شب نوشت (۴۴)_ تصمیمهای دشوار
به نام او
تصمیم گرفتم*. و خودم باورم نمیشود که در نهایت این کار را کردم. امیدوارم که بتوانم مصمم بمانم و تصمیم گرفته را مجدداً برنگردانم. هدف دیگری برای آیندهی شغلیام در سر دارم، اما تصمیم گرفتم محض احتیاط، آزمون PhD داخل را هم بدهم. و این «محض احتیاطها» بزرگترین بیاحتیاطیهای من است. من دو بار دیگر هم در سالهای گذشته در آزمون ثبت نام کردم و در آنها شرکت کردم و برای مصاحبه دعوت شدم و هر دو بار از رفتن به مصاحبه طفره رفتم. چند ماه پیش در آزمون دوباره ثبت نام کردم. این بار بر خلاف دفعات پیش فقط به مجموعهی داروسازی اکتفا نکردم و برای شرکت در رشتهی ایمونولوژی هم فرم پر کردم. با خودم گفتم اگر این بار دوباره در آزمون کتبی قبول شوم حتماً به مصاحبه هم خواهم رفت و اگر قبول شوم تحصیل را در همین ایران و در تهران شروع خواهم کرد. تقریباً مطمئن هم بودم که کار خوبی میکنم. ولی انگار باز هم جایی از کار میلنگید. باز مردد میشدم. باز انگار دلم میجوشید.
چند روز پیش صبح داروخانه خلوت بود. به خودم گفتم: «ببین محمد. تو وقتهایی که داروخانه خلوت است هزار جور چیز مختلف میخوانی. بیا این یک روز چیزی نخوان. بنشین بدون سانسور هرچه در ذهنت میگذرد بنویس.»** نشستم به نوشتن. دقیقهها گذشتند و بیش از یک ساعت سپری شد. نوشتنها در یک روز هم تمام نشد. چند روز پیاپی در اوقاتِ خلوتی داروخانه (اوایل صبح) نشستم به نوشتن. و در خلال نوشتنهایم فهمیدم دلایل اصلیای که نمیخواهم یک گزینه را انتخاب کنم و بین دو گزینه مردد ماندهام نداشتن اطلاعات کافی نیست، بلکه ترس من است. انگار تنها یک گزینهی تخصیل در ایران برایم جذابتر به نظر رسید: «فکر میکنم چون هم بچهها را دوست دارم و هم به تدریس علاقه دارم بچهها از بودن من در دانشگاه منتفع شوند». فقط همین. بعد به نظرم رسید این آلترناتیوی که برای خودم در نظر گرفتهام، یعنی تحصیلات تکمیلی در ایران، آنقدرها آلترناتیو خوبی نیست، البته برای من. هستند کسانی که آلترناتیو من که دلم را میزند به عنوان مسیر اصلی زندگی خود انتخاب کنند و غر هم نمیزنند. شاید من هم موقعی دیگر طور دیگری فکر کنم، اما اکنون دیدم برای من انگار این گزینه به جای اینکه جذاب باشد، دردناک است. دیدم انگار الان از شغل فعلیم خیلی راضیترم تا وقتی در دانشگاهمان دانشجو بودم. رضایتم اصلاً با آن موقع قابل قیاس نیست. با خودم گفتم «این چه کاری است که میخواهی خودت را مجبور به انجام کاری کنی که از انجامش لذتی نمیبری؟» شاید بگویی اگر دانشگاهم را عوض کنم رضایت زیادتری را تجربه کنم. با توجه به شناختی که از خود دارم بعید است. به قول مصطفی، سعی کردم یک بار هم که شده، حداقل در زمینهی شغلی و تحصیلی هم که شده، فقط یک پلن A داشته باشم و راه فراری به نام پلن B نگذارم. من معمولاً میترسم که پلن A ام شکست بخورد و در نتیجه پلن B ای هم میچینم؛ بنابراین انرژیام را بین دو پلن تقسیم میکنم. این بار با خود گفتم محض رضای خدا فعلاً کرکرهی پلن B را پایین بکشم و ببینم با پلن A میتوان کاری کرد یا نه. یا در A موفق شوم، یا یک شکست درست و حسابی بخورم. اگر موفق شدم A را به ثمر برسانم که چه عالی؛ اگر نشد پروندهی B را باز کنم. نه اینکه هر دو پلن را با هم اجرا کنم و اشک خودم را از فشار درسی و کاری وحشتناک در بیاورم.
البته باز هم بگویم: در زندگی من دغدغههای دیگری وجود دارد که مهمتر از پیشرفت تحصیلی و شغلیاند. مثالش را قبلاً زده بودم: اگر کسی از من بپرسد ترجیح میدهی ازدواج خوبی کنی و خانوادهی خوبی داشته باشی ولی PhD نگیری یا ازدواج نکنی اما در هاروارد زیر نظر استادی محشر PhD بگیری، بدون درنگ اولی را انتخاب میکنم و پرونده PhD را میبندم و راحت کنار میگذارم. هرچند، این قضیه هم مربوط به طرز تفکر امروز من است. گاهی به پستهای پنج سال پیش که نگاه میکنم میبینم که چقدر تفکراتم میتواند عوض شود.
بعد چند سال یکی از دوستانم را دیدم. پزشکی خوانده و طرح میگذراند. میخواست با من مشورت کند. میگفت «شک دارم بنشینم دکترای سیاستگذاری سلامت بخوانم یا بروم متخصص طب سنتی شوم». در مورد گزینهی اولش میگفت که «تصمیمگیران حوزهی سلامت ما اطلاعات کافی ندارند و بد تصمیم میگیرند و ارزش علم را درک نمیکنند». میگفت شاید اگر سیاستگذاری بخواند بتواند تغییر سیستمیکی ایجاد کند. در مورد طب سنتی میگفت که «به این دلیل علاقه به طب سنتی دارد که مبنای این طب پیشگیری است.» در مجموع نگاه او برای من قابل ستایش است. بین دو مسیر شک دارد و نیت پشت انجام هر دو این است که جامعه منتفع شود. من نظرم این بود که «این امکان چندان بعید نیست که سیاستگذاری سلامت بخوانی و چیزها یاد بگیری اما در نهایت ناچار شوی زیر دست همان کسانی کار کنی که هیچچیز از نگاه علمی به مدیریت و سیاستگذاری سلامت نمیفهمند.» و اینکه «من همه چیز را به هم مرتبط میبینم. وضعیت اقتصادی ما در سلامت اثر میگذارد. فرهنگ ما در سلامت اثر میگذارد و بگیر الی آخر». و به او گفتم «من ترجیحم این است که به عنوان یک جزء کوچک وظیفهی خودم را درست انجام دهم و سالهاست خیلی دنبال این قضیه نیستم که تغییر سیستمیکی در اطرافم ایجاد کنم. شاید علتش این باشد که وقتی به تغییرات بزرگ فکر میکنم ناامید میشوم و وقتی روی کار کوچک خودم تمرکز میکنم احساس تاثیرگذاری و امیدواری بیشتری میکنم». هرچند، من از او دعوت نکردم که مثل من فکر کند. میدانم که بخشی از تصمیمگیریهای من تحت تاثیر ناامیدی از خیلی موثر بودن است. من فقط به اینکه کمی و در حد توان خودم موثر باشم امیدوارم. حرف او من را دوباره به یاد اهمیت پیشگیری به جای درمان انداخت. برای او هم مثال آوردم. گفتم «فرض کن من اصلاً رفتم و در یک شرکت سطح بالای داروسازی دارویی ضدسرطان تولید کردم که یک درصد سرطانها را درمان میکند. وقتی ما خودمان در کشورمان و کلاً ما مردم دنیا با همیاری همدیگر کارخانهی تولید سرطان ایجاد کردهایم و مثلاً هرچند سال ده درصد روی تعداد مبتلایان بالا میرود، حال من یک درصدش را هم درمان کنم. چه فایدهای؟»***
در نهایت آلترناتیوهای دیگر را هم با هم بررسی کردیم. اینکه اصلاً PhD سیاستگذاری نگیرد و مستقیم برود در دل کار. یا کارهای دیگر. در مورد مزایا و معایب طب سنتی هم کمی صحبت کردیم. از نظر من طب سنتی، «طب عمه» است. به چه معنا؟ اینکه عمه یا ننهجان یا سایر پیرمرد و پیرزنهای فامیل هرکدام خودشان را در آن صاحب نظر میدانند. یکی هم میآید هریسون آتش میزند و میگوید من هم صاحب نظرم. دیگری هم نعل اسب میاندازد در آب و میگوید آهن بدنتان را از نعل اسب تامین کنید؛ آهن خوراکی ضرر دارد. خلاصه، اگر بخواهی بروی در این زمینه کار کنی، باید از انواع عمهها گرفته تا عدهای آدم زرنگ را رقیب خود حساب کنی.
من گزینهی نهایی خودم را در نهایت به او نگفتم. اما احتمال میدهم اگر جای او بودم گزینهی طب سنتی خواندن را بر دکتری سیاستگذاری سلامت گرفتن ارجحیت میدادم. هرچند میدانم اگر جای او بودم احتمالاً اکنون هر شب دو دستی بر سر خودم میزدم و در شبنوشتهایم از انتخاب دشواری که باید بین سیاستگذاری سلامت یا طب سنتی خواندن انجام میدادم سخنها میراندم.
دیروز با دوستان انجمن ادبی به چهارباغ زیبای اصفهان رفتیم. یک عده دختر پسر نوجوان دیدیم. لباسهای خاصی پوشیده بودند. از آنها بودند که به قول دوستم «گنگشان بالاست». دوستم میگفت که «زمانی دوست داشته که عضوی از این دستهها شود، اما الان دوست ندارد». من هم از این گفتم که «اصلاً تا بحال به این فکر نکرده بودم که میتوانم عضو چنین دستهای باشم». اول اینکه بیشتر فانتزیهای ذهنی من در یک فضای شخصی میچرخد. اینکه عضو گروه خاصی شوم به ندرت به ذهنم میرسد. مثلاً از فانتزیهایی که خیلی وقتها داشتم این بود که در خانه مدتها بنشینم و کتابی بنویسم که از نوشتنش خودم لذت ببرم. یا اینکه تنهایی به کشورهای مختلف دنیا سفر کنم_ و عمدتاً کشورهایی که کسی زیاد علاقهمند به دیدنشان نیست یا جرئت سفر به آنها را ندارد، مثل افغانستان_ و ببینم مردم آنجا چجور زندگی میکنند. دوم اینکه من همینجوری گاهی احساس پوچی زیادی در زندگی پیدا میکنم. با اینکه ممکن است در روز چند کار مفید انجام داده باشم شب که میشود میگویم «یک تار موی دیگر هم سفید شد و کار بهدردبخوری نکردم». حال وقتی تصور کنم عضو گروهی شوم که گنگشان شب و روز بالاست ولی معلوم نیست دقیقاً چه کارکردی دارند حتی عضویت در چنین گروهی به صورتی تخیلی هم اذیتم میکند. دیروز در چمن نشستیم و کمی در مورد این چیزها بحث کردیم. بوی گلِ مصرفی تعدادی از بچههای گنگ بالا که آنور نشسته بودند آنقدر زیاد بود که جمع کردیم و رفتیم.
تصمیم دیگری هم گرفتم که برای خودم جالب است. البته این تصمیم، تصمیم چندان دشواری نیست. تصمیم گرفتم نقاشیهای بچهگانه و سادهای که میکشم را هرازچندگاهی همینجا منتشر کنم. فکر کنم قبلاً نوشته بودم که سالهاست (حدود پنج سال) در اینستاگرامم پست شخصی نگذاشتهام و فقط دلنوشته و بعدها داستانها و نقاشیهایم را گذاشتم. اما میبینم من چون از اینستاگرام فاصله گرفتهام از خودِ نقاشی کشیدن هم فاصله میگیرم. با خودم گفتم بد نیست نقاشیها را گاهی همینجا بگذارم. ذرست است که جو وبلاگ من با جو اینستاگرامم خیلی فرق میکند، اما اگر قرار باشد آنقدر دیر به دیر اینستاگرامم را ببینم که کلاً انگیزهای برای نقاشی کشیدن برایم نماند پس بهتر است همینجا، با وجود مخاطب کم و متفاوتی که نسبت به اینستاگرام دارد، نقاشیها را منتشر کنم.
دیشب این پست را منتشر کردم و پاکش کردم. احساس کردم حجم خودافشایی آن زیادتر از چیزی است که دوست داشتم باشد. این هم یک نوع تصمیم بود برای خودش. زیاد نوشتن و زیاد اطلاعات دادن؛ حذف کلی پست، و برگرداندن آن به صورت یک پست هرس شده.
پ.ن. * مدتی است درسهای تصمیمگیری متمم را دنبال میکنم. امیدوارم کمککننده باشد.
** از متمم یاد گرفتم که به نوشتن به این روش «برونریزی ذهنی» میگویند. البته نمیدانم در برونریزی واقعاً هرچه به ذهن میآید را مینویسند یا نه ولی من بدون سانسور نوشتم. البته در حین نوشتن بسیار اضطراب زیادی را تجربه کردم اما بعدش آرامتر شدم.
*** البته اضافه کنم که تمام مثالهایی که زدم بدون آمار موثق بود. در مورد سرطان نمیشود اینقدر ساده که من مطرح کردم فکر کرد. مثلاً یکی از دلایل شیوع بیشتر بعضی سرطانها این است که آدمها بیشتر از قدیم زنده میمانند و این لزوماً چیز بدی نیست. من فقط خواستم ارجحیت پیشگیری بر درمان را مطرح کنم.