شب نوشت (۳۱)
وقتی پست قبلی را نوشتم حظ ذهنی بردم. اما اکنون میدانم که آن پست یک تله است.
شاید من در مورد بعضی چیزها بتوانم خوب فکر کنم. اما این لزوماً نشانهی خوبی نیست. یک طرف این زیاد فکر کردن شاید من را شبیه یک فیلسوف کند. اما میدانم که طرفی دیگر از آن من را یک احمق میکند. به معنای واقعی کلمه.
احتمال میدهم نوشتن پست قبلی نتیجهی فعال شدن وسواس فکری من باشد. میدانی چه چیزی محرک (trigger) اش بود؟ کار کردن زیاد (بیش از صد ساعت) روی اصلاح مقاله در عرض چند روز.
بعد از این چند روز دیوانهوار که داشتم، حقیقتش حالم از هرچه مقاله است به هم میخورد. امشب میدانی چه اتفاقی افتاد؟ با دوستم بیرون بودم و فهمیدم نمیتوانم واضح فکر کنم. انگار تمامی منابع بدنم، هرچه ATP در بدن و رگ و ریشهام هست، صرف یک مقالهی احمقانه شد. این وحشتناک است. وحشتناک. اینکه یک لحظه به خودت بیایی و ببینی نمیتوانی در مورد سادهترین مسائل فکر کنی. چرا؟ چون در چند روز گذشته بیش از صد ساعت وقت گذاشتهای برای کاری که دیگر در اولویت انجام دادن برایت نبود، اما ددلاینش داشت میگذشت. نکبتی که میخواستی از زندگیت بکنی و به زبالهدانش بیندازی و برای این کار وقت گذاشتی.
و من نمیخواهم این انرژی را دیگر صرف مقاله کنم. مقالهای صرفاً برای رزومهی لعنتی. و دیگر برایم اهمیتی ندارد که دانشگاههای خارجی یا داخلی رزومهام را مناسب حال خودشان بدانند یا نه. من حاضر نیستم من بعد خودم را شکنجه کنم که رزومهام برای استاد یا دانشگاهی مقبول افتد.
از تغییر دیدگاهم در مورد پژوهش گفته بودم؟ نمیدانم. فکر کنم حرف نزده در اینجا ندارم. من محمد بیست و هفت ساله میخواهم فقط وقتی سراغ مقاله بروم که در مورد موضوعی کنجکاو باشم و در موردش تحقیق بکنم و نتایجش ارزش گزارش کردن داشته باشد. من امروز ترجیح میدهم بیشتر بخوانم تا مقاله بنویسم.
اینکه دانشگاهها نیاز به رزومهی پربارتر داشته باشند طبیعی است. اما من آدم سابق نیستم. من نمیخواهم این وقت و این جوانی را صرف چهار تا مقالهی مسخرهی دیگر بکنم. قبولم نمیکنند؟ هیچ اهمیتی ندارد. چقدر سیلی نقد به خودم بزنم که حلوای نسیه بخورم؟ آدم باید به کاری که الان میکند دست کم علاقهی مختصری هم که شده داشته باشد. نداشته باشد واقعاً چه فایدهای دارد؟ مگر جوانی من دیگر برمیگردد؟
امشب دوستم رسالهی آیت الله مظاهری را به دستم رساند. آن را از دوست دیگرم گرفته بود. گفته بودم که من چند سال، هر چندماه یک بار فکر تغییر مرجع تقلید به ذهنم میرسید؟ گفته بودم که از مرجع تقلید فعلی خودم احساس رضایت نداشتم؟ امشب که رساله به دستم رسید منتها قضیه فرق داشت. دیگر دغدغهی تغییر مرجع تقلید نداشتم. در اینجا جملات دیگری هم در مورد مرجع تقلید نوشتم، اما پاکشان کردم. بعضی حرفها را بهتر است آدم ناگفته بگذارد.
و یک چیز دیگر: گفته بودم که من کمالگرایانه به دنبال تقویت ایمان خودم بودم؟ و میخواستم اصول دین را به خوبی یاد بگیرم؟ دیگر آنطور هم نیستم. از آن کار هم دست کشیدم. دیدم برای من اکنون مسائل دیگر مهمتر است تا اینکه ایمانم را به ضرب و زور چند کتاب بالاتر ببرم. وقتی کمالگرایی در دینم هم نمود پیدا میکرد، ترجیح دادم با تساهل خیلی بیشتری به کل قضیهی دین نگاه کنم تا اینکه بروم و یک متدین شوم که از بس کتاب خوانده و سخنرانی شنیده خلوضع شده است.
خدا را شاکرم. و این را از سر اعتراض نمیگویم. یادم است یک بار دکتر الهی قمشهای میگفت که «بعضیها میگویند خدایا شکرت! اما این خدایا شکرت از هر ناسزایی بدتر است.» اما برای من چنین نیست. حداقل الان.
خوشحالم که خداوند به من توان ذهنی بالا داده. به من سلامتی داده. دوستان و خانوادهی خوب داده. «از دست و زبان که برآید/کز عهدهی شکرش به در آید». شاکرم. و خوشحالم که امروز نسبت به ضعفها و نیازهایم بیشتر واقفم.
حقیقتاً دیگر امشب نای نوشتن ندارم. خواستم خودم را خالی کنم که کردم. البته خیلی از پاراگرافهایی که نوشتم را سانسور کردم و پاک کردم. بعضی از حرفها را نمیتوان در وبلاگ زد. جایشان دفتر خاطرات است. راستی بد نیست دفتر خاطراتم را دوباره نگاه کنم و گهگاهی در آن بنویسم.
شب خوش.