منظورت ازیناست؟
پس از خستگی بسیارِ تهرانگردی به هتل برگشتم تا استراحت کنم. با کارمند خوشهیکل سیبیلوی هتل، آقای صانعی، که در این چند روز با هم رفیق شده بودیم خوش و بش و شوخی کردم و کلید اتاق را از او گرفتم. وارد اتاق شدم، لباسهایم را درنیاوردم و حتی چراغ را روشن نکردم. با نور موبایل به سوی تخت رفتم، روی تخت افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
تیغ آفتاب از لای پرده کرکرهی اتاق به درون افتاد. از خواب بیدار شدم. کمی با موبایلم ور رفتم. اینستاگرام عجیبغریب شده بود. آدمهای امروز صبح مثل دیشب نبودند؛ ظاهرشان یک جوری شده بود. چشمهایم را کمی مالیدم و گفتم شاید دچار توهم شدهام. زود بود؛ حدود ۶ صبح. هنوز هتل صبحانه نمیداد. ساعت موبایلم را روی هشت صبح تنظیم کردم و دوباره بهخواب رفتم.
موبایل زنگ خورد. دوباره بیدار شدم. از اتاق خارج شده و در اتاق را بههم زدم و به رستوران هتل رفتم. آن وقتِ صبح فقط من در رستوران بودم. نشستم با خیال راحت به صبحانه خوردن و با خود فکر کردم که صبح زود عجب توهم عجیبی داشتم و به توهمات خود خندیدم. با خیالات خود مشغول بودم که سر و صدایی آمد و دو مسافر به درون آمدند. با خود گفتم : “خدایا! چشمهایم مشکلی دارند؟” آنها هم شبیه آدمهایی که صبح در اینستاگرام دیدم شده بودند؛ نزدیکتر آمدند و روی صندلیهای میز کناری نشستند. زیرچشمی نگاهشان کردم: دو شاخ داشتند و یک دم که از شلوارشان بیرون آمده بود. موبایل را روی دوربین سلفی گذاشتم و سرم را با نگرانی لمس کردم. اثری از شاخ نبود. زیرچشمی نگاهشان کردم؛ زیرچشمی نگاهم کردند.
نادیده گرفتمشان؛ بهتر بگویم، تلاش کردم نادیده بگیرمشان. باز نشستم به صبحانه خوردن؛ این بار ضربان قلبم را احساس میکردم. دستهایم میلرزید، دهانم خشک شده بود و لقمه راحت از گلو پایین نمیرفت. مسافران یکی پس از دیگری وارد شدند؛ همهشان را یکی پس از دیگری نگاه میکردم، به این امید که توهم پایان یابد و آدمهای معمولی وارد شوند؛ از آن آدمها که هر روز به دیدنشان عادت داشتم، اما هرچه دقت کردم دیدم هرکه داخل میآید دو شاخ و یک دم دارد. به تهوع افتادم. قلبم داشت از جا کنده میشد. همهی مسافران زیرچشمی نگاهم میکردند و پچپچ میکردند که ناگهان مردی شاخدار فریاد زد “این بیگانه آدمنما را گوشمالی بدهید و بیرون کنید”. صدای قژقژ گوشخراش تکان خوردن چند صندلی آمد که آدمهای رویش که انگار به دعوت مرد لبیک گفته بودند، داشتند بلند میشدند و میآمدند تا ناکارم کنند. صبحانه را خورده و نخورده رها کردم و به طرف لابی دویدم. دویدم و دویدم در حالی که از شدت ترس چشمانم داشت سیاهی میرفت. گویی فاصلهی کوتاه رستوران تا لابی کیلومترها کش آمده بود. به لابی رسیدم و فریاد زدم: “آقای صانعی، آقای صانعی” . آقای صانعی زیر میز خم شده بود. کلید یکی از اتاقها که زیر میز افتاده بود را از زمین برداشت و روی میز گذاشت. هنوز از زیر میز بلند نشده بود و فقط در جوابم گفت:”چه شده آقا محمد؟” دستان یخم را روی میز گذاشتم: “آقای صانعی همهی مهمانان هتل شاخ و دم درآوردهاند. چی شده آقای صانعی؟” صدایم میلرزید وقتی این حرف را زدم. نفسی کشیدم و اشکهایم سرازیر شد. احساس ترس با تنهایی درونم مخلوط شده بود و تنها منتظر بودم که آقای صانعی سیبیلو آرامم کند. آقای صانعی آخرین تیر امیدی بود که میتوانستم در چلهی کمان بگذارم تا از خود در برابر هجوم آدمنماها دفاع کنم ؛ آخرین پایگاه امید به زندگی. آقای صانعی پس از کمی آخ گفتن و شکایت از درد کمر از زیر میز بیرون آمد و قامت راست کرد. سرش را دیدم؛ دو شاخ روی آن نمایان شده بود. لبخندی زد و دمش را از شلوارش بیرون کشید و روی میز گذاشت: “منظورت ایناست؟” از شدت ترس از حال رفتم شدم و سرم به سرامیک کف هتل برخورد کرد.
با سردرد از خواب بیدار شدم.