموف». میگفت شخصیت اصلیاش مردی است که دائم روی تخت لمیده است. علاوه بر مصدق و گاندی، وضعیتی که من روی تخت دارم من را یاد آبلوموف هم میاندازد. احتمالاً من نه شبیه مصدق و گاندی باشم و نه شبیه آبلوموف. اما ما آدمها اهل دستهبندیایم. اهل جای دادن یک سری از آدمها با تفکرات و دغدغههای گاه متفاوت در یک دسته. یک عده اگزیستنسیالیستاند و یک عده رواقیوناند. شاید من هم در عالم طنز بتوانم خود را با مرحوم مصدق و گاندی و آبلوموف خیالی در دستهی «تختیون» بگنجانم.
من وقتی با آدمها در واتس اپ چت میکنم یا تلفنی با آنها حرف میزنم، آنها را با وضعیتی که در خیابان یا دانشگاه دیدهام یا با عکسی که از خودشان گذاشتهاند تصور میکنم. به ندرت پیش آمده که تماسی تصویری با دوستانم یا خانواده بگیرم. تماس تصویری تصورات آدم را به هم میریزد. اسکایپ را بعد ماهها باز میکنی یا با واتس اپ تماس میگیری و میبینی دوستی که در دانشگاه شیک میپوشد با زیرپوش رکابی و موهای درهمبرهم (که ما اصفهانیها به آن «هاشولی» میگوییم) نشسته روبروی وبکم. به این فکر کردم که شاید اگر پسر و دخترهایی که با هم به طور رودررو آشنا نیستند و فقط با هم چت میکنند همدیگر را در وضعی که واقعاً هستند ببینند شاید خیلی از رابطهها خودبهخود کات شود. 🙂
گفتم اصفهان. یادی از لهجهی اصفهانی کنم. آخرین کتابی که خواندم نوشتهی آقای علیاشرف صادقی است. کتابی به نام «تکوین زبان فارسی». این کتاب را خانمی زبانشناس به من معرفی کرد. خواستم نسخهی فیزیکیاش را بخرم. خیابان انقلاب را گشتم و پیدا نکردم. بعد با کمی گشتن نسخهای الکترونیک از آن را در اینترنت پیدا کردم.
برای کسی که واقعاً به زبانشناسی علاقه داشته باشد احتمالاً کتاب جالبی است. من فکر میکردم که به زبانشناسی بسیار علاقه دارم، اما وقتی خواندم دیدم که «علاقه دارم، اما نه اینقدر». مثلاً من شاید علاقه داشته باشم که بدانم زبان فارسی دری از کجا سر و کلهاش پیدا شده، اما برایم آنقدر این حوزه جالب نیست که بروم و ببینم صامتها و مصوتهای زبان دری با زبان پهلوی چه تفاوتهایی دارد. حداقل الان چنین علاقهی شدیدی به این موضوع ندارم. اما اگر کسی چنین علاقهای دارد فکر کنم برایش کتاب خیلی جذابی باشد.
نویسنده در بخشهایی از کتاب از لهجهی اصفهانی و مناطق نزدیک به اصفهان گفته. گویی بخشی از کلمات و تلفظ خاصی که ما اصفهانیها داریم به زبان پهلوی برمیگردد. زبان پهلوی هم زبانی است که تا جایی که فهمیدم عمدتاً در عصر ساسانی رواج داشته. در همان عصر ساسانی هم گویا سر و کلهی زبان دری به موازات زبان پهلوی پیدا شده بوده و به تدریج دری پررنگ شده و پهلوی رنگ باخته. اما بعضی از تلفظهای پهلوی هنوز در بعضی از لهجهها یا گویشهای فارسی باقی مانده. مثلاً اینکه ما اصفهانیها اگر مهمانی آمد میگوییم «اومدنشون»، بیارتباط با دستور زبان پهلوی نیست. یا اینکه اگر بین کلمات به جای کسره «ی» میگوییم آن هم ارتباطهایی با زبان پهلوی دارد: آنکه برای شما تهرانیها «پسرِ حاجآقا» است، برای ما اصفهانیها «پِسِر ی حجی» است؛ بعضی وقتها هم «پِسِرْ حجی». یا گویا «کو» که اهالی سده میگویند و معنی «به سوی» میدهد، آن هم ریشه در زبان پهلوی دارد.
از کسانی که من را به بررسی بیشتر زبانها سوق داد خانمی ارمنی بود که اتفاقی در سال ۹۸ در صندلی کنار اتوبوس من نشست و قصهاش را در پستی دیگر گفته بودم**. خانمی که اسمش را هم یادم رفته و دیگر از او سراغی ندارم. حال که میبینم گفتگوی دو سه ساعته با آن خانم من را به سمت کتابها و نویسندگانی کشید که حتی یک کلمه هم از آنها نشنیده بودم. شروع مکالمهی ما هم بر مبنای صفحهای بود که در ویکیپدیا خوانده بودم و در مورد شباهت بعضی کلمات ارمنی فعلی با زبان پهلوی در آن صحبت شده بود: زبان ارمنی_ ویکیپدیای فارسی
میدانی سختترین کار دنیا برای من چیست؟ اولین آنها «هیچ کاری نکردن» است. اینکه کاری انجام دهم که سودی ندارد. همیشه از خود انتظار دارم کاری بکنم: مطلبی بخوانم؛ فایل تصویری یا صوتی آموزندهای ببینم یا بشنوم و بگیر الی آخر.
این «هیچ کار نکردن» من را مضطرب میکند. اما دارم تمرین میکنم که گاهی هیچ کاری نکنم. ترجیح میدهم یاد بگیرم اضطراب هیچکاری نکردن را تحمل کنم تا اینکه با خیلی کار کردن خودم را از پا دربیاورم.
یکی دیگر از سختترین کارها برای من توکل کردن به خداست. اینکه کاری را بکنم، به نحو احسن، و بقیهاش را بسپارم به او. به هرحال، دارم سعی میکنم این کار را با تمرین یاد بگیرم.
و میدانی از نظر خودم بهترین ویژگی شخصیتی من چیست؟ اینکه یک کار را کم ولی به مدت خیلی طولانی انجام میدهم. منظورم از خیلی طولانی چند سال است.
اگر به من بگویند برای آزمون تافل باید دو ماه روزی پنج ساعت مطالعه کنی عزا میگیرم، هرچند گاهی ناچار به چنین کارهایی میشود. در مقابل، وقتی سال ۹۲ تصمیم گرفتم روزی ۱۵ الی ۴۵ دقیقه زبان بخوانم این کار را به مدت چهار سال و پیوسته انجام دادم بدون آنکه عذاب بکشم. نتیجهای که از آن گرفتم بسیار خوب بود: میتوانستم اکثر منابع را به زبان انگلیسی بخوانم؛ برای آزمون زبان فشار چندانی به خودم نیاورم؛ با دوستان غیرایرانیام راحت ارتباط بگیرم و …
دو سه جا برای تحصیل و شغل و اینها اقدام کرده بودم. هر دو سه جا ریجکتم کردند. برایم مایهی اعصابخوردی است. سالها پیش وقتی ریجکت میشدم با خودم میگفتم «مگر من چه مشکلی دارم که ریجکتم میکنند؟» اما اکنون عزت نفس بیشتری دارم. بیشتر وقتها میگویم «مگر آنها چه مشکلی دارند که ریجکتم میکنند؟»
معمولاً وقتی مدتی در محیطی، چه داروخانه، چه آزمایشگاه و چه نزد استادی، کار میکنم به من عادت میکنند و میتوانم تعامل خوبی با آن محیط یا فرد برقرار کنم و از کار من راضی هستند. احتمالاً اگر بخواهم به دانشگاه خودمان برگردم آغوش تعداد زیادی از اساتید باز باشد. اما به دلایلی ترجیح میدهم به آغوش دانشگاه خودمان باز نگردم. یا اگر هم برگشتم به یک بوس فرستادن با دست از دور اکتفا کنم. دانشگاه ممکن است طوری آدم را محکم در آغوش بگیرد که استخوانهای فرد خرد شود.
من فکر میکنم مشکل این است که کسانی که دور از من هستند نمیدانند که ممکن است من توانمندیهای خوبی داشته باشم. انگار آخرش رودررو بودن با یک فرد اثربخشی بیشتری دارد. احتمال میدهم اگر دورهای در آزمایشگاه خوبی کار کرده بودم برای پذیرش گرفتن مقاطع بعدی چندان مشکلی پیدا نمیکردم، اما اکنون از راه دور ثابت کردن توانمندیها چندان راحت نیست. هرچقدر هم که رزومه و انگیزهنامه بنویسم مثل کار حضوری نزد اساتید نمیشود. و مسئلهی دیگری هم مطرح است: من چندان دوست ندارم که توانمندیهایم را به رخ بکشم تا موقعیتی را از آن خود کنم. درست است. دنیای امروز، دنیای رقابت است. دنیای نشان دادن خود. دنیای تعریف کردن از خود برای اینکه مورد توجه کسی، شرکتی، دانشگاهی قرار بگیریم. اما برای من این کار انرژی بسیاری میبرد. انگار اینکه مدام ایمیل بزنم و از ویژگیهای شخصیتی خوب یا توانمندیهایم بگویم در خونِ من نیست. از این کار لذت نمیبرم، ولی گاهی انگار کار درست همان کارِ نهچندان دلچسب است.
با این حال، توکل بر خدا میکنم. ترجیح میدهم از مسیرهایی که برای آیندهام در نظر دارم در اینجا صحبت نکنم. اینکه در کشور دیگری ادامهی تحصیل دهم برایم فقط یک گزینه است از میان تعداد گزینههای دیگر. نمیدانم دقیقاً چه مسیری را در پیش خواهم گرفت. امیدوارم هریک را که رفتم برای خودم و دیگران مایهی خیر و برکت باشد. شما هم همین دعا را برایم بکنید؛ لطفاً.
پ.ن.* «تخت بردار» کلمهای است مندرآوردی.
** پست مربوط را در وبلاگ قبلیام نوشته بودم. آن پست را به این وبلاگ منتقل کردم. با کلیک بر اینجا میتوانید آن پست را بخوانید.