خویشتن پردازی

شب نوشت (۲۹)

تصمیم گرفتم به پدر و مادرم بیشتر محبت کنم، حتی اگر سختم باشد. نمی‌خواهم روزی افسوس محبت‌هایی که می‌توانستم بکنم و نکردم را بخورم. و می‌خواهم اگر زودتر از آنها از دنیا رفتم خاطره‌ی روزهایی خوش از من برایشان باقی بماند. 


عوض شده‌ام. در مورد بحثی که با یکی از اساتیدم داشتم صحبت کردم. از این گفتم که با ایشان قاطعانه ولی محترمانه صحبت کردم. از او خواستم که به من احترام بگذارد. فهمیدم این رفتار من باعث شده به ایشان بربخورد. با این حال، بعد از مدتی فکر کردن تصمیم گرفتم عذرخواهی نکنم، چون‌ که همواره احترامش را حفظ کردم و کار بدی نکرده بودم. 

دو سه شب پیش هم داروخانه بودم. خانمی مراجعه کرد و می‌خواست از من سوالی راجع به قرص اورژانسی بپرسد. از آن مقدار که لازم بود بیشتر هم مصرف کرده بود. از من اطمینان می‌خواست که باردار نشود. من هم اطمینانی به او ندادم. گفتم «با علم نمی‌توان با اطمینان برخورد کرد». نگران بود. از من درصد خواست. درصد حدودی‌ای در ذهنم بود: قریب به ۹۰%. از آن ۱۰% می‌ترسید. نسخ جمع شدند. یکی از تکنسین‌ها به من گفت اول نسخ را رد کنم و بعد مشاوره‌ی دارویی بدهم. من به او گفتم «این من هستم که تصمیم می‌گیرم کدام کار در اولویت است». بعد خواستم از او هم بابت صریحانه پاسخ دادن عذرخواهی کنم ولی فکر کردم و دیدم بابت صراحت همراه با ادب نیازی به عذرخواهی نیست. از خودم هیچ‌گاه چنین برخوردهایی سراغ نداشتم. 

به این چیزها فکر می‌کنم: اول اینکه چقدر این تغییرات در عین موثر بودن برایم سخت است. اینکه سعی نمی‌کنم که رضایت همه را جلب کنم برایم حس نویی دارد. دوم اینکه نگرانم که از آن ور پشت بام بیفتم. می‌ترسم که به جای عزت نفس، اعتماد به نفس کاذب و غرور بیجا در من ایجاد شود. با این حال، شاید این ترس‌ها هم جزئی از مسیر باشد. 


همان دو سه شب قبل که داروخانه بودم یک کار دیگر را هم امتحان کردم: خانمی تقریباً همسن مادر من با خجابی که برایم دل‌نشین بود آمد تا داروهایش را بگیرد. در آخر از حجابش تعریف کردم. گفتم چقدر حجاب قشنگی دارد. تا حالا هیچ‌وقت چنین نکرده بودم و می‌خواستم امتحان کنم و ببینم فرد مقابل چه حسی پیدا می‌کند. «خیلی ممنونم» ریزی گفت و غیبش زد. فکر می‌کنم معذب شد. امشب هم از یکی از هم‌کلاسی‌های خانمی که داشتم پرسیدم که اگر کسی به او بگوید زیباست چه حسی پیدا می‌کند. او پاسخ داد که خوشحال می‌شود. من گفتم «چه جالب». و او گفت «چطور؟» من هم گفتم «چون فکر می‌کردم شاید بعضی آدم‌ها ناراحت شوند اگر چنین چیزی بشنوند». او گفت که «ممکن است آدم‌های مذهبی‌تر ناراحت شوند». برایم جالب بود. آزمایش‌های من از آزمایشگاه به محیط جامعه منتقل شده است. هرچند، کمی از این بابت نگران هستم. امیدوارم کسی موش آزمایشگاهی تحقیقات من نشود!


دارم رفته‌رفته به سیاست و احتمالاً ژئوپولیتیک علاقه‌مند می‌شوم. احتمال نمی‌دادم دوباره به چنین مباحثی علاقه پیدا کنم. در دبیرستان چند صباحی به دنبال بیشتر یاد گرفتن در مورد سیاست رفتم. یادم می‌آید که وقتی دوم دبیرستان بودم، کتاب قانون اساسی‌مان را در مسیر برگشت سرویس مدرسه خواندم. برایم جالب بود که بخوانمش و تحلیلش کنم. البته، آن سن، سن مناسب آن کار نبود. یا مثلاً یادم می‌آید که مقالاتی در مورد سیاست از ویکی‌پدیا گرفته بودم که بخوانم ولی نمی‌خواندم. یا یادم است که وقتی وسط تحصیل داروسازی بودم این فکر در ذهنم چرخ می‌زد که داروسازی را ول کنم و بروم اقتصاد بخوانم. هرچند، با دیدن چند کتاب اقتصاد پر از معادلات ریاضی در جهاد دانشگاهی خط پیگیری این رشته برایم کور شد. الان شاید پتانسیل بیشتری در یادگیری اقتصاد نسبت به قبل داشته باشم. 

جالب است: به ریاضی و فیزیک هم دارم دوباره علاقه پیدا می‌کنم، به همان رشته‌هایی که از آنها به سمت رشته‌ی تجربی فرار کردم. چند وقتی است روی مخ برادرم دارم کار می‌کنم که به من ریاضی یاد دهد و من به او چیزهای مرتبط با شیمی یاد دهم، هرچند که من الکی می‌گویم؛ داروسازان برخلاف تصور معمولاً شیمی‌دان‌های خوبی نیستند. 


یک دفعه یاد اولین روز در پادگان افتادم. یکی از مسئولین، که منصبش را یادم نیست، به من گفت که قیافه‌ام به موسیقی‌دان‌ها می‌خورد. برایم عجیب بود. مگر موسیقی‌دان‌ها چه قیافه‌ای دارند یا در ذهنش داشتند؟


شب عجیبی است. حس‌های متضاد زیادی دارم. بروم استراحت کنم. شب خوش. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا