اکثر کتب تاریخی که خواندهام شرحی از تصمیمات بزرگان و درباریان، اتفاقاتی که رقم میزده اند و آنچه کردهاند به من نشان میداد. تاریخ شرح حالی از این افراد بود، درحالی که این افراد شاید یک درصد از جامعه را هم تشکیل نمیدادند. مردم عادی در کتب تاریخی که در دوران مدرسه و بعدها در کتب تاریخی دیگر خواندم گم بودند. حتی وقتی که صحبت از مردم بود_ مثلاً در جنگها که اینبار مردم معمولاً به جای پادشاه بازیگر اصلی در صحنه بودند_ بیشتر صحبت از تعداد تلفات آنها بود و نه شرحی از آنچه بر آنها میگذشت. همواره با خواندن این کتب از خودم میپرسیدم که مردم عادی مانند پدران من و شما چگونه زندگی میکردهاند؟ به چه میاندیشیدهاند؟ چه دغدغههایی داشتهاند؟ و …
کتاب “سفرهای ژان شاردن به ایران” علاوه بر ارائه مستنداتی از شاه عباس دوم و اول و تصمیماتشان و دربار زمان صفوی، بخشی از سوالات من در مورد مردم را جواب داد و حداقل کمی توانستم با روزگار “مردم” در بخشی ازدوران صفوی آگاه تر شوم. کتابی که من خریدم، تنها بخشهایی از سفرنامهی ده جلدی ژان شاردن به ایران را دربردارد و گزیدهای از بعضی فصول جلدهای سوم و نهم کتاب اصلی به انتخاب کلود گودن و با ترجمهی محمد مجلسی است.
در زیر به نکات درخور توجه، آموزنده و زیبای کتاب از نظر خودم اشاره میکنم:
ریشههای سبک زندگی در نیاز ما:
ما کمتر به این مطلب فکر می کنیم که بسیاری از کارهایی که ما آدمها به عنوان سبک زندگی ایرانی یا اروپایی یا … به تقلید از پدرانمان انجام میدهیم و جزئی از فرهنگمان تلقی می کنیم، ریشه در “نیاز” دارد؛ نیازی که لزوماً الان پابرجا نیست، اما سبک زندگی حاصل از آن نیاز به عنوان بخشی از فرهنگ برایمان باقی مانده است. در کتاب، ژان شاردن اشاره میکند که استفاده از تخت خواب و صندلی در ایران رایج نیست. مردم برای خوابیدن رخت خوابهایی دارند که هر شب بر روی زمین پهن میکنند و با برخاستن از خواب در هنگام صبح، آن را دوباره جمع میکنند. همچنین، ایرانیها برای نشستن از تشکچه یا مخده استفاده میکردهاند. در اروپا مردم برای خوابیدن از تخت خواب و برای نشستن از صندلی استفاده میکردهاند. ژان شاردن میگوید علت استفادهی اروپاییها از صندلی و تخت خواب سردی و رطوبت هوا در قارهی اروپاست، به طوریکه اگر اروپاییها میخواستند روی زمین بخوابند یا پایشان را دراز کنند، سرمای زمین باعث پادرد و … میشده، اما در ایران به دلیل هوای مساعدتر، مردم نیازی به استفاده از صندلی و تختخواب نداشتهاند.
در طول خواندن مطالب بالا به این فکر میکردم که شاید بسیاری از چیزهایی که ما آن را عامل برتری خود بر دیگران یا دیگران بر خود میبینیم، حقیقتاً از نظر منطقی آنچنان سبب برتری خاصی نباشد. شاردن به اختراعات سادهای مثل صندلی و تخت خواب اشاره میکند؛ ممکن است در مورد برخی اختراعات پیچیدهتر هم همینطور باشد؛ یعنی اینکه احتمال میدهم خیلی از چیزهایی که ما بدان نیاز داریم مورد نیاز اروپاییها نباشد و بالعکس، خیلی از آنچه آنها برای یک زندگی خوب نیاز دارند مورد نیاز ما نباشد.
تنبلی ما ایرانیها؛ ویژگیای سابقهدار
هیچوقت نمیتوان همه را به یک چشم دید و به یک چوب زد. اگر همهی ما ایرانیها تنبل بودیم هیچگاه دانشمندان، هنرمندان، و … بزرگ از این کشور به جهان عرضه نمیشد؛ در حالی که مثالهای زیادی میشناسیم از ایرانیهایی که وجودشان به نحوی برای کشور یا دنیا مفید بوده است. اما تنبلی شاید یکی از مشکلات اساسی بسیاری از ما باشد. با خواندن کناب متوجه شدم که این مشکل تنها به امروز محدود نمیشود، بلکه در گذشته هم بسیاری از مردم تنبل بودهاند. شاردن در چند جای کتاب به این مشکل ایرانیها اشاره میکند. یکی از این بخشها که به تنبلی ایرانیان در استخراج از معادن اشاره میکند را به عنوان مثال میآورم:
واقعیت این است که ایرانیان بسیار تنبلاند و حاضر نیستند برای کشف و بهرهبرداری این معدنهای گرانبها به خود زحمت بدهند و به آنچه دارند قانعاند و قطعاً اگر مثل ما نیازهای بیشتری برای معیشت و گذران زندگی داشتند تلاش بیشتری میکردند و به نتیجهی مطلوب میرسیدند.
البته باید حساب قناعت را از تنبلی جدا کرد. شاید خیلی از ما قناعت را با تنبلی اشتباه گرفتهایم و شاید هم خیلی از مردم غرب طمع را با پرتلاشی اشتباه گرفتهاند. آیا مرز مشخصی بین قناعت و تنبلی یا طمع و تلاش وجود دارد؟
شکوههایی که سریع رو به زوال میروند
شاردن در دو دوره در ایران اقامت میکند که بین این دو دوره دوازده سال فاصله بوده است.
عبارات زیر طوفانی از افکار مختلف در ذهنم پدید آورد:
به هرحال وقتی میشنویم که ایرانیان در دوران باستان، به گواهی تاریخ نگارانی چون آریانوس، و کوینتوس کوریوس، امپراتوری شکوهمند و باعظمتی را به وجود آورده بودند، و در کتابهای این تاریخ نگاران میخوانیم که قصرها غرق در طلا و جواهر بوده، و آبادانی و فراوانی کشور چشم جهانیان را خیره کرده بود، متعجب میشویم و به تردید میافتیم و از خود میپرسیم که آن تاریخ نویسان حقیقت را نوشتهاند یا افسانهپردازی کردهاند؟ اما واقعیت آن است که تاریخ نویسان دروغپردازی نکردهاند. و من برای درک این حقیقت، اوضاع آن روزگار را با واقعیت دنیای امروز مقایسه کردهام و به این نتیجه رسیدهام که دو مسئله را باید درنظر گرفت. یکی اینکه در آیین قدیم ایرانیان به آنان توصیه میشد که هم دلیر و جنگاور باشند و هم برای آبادانی مملکتشان زحمت بکشند، درخت بکارند و مزرعهها را آباد کنند، اما امروز به آنها میگویند که این دنیا فانی و زودگذر است، و ما چند روزی در این دنیا هستیم و باید به آخرت بیندیشیم… و علت دوم آن است که حکمرانان قدیم ایران عدالتپیشه بودهاند و به رفاه مردم و آبادانی کشور توجه داشتند، اما حکمرانان این روزگار مستبد هستند و خودرای… و با توجه به این دو مسئله، به این نکته وقتی بیشتر پی بردم که دوران سلطنت شاه عباس بزرگ را در نظر آوردم، که ایران در آن سالها به صورت دیگری درآمد و عظمت و آبادانی گذشته تجدید شد. این پادشاه بزرگ در سالهای نخست سلطنت خود متوجه این شد که مملکت فقیر و رو به ویرانی است، و برای آبادانی ایران از هر نوع تلاشی دریغ نمیکرد، که یک نمونهی آن آوردن هزاران ارمنی به اصفهان بود. ارمنیها وقتی به ایران آمدند هیچ چیز نداشتند، و طی سی سال با کار و کوشش خود صاحب ثروت شدند، و شصت نفر از بازرگانان ارمنی در این میان به ثروتی بیحساب دست یافتند. در دوران این پادشاه بزرگ و مقتدر و عدالتگستر، ایران در هر زمینهای پیش رفت و فقر و ویرانی از میان برداشته شد. اما بعد از مرگ شاه عباس دوباره مملکت به سوی فقر و ویرانی رفت و دیگر پیشرفتی در کار نبود. گروهی از ایرانیان به هندوستان مهاجرت کردند و ثروت و آبادانی ایران از دست رفت، و به خصوص در دوران شاه سلیمان دوم، که از سال ۱۶۶۷ بر تخت سلطنت نشسته است، به روشنی دیده می شود که کشور به حال و روز بدی افتاده است.
در نخستین سفر من به ایران شاه عباس دوم پادشاه ایران بود، و در دو سال آخر این سفر، شاه سلیمان سوم جایگزین پدر شده بود، و به خوبی میدیدم که ثروت و آبادانی مملکت در این مدت با چه سرعتی رو به زوال نهاده است.
و برای من عجیب بود که میدیدم تنها در طی دوازده سال از ۱۶۶۵ تا ۱۶۷۷، ثروت و دارائی مملکت به نصف رسیده، و نیمی از آن همه ترقی و تعالی از بین رفته است و به خوبی معلوم بود که ثروت و سرمایهی زیادی در دست بازرگانان و ثروتمندان نمانده است، تا بتوانند به دادوستدهای عمده بپردازند، و در این روزها میدیدم که ثروتمندان و بزرگان مملکت به غارت اموال مردم روی آوردهاند و مردم نیز برای آنکه تا حدودی در امان بمانند و دست کم خرج زندگی خود را دربیاورند به ناچار به دروغگویی و ریاکاری متوسل میشدند و به این ترتیب دادوستد و تجارت در کشور با شیادی و نیرنگبازی آمیخته شده بود و دیگر کسی به کشت و کار و زراعت توجهی نداشت و با این حساب باید گفت که در مملکتی مثل ایران آبادانی و پیشرفت به حکمرانان درستکار و عادل و معتقد به قواعد و قوانین نیاز دارد.
اگر به جای ایرانیان، ترکها در ایران ساکن بودند وضع از این هم بدتر بود، زیرا ترکها از ایرانیان تنبلتر و بیملاحظهترند، و حکمرانان ترک خشنتر و بیرحمتر، اما اگر اقوام پرکار و فعالی به جای ایرانیان در این کشور ساکن بودند، قطعاً وضع فرق میکرد و ایران دوباره به شکوه و عظمت گذشته بازمیگشت.
یکی از دوستانم، حمیدرضا، در توئیتر فعال است. او به من گفت چند وقت پیش در توئیتر این بحث مطرح شده که “آیا برای اصلاح یک کشور باید ابتدا مردم آن اصلاح شوند یا اینکه اگر حکومتی باتدبر و توانا سر کار باشد، بدون اینکه نیاز به اصلاح مردم باشد کشور پیشرفت میکند؟” جوابهایی در دفاع از هردو نظر آورده شده بود. یکی از مطالبی که با خواندن پاراگرافهای بالا به ذهنم میآمد در مورد همین موضوع بود. در عبارات بالا شاردن میگوید که با آمدن یک پادشاه مصلح، مصمم و مقتدر، کشور ایران دگرگون شده است. به نظر میآید به نفع تئوریای است که برای پیشرفت، اصلاح حکومت را مقدم بر اصلاح مردم میداند. من هم تا حدودی این مطلب را قبول دارم؛ منتها برای آن شرط در نظر میگیرم. فکر میکنم اگر کشوری کاملاً غیردموکراتیک و مبتنی بر رای یک نفر نظیر پادشاه اداره شود، درصورتی که این فرد مصلح، مقتدر و دانا باشد، کشور را به سمت پیشرفت هدایت میکند و بالعکس، اگر احمق، بیاقتدار و خودخواه باشد مملکت را رو به ویرانی میبرد، اما در کشوری مثل ایران یا خیلی از کشورهای امروزی دیگر که حداقل بخشی (هرچند کوچک) از ساختار قدرت توسط مردم انتخاب میشود، اصلاح یک کشور بدون اصلاح رفتار مردم خیلی امکانپذیر نیست.
یکی دیگر از مواردی که به آن فکر کردم این است که آیا حرفِ شاردن مبنی بر اینکه دین آن روزگار و امروز مردم، اسلام، مردم را به آبادانی آخرت و رها کردن دنیا سوق میدهد، صحیح است؟ طبق آنچه که من در احادیث پیدا کردهام، آبادانی دنیا در برابر آخرت قرار ندارد. شاید ما خیلی وقتها به دلیل تنبلی یا ناامیدی تلاش میکنیم که “تظاهر کنیم” که رویکردی آخرتی داریم و نقاب تارک دنیا به صورت خود میزنیم تا چهرهی تنبل، محزون و ناامیدمان را بپوشانیم.
بعضی از احادیث بسیار جالبی که در این مورد شنیدهام یا خواندهام:
حدیث امام حسن (ع): اعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنَّکَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اعْمَلْ لآِخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَمُوتُ غَداً
مقصود امام حسن«سلام الله علیه» از بیان این روایت شریف این است که انسان باید در رسیدگی به امور دنیوی، ابدی بیندیشد و کار خود را بدون هر عیب و نقصی تحویل دهد. همچنین امام مجتبی«سلام الله علیه» میفرمایند: امور اخروی انسان باید روزانه محاسبه و رسیدگی شود و با تصوّر اینکه فردا از دنیا خواهد رفت، هیچ کاری را به آینده مؤکول نکند.
حدیث دیگری از امام علی (ع) که در چند تا از سخنرانیهای آقای شجاعی شنیدم، باز هم در تایید این است که رها کردن دنیا برای آبادانی آخرت مسئلهی مورد تایید ائمه نیست:
إنِّى لأبغضُ الرَّجُل أن یَکُون کسلاناً عَن أمرِ دُنیَاه، و مَن کَسَل عَن أمرِ دُنیاه فَهُو عَن أمر آخِرتِه أکسلَ
من مردى را که در کار دنیایش تنبل باشد مبغوض میدارم و کسى که در کار دنیا تنبل باشد، در کار آخرتش تنبل تر است.
در کل، گمان میکنم حرفِ شاردن مبنی بر اینکه اسلام مردم را ترغیب به آخرت میکند و از دنیا دور، صحیح نباشد و رویکرد و تفسیر اشتباه مردم از اسلام سبب تنبلی آنها بوده است.
استبداد و ظلم و فساد در ایران
استبداد شخص شاه:
به نظر من در مورد این مسئله بعضی از اطلاعات کتاب ضدونقیضاند. آنچه که من برداشت کردم این است که شاه ایران، قدرت بلامنازع ایران بوده و رعایت دستور او واجب، حتی اگر دستوری را در حال مستی داده باشد. این موضوع باعث میشده که اطرافیان شاه، نظیر درباریان و وزرا هیچگاه از گزند شاه در امان نباشند؛ هرلحظه این احتمال میرفته که شاه تصمیم به کنار گذاشتن آنها از قدرت یا حتی کشتن آنها بکند. اما به طور کلی، استبداد شاه آنچنان گریبان مردم عادی را نمیگرفته است و زندگی نسبتاً آرامی داشتهاند، تقریباً هرکاری که میخواستهاند میکردهاند و نظارت بر آنها از سوی پادشاه زیاد نبوده است. از کتاب چنین برمیآید که مالیاتی که ایرانیان در آن دوره میپرداختهاند ناچیز بوده است.
استبداد حاکمان و والیان:
از سوی دیگر اگر حاکم یا والیای محلی قصد میکرد که مردم را مثلاً با گرفتن مالیات سنگین تحت فشار قرار دهد، متوقف کردن او سخت بوده است. حاکمان و والیان میدانستند که اگر خبر ظلم آنها به پادشاه برسد، امکان دارد برایشان دردسر شود. والیهای ظالم برای آنکه خبر به گوش پادشاه نرسد، به برخی وزیران و درباریان باج میدادهاند و درباریان هم به همین دلیل گاهی نمایندگان مردمی که تحت ظلم آن والی بودهاند را از دور و بر شاه با وعده و وعید و … دور میکردهاند.
پارتی بازی:
در آن موقع یکی از پارتی بازیهای رایج این بوده که پادشاه با انتصاب افرادی که خود میخواسته به عنوان مامور گمرک، آنها را به ثروت میرسانده است. البته مسلماً در سیستمی که پادشاه تعیینکنندهی همه چیز باشد خیلی این قضیه جای تعجب ندارد.
علم و دانش
نگاه ایرانیها نسبت به اروپایی ها به علم و دانش، مثل همان نگاه کلینگری و جزئینگر است که در پستی دیگر در مورد طب سنتی نوشتم. شاردن میگوید:
ایرانیان به کسی دانشمند میگویند که در همهی علوم استاد باشد و اگر کسی تنها در یک رشته از علوم به مرحلهی استادی رسیده باشد او را دانا و دانشمند نمیشناسند و مثل اروپاییان نیستند که هر دانشجویی در یک رشته درس بخواند و تنها در آن رشته بررسی و تحقیق کند و به استادی برسد و شاید همین امر مانع میشود که ایرانیان مثل اروپاییان در یک رشته به استادی برسند و در همان محدوده به کشفیات بزرگی دست یابند.
در ادامه به علم دوستی ایرانیان اشاره میکند و میگوید:
ایرانیان هر نوع بررسی و تحقیقی را در محدوده ی علوم دنبال میکنند، مگر آنکه در تحقیقات خود به موضوعی نزدیک شوند که با اسلام و اصول مذهبی مغایر باشد و در محدودهی علوم بیشتر تابع احساساتاند تا عقل و معرفت….
در مورد علم و دانش به مواردی چون مشکلات حاصل از عدم وجود صنعت چاپ در ایران، مکتبخانهها و ساختار آنها و … هم اشاره میکند.
جذابیتهایی که از سادگی منشا میگیرند:
برخی از برخوردها و قوانینی که شاردن میگوید در آن روزگار چنان ساده بوده است که هم شاردن را تحت تاثیر قرار میداده و من را هم بعد از خواندن هریک تحت تاثیر قرار داد. مثالهایی در زیر میآورم:
الف- جرم و جنایت:
طبق آنچه شاردن میگوید در آن عصر، ایران نه زندان عمومی داشته و نه دادگاههایی قابل قبول، نه جلاد و نه مجری قانونی و نه اعدام و جایگاه مخصوصی برای اعدام جنایتکاران. او ابتدا گمان میکند که این نقصی بزرگ برای ایرانیان است، اما نظر او به مرور زمان تغییر میکند:
بعد از چند سال که در مشرق زمین ماندگار شدم، دیگر چنان قضاوتی نداشتم (قضاوت در مورد ایرانیان مبنی بر وحشی و بیتمدن بودنشان و عیب و نقص قانونهایشان)، و متوجه شدم که در آنجا کمتر کسی است که جرم و جنایتی بکند. و با ما این تفاوت را دارند که ما در کشورمان جنایتهایی که سزاوار اعدام باشد، بسیار اتفاق میافتد، و قضات ما طبعاً ناچارند به دقت قضایا را بسنجند و مجازات متناسب با هر جرم و جنایت را مشخص کنند، و بسیاری از جنایتکاران را به دست جلاد بسپارند. وانگهی مشرقزمینیها آداب و خلقیاتی دارند که نمیخواهند به جنایتکاران که تعدادشان چندان زیاد نیست، بیش از اندازه سخت بگیرند و رفتارشان با تبهکاران در مقایسه با ما، ملایمتر و انسانیتر است. جنایتهای خشونتآمیز در ایران کمتر اتفاق میافتد و تقریباً در ایران هرگز سابقه ندارد که کسی با زور وارد خانهای شود و چند نفر را در آنجا خفه کند. آنها نمیدانند دوئل چیست و جنایتهایی مثل کشتن یا مسموم کردن چندان شایع نیست.
در بخش دیگر در مورد زندانها میگوید. در ایران زندانی عمومی وجود نداشته و اگر کسی باید زندانی میشده، او را در یک خانهی معمولی که چند اتاق داشته زندانی میکردهاند.
ب- گمرک:
محاسبهی گمرک در ایران بسیار سادهتر از اروپا بوده. در اروپا کارشناسانی اشیاء و اموال را قیمتگذاری میکردهاند و براساس آن گمرک میگرفتهاند، اما در ایران بر اساس تعداد شتر یا قاطر یا گاو یا خر و تعداد بسته و بار عوارض میگرفتهاند و کاری نداشتهاند که چه چیزی بار حیوانها بوده است.
ج- حقوق سربازان:
در آن زمان که شاردن به ایران سفر کرده، این کشور ارتش حرفهای نداشته، اما سربازان هرچندماه یکبار جمع میشدهاند و تمرینات نظامی میکردهاند. حقوق آنها در زمان معینی پرداخت میشده و برای پرداخت حقوق، حکومت نظم خاصی نداشته، اما سربازان بدون آنکه تقلب خاصی کنند، سر موقع میرفتهاند و حقوقشان را دریافت میکردهاند.
د- بیخبری از دنیای خارج:
ایرانیها برخلاف اروپاییها هیچ علاقهای به گردش در شهرها و کشورهای گوناگون و سیاحت نداشتهاند. در جایی میگوید:
(ایرانیان) گمان میکردند که اگر کسی به کشور دیگری برود، تنها به منظور تجارت و به دست آوردن مال و ثروت است و نه برای شناختن آن سرزمین و مردم آن. و حتی تصور میکردند که هر بیگانهای به ایران میآید بیشتر به منظور جاسوسی است، مگر آنکه بازرگان باشد یا صنعتگر و هنرمند.
وضعیت مسئولین کشور هم آنچنان متفاوت نبوده:
هروقت وزیران و درباریان از اروپا حرف میزنند، به خوبی معلوم است که نمیدانند در آنجا چه میگذرد، و در دنیای بیرون از مرزهای ایران چه اتفاقاتی میافتد و گمان میکنند که اروپا جزیرهی کوچکی است در دریای شمال، که جاهای دیدنی ندارد، و به همین علت اروپاییان به سیر و سیاحت میروند تا چیزهای خوب و زیبا را که از دیدنشان محرومند، ببینند.
آنچه که نگفتم
کتاب نکتههای فراوان دیگری دارد که من هیچ اشارهای نکردم. مثلاً در مورد کارگاههای صنعتی و هنری وابسته به دربار، آداب و اخلاق ایرانیان، نوع پوشش هر قشر، غذاها و … سخن گفته شده است. توصیه میکنم اگر به تاریخ علاقهمندید این کتاب مختصر و مفید را بخوانید.
آنچه بدان میاندیشم
برای من یکی از جذابترین مسائلی که ذهنم را به خود مشغول میکند این است که بفهمم اگر ما ایرانیها بر فرض همانطور که در عصر صفوی بودیم، میماندیم و تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار نمیگرفتیم چه اتفاقی میافتاد؟ شاید این یک فرض محال باشد و تنها چند قبیلهی آفریقایی یا آمریکای جنوبی باشند که کاملاً از محیط بیرون خود بیخبرند و بقیهی مردم دنیا کم و بیش از دنیای اطراف خود چیزهایی میدانند، اما کماکان تصور کردن این فرض جالب است. سوال دیگری هم که برایم پیش آمده این است که اگر ما با فرهنگ غرب اصلاً آشنا نمیشدیم، آیا فرهنگ، زبان، علم و … ما در حال سکون باقی میماند یا اینکه پیشرفت میکردیم اما به نحوهی متفاوتی از پیشرفتی که در غرب به وجود آمد؟
آیا اگر ما با فرهنگهای دیگر آشنا نمیشدیم، زندگی شادتری داشتیم؟ اگر با مفاهیمی نظیر دموکراسی و … هیچ وقت تماسی پیدا نمیکردیم و کماکان یک شاه در کشور بود که سلطنت میکرد و بقیه تحت فرمان او بودند چه اتفاقی میافتاد؟
و ذهن من هنوز سوال میسازد ولی دیگر باید این مطلب را که با حدود ۳۰۰۰ کلمه اینقدر طولانی شد هم به پایان ببرم.
پ.ن.
تصویر شاخص را هم از ویکی پدیا گرفتم. عکسهای زیبای ویکی پدیا را اگر فرصت کردید نگاه کنید.
این مطلب برای اولین بار در وبلاگ «هزار جلوه زندگی» منتشر شده است.