دو سه روز پیش خواندن کتاب “سهشنبهها با موری” را به پایان رساندم، کتابی که خیل نظرات منفیای که در موردش شنیده بودم رغبتم را برای زود خواندنش کم کرده بود. به هرحال خواندمش و علیرغم خیل نظرات دوستش داشتم.
موری که آیندهای و حادثهای نزدیکتر از مرگ به خود نمیدید از عشق میگفت، از وارونه شدن و ارزشهای جامعه میگفت؛ که آنچه باارزش است را بیارزش میپنداریم، نظیر عشق و صمیمیت و خانواده، و آنچه کمتر در انتها ارزشمند است را بسیار پراهمیت تلقی میکنیم، مثل پول. موری باز هم حرفهایی برای گفتن داشت. او از پشت کردن به رسم و رسوم دست و پاگیر و لزوم لگد زدن به ارزشهای پوچ جامعه میگفت که واقعاً برای هریک از افراد ارزشمند نیستند. این دو سه روز در مورد حرفهایی که موری با شاگردش میچ گفته بود فکر کردم. به ارزشها و رفتارهای اجتماعی دیگری فکر کردم که شاید خیلی موری مطرح نکرده بود، اما من را بسیار درگیر خود کرده است. از چیزهایی که بدان فکر کردم این مسئله بود که امروز ما به نظر دیگران در مورد خودمان خیلی اهمیت میدهیم، در حالی که این نظرِ دیگران در بسیاری اوقات هیچ سود و زیانی به حالمان ندارد. به این فکر کردم که چقدر ما گرفتار شدهایم که بسیاری از ما صبح و شب در اینستاگرام وقت میگذاریم تا تصویری شایسته از خودمان به نمایش بگذاریم. باز هم فکر کردم و دیدم برای شخصِ من یکی دیگر از کارهایی که خود دوست ندارم، اما در آن مثل بسیاری از مردم امروز عمل میکنم سگ دو زدن است! سگ دو زدن به دنبال اهداف و آرمانهایی که دارم.
چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم و میگفتم: «محمد، بسیاری از همکلاسیهایت الان از پایاننامه دورهی عمومیشان دفاع کردهاند و الان سراغ طرح یا سربازی خودشان رفتهاند، ولی تو هنوز در دانشکدهای و حتی کار عملی پایاننامهات را هم تمام نکردهای و ….» که خودم این خودخوری مزخرف را متوقف کردم و تفکر کردم. به این فکر کردم که در این چند ماه که گذشت یک کار را نکرده و فاتحهاش را نخوانده و استراحتی نکرده کار دیگری را شروع میکردم. چند ماه پایاننامه، چند ماه مقالهی مزخرفی دیگر، چند ماه ترجمه، چند ماه المپیاد، چند ماه زبان و …اگرچه شاید در برخی موفق شده باشم، اما آهستهتر حرکت نکردم که کمی هم از زندگی لذت ببرم. شاید گاهی با خودم بگویم که من به دنبال اهداف والا و علم و …ام و عجله در آن ایرادی ندارد، اما نباید خودم را بفریبم، چرا که اولاً آنچه به دنبالش هستم بیشتر از آنکه علمِ واقعی باشد یک بازیچه است و ثانیاً، هرکسی هدفش برای خودش والا و مهم است؛ یکی برایش سگ دو زدن برای پول مهم است تا به قول خودش «نانی به دست آرد»، دیگری میدود تا اعتباری در جامعه کسب کند، و دیگری میدود تا مدال فلان مسابقهی جهانی را بگیرد.
این دویدنها شده قالب زندگی ما انسانها. چهارنعل به سوی اهداف عالی یا دانیمان میدویم و اندکی درنگ نمیکنیم و تفکر نمیکنیم که اصلاً به دنبال چه هستیم و آیا آنچه دنبال میکنیم اصلاً ارزش راه افتادن_چه برسد به دویدن_ به دنبالش را دارد یا نه. یادم به حرف استاد طاهرزاده افتاد که در یک سخنرانی میگفت: «چطور بود که در قدیم یک آدم کلی میایستاد و با یک همسایه خوش و بش میکرد و وقت کم نمیآورد، ولی امروز ما حتی وقتی برای یک گفتگوی ساده و صمیمی نمیگذاریم ولی باز هم وقت کم میآوریم.» و باز میگفت که «هرچه ما آمدیم و زمان را به قطعاتی کوچکتر، از ساعت گرفته تا دقیقه و ثانیه، تقسیم کردیم و گفتیم وقت ارزشمند است، وقتمان بی برکتتر شد.” (۱) یادم نیست که استاد از این فرمایشها چه نتیجهای گرفتند، ولی تا حدودی خودم نتیجه را فهمیده ام: ما بیهوده و به دنبال چیزی که نمیشناسیمش میدویم.
میخواهم از امروز اول بیندیشم که آن هدف دنیایی که برای خود گذاشتهام کلاً ارزش دارد یا نه و اگر داشت به دنبالش راه بروم؛ نمیخواهم دیگر به دنبالش بدوم. میخواهم اگر من بعد دنبال چیزی میدوم، ارزش دویدن داشته باشد، ارزش سرعت داشته باشد: “وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِینَ” (۲)
پ.ن.۱٫ مضمون کلام آقای طاهرزاده را گفتم نه عین آن را. سخنان و کتب ایشان مسلماً ارزش توجه دارد. اگر کنجکاو هستید به سایت ایشان مراجعه کنید.
پ.ن.۲٫ آیهی ۱۳۳ سوره آلعمران