دیگر کافی است: راهی که من رفتم
به نام او
از سالها پیش که وبلاگنویسی را شروع کردم هرچند وقت یکبار از کمالگرایی مینالیدم. بخشی در وجود من بود که من را به سمت جلو میکشاند، اما آن بخش، طبیعی نبود. آن بخش از وجود من، همچون اسبسواری بر من سوار بود. او همواره من را شلاق میزد تا باز هم بدوم، و من اگرچه نمیخواستم زیر بار آن بخش بروم و اگرچه خواهان تغییر بودم، باز هم زیر بار آن اسبسوار میرفتم و با شلاقهایش به جلو میرفتم. رد پای آن پستها که مربوط به این عذاب درونی بود در جای جای این وبلاگ پیداست*.
در یکی از پستهای آخر وبلاگ در مورد اپیزود کمالگرایی رادیو راه که توسط مجتبی شکوری تولید میشود صحبت کردم و از این گفتم که چقدر مشکلاتی که دکتر شکوری در افراد کمالگرا برمیشمرد به مشکلات من شبیه بود: اینکه دائم از خودم انتظارات بالا داشته باشم و اگر به آنها نرسم خود را سرزنش کنم و اینکه وقتی به آن دستاوردها هم میرسم چندان برایم مهم نباشد و سریع سراغ اهداف بعدی بروم بدون اینکه طعمی از رضایت چشیده باشم. در آن اپیزود رادیو راه دکتر شکوری از این گفت که تحقیقات نشان داده که اینطور نیست که کمالگرایی منجر به نتایج بهتر بشود و اتفاقاً پژوهشها حاکی از آن است که دقت و صحت کار افراد کمالگرا در مقایسه با افراد دیگر کمتر بوده است. این قضیه در یکی از منابع آن اپیزود از رادیو راه هم که چند وقت پیش خواندمش، یعنی کتاب «چگونه کمالگرا نباشیم»** اثر استفان گایز، مطرح شده است.
من به دلیل مشکلاتی که کمالگرایی برایم درست کرده بود و پارهای دیگر از مشکلات مثل اضطراب، دوباره در حوالی مرداد ماه ۱۴۰۰ جلسات رواندرمانی را از سر گرفتم و اکنون دارم نتایج جلسات را ذره ذره در خودم میبینم. آنچه که در اپیزود کمالگرایی رادیو راه و کتابی که معرفی کردم آمده شامل معرفی کلی مشکلاتی است که این ویژگی در افراد ایجاد میکند. همچنین این منابع راه حل هایی کلی را هم برای رفع این مشکل پیشنهاد میدهند. در این پست میخواهم در مورد این مسئله کمی شخصیتر صحبت کنم و مشکلاتی که در این سالها برایم به وجود آمد را از نگاه خودم مطرح کنم:
اصلاً مشکل چه بود؟ چه شد که من فهمیدم دیگر نمیتوانم ادامه دهم؟ خودم هم نمیدانم که از کجا به اینجا رسیدم که دیگر نمیشود. شاید دیگر آنقدر راه پیموده بودم و تن و روانم رنجور بود که دیگر طی طریق بدون ایستادن میسر نمیشد. میدانی چه احساسی میکردم؟ اینکه اگر منطقیاش را در نظر بگیرم، من از نظر حصول دستاورد کم نبودهام، اما از نظر احساسی و روانی همیشه احساس میکردهام که کم بودهام. احساس میکردم که من پیش میرفتهام، اما در این پیش رفتن به جلو تصویری که از خودم داشتم تصویر یک نفر جوان و سالم که به سمت مقصد حرکت میکند نبود. احساس میکردم مانند فردی هستم که در باتلاقی فرو رفته و بدن و صورتش پر از گِل و کثافت است و دارد خودش را در باتلاق به نکبت به جلو میکشد. این فرد اگرچه در باتلاق جلو میرفت، یا به عبارت دیگر «پیش میرفت»، اما کماکان در باتلاق بود. همواره بدبخت بود. همواره ناراضی بود. بگذار به روش دیگر و به صورت تصویری حال خودم را مطرح کنم:
من این احساس را داشتم که در تصویر بالا میبینی. من هم خود خرسوار بودم و هم خر. بخشِ خرسوار وجودم (همان کمالگرای افراطی) همواره هویج (=جایزه=رضایت، حداقل برای مدتی کوتاه) را جلوی صورتم گرفته بود و من را به سمت جلو هدایت میکرد. مشکل چه بود؟ اینکه آن بخش از وجودم یک بار هم به من هویج نداده بود. آن بخش از وجود من که خر (به دنبال رضایت) بود جلو میرفت، به امید آنکه در نهایت هویج گیرش بیاید، اما آن هویج هیچوقت نصیبش نشده بود. این شد که دیگر بخشِ خرِ وجودم دیگر نتوانست ادامه دهد.
آیا این روند، این خرسواری ممتد، بدون حاصل بود؟ نه. نبود. بخش خرسوار وجود من بسیار از من بهره برده بود. بسیار از بخش خر من استفاده کرده بود. بگذار بگویم استفاده که نه، «سوءاستفاده» کرده بود. خرسوار، هر بار، هرچه که انجام داده بودم را «هیچ» در نظرم میآورد و آنچه را به دست نیاورده بودم «همه»، و وعده میداد که اگر باز هم حرکت کنم به من هویج (رضایت) بدهد، اما هیچوقت این کار را نکرد. او در وعدههایش راستگو نبود. خرسوار، هیچگاه نگذاشت من بایستم و اندکی لذت ببرم. در طول سالهای دبیرستان، من را به درس خواندن کشانید، اما پاداشش نداد. در طول دوران دانشجویی، من را به خواندن درس و کسب نمرات بالا، نوشتن مقاله، یادگیری و تسلط بر زبان انگلیسی به علاوه یادگیری ابتدایی زبانهای آلمانی و اسپانیایی کشانید. من را به آن کشاند که در سمینارها شرکت کنم و رتبه بیاورم. من را به این کشانید که در مدارس تابستانه شرکت کنم. من را به این کشانید که سالی حدود سی الی چهل کتاب بخوانم. من را به این کشانید که هر روز به نحوی، به روشی تلاش کنم. اما آن هویجِ لعنتی را هیچوقت به من نداد. در زبان انگلیسی پیشرفت بسیار کردم، اما همواره به من میگفت کافی نیست. اگر یکی بود که زبانش اندکی از من بهتر بود به من میگفت: «ببین. من که گفتم کافی نیست و بهتر هم میتوان بود». آلمانی را تا حدی خواندم و وقتی احساس نیاز نکردم خرسوار من را سرزنش میکرد که چرا رهایش کردی. در سمینار رتبهی اول آوردم اما خرسوار نگذاشت حتی اندکی شاد شوم؛ بیحس بیحس بودم، مثل یک تکه سنگ. مقالهای ننوشته بودم و به من میگفت وقتی به تو هویج میدهم که یک مقاله داشته باشی. یک مقاله نوشتم و به من گفت یکی کافی نیست و دو تا بنویس. یکی را به زحمت دو تا کردم و به من گفت چرا دومیات کیفیت خوبی ندارد؟ به دنبال سومی باش. خرسوار ادامه داد و ادامه داد تا اینکه خرِ وجود من دیگر دید نمیتواند.
خر دیگر نمیتوانست. چرا که خرسوار همواره به او گفته بود «کافی نیست؛ کافی نیست». خرسوار همواره انتظارات بیشتر داشت. اما خر با اینکه تا ۲۶ سالگی دوام آورده بود، اما نتوانست دیگر با همان سیستم به ۲۷ سالگی برود. خرسوار میخواست که از من یک «انسان کامل» بسازد، در حالی که این امر شدنی نبود. تا اینکه خر چند ماه پیش و در اوایل تابستان خواست «انسان کافی» شود، همانی که دکتر شکوری در پادکستش در موردش صحبت میکند.
من رواندرمانیام را شروع کردم. حقیقتش از تغییر ترسیدم. خیلی زیاد. چرا؟ چون با خود میگفتم اگر بخش خرسوار بر خر وجود من غالب نباشد، من دیگر چگونه پیشرفت کنم؟ من چگونه میتوانم خرسواری مهربانتر داشته باشم_ خرسواری که هرازچند گاهی هویج را از نخ باز میکند و به خر میدهد و بعد از چند روز دوباره هویجی به نخ میبندد_ و جلو بروم؟ من چگونه میتوانم باز هم بیاموزم؛ باز هم کتاب بخوانم؛ باز هم دستاورد داشته باشم، اگر خرسوار مثل سابق سختگیر نباشد؟ این سوالها هنوز هم گاهی به ذهنم میآید، اما مگر اصلاً میشد که خرِ وجود من ادامه دهد؟ خر وجود من، نحیف شده بود. ضعیف. ناتوان. بیمار. از بس راه پیموده بود و هویج نخورده بود دیگر توان ادامه نداشت. پس این سیستم باید تغییر میکرد. و اولین قدم برای تغییر، دیدن مشکل بود. دیدن اینکه خر و خرسواری در وجود من وجود دارد. و پس از آن دیدنِ این تصویر که خرسوار به شدت بر خر چیره است.
و چه شد؟ من هنوز در راهم. هنوز به جلسات رواندرمانی میروم. هنوز دعا میکنم که بهتر باشم و بهتر شوم، نه فقط از نظر دستاورد بیرونی، بلکه بیشتر از نظر دستاورد درونی. من برای اصلاح این روند چند ماهی است که با خودم مهربانتر برخورد میکنم. چگونه؟ اینکه گاهی خرسوار وجودم از من میخواهد سریعاً کاری جدید آغاز کنم: زبان آلمانیام را ارتقا دهم؛ مقالهی جدیدی بنویسم؛ جای جدیدی اپلای کنم؛ شغل چالشبرانگیز دیگری اختیار کنم؛ و … چند وقتی است حرفهای خرسوار را کمتر گوش میدهم یا یکی درمیان گوش میدهم. یعنی گاهی وقتی خرسوار امر میکند، من هیچ کاری نمیکنم یا کاری میکنم لذتبخش صرفاً جهت تفریح، بدون آنکه به دستاوردی منجر شود، مثل بازیهای رایانهای. آیا این قضیه از دستاوردهای من میکاهد؟ شاید. اما میخواهم از دستاوردهایم کاسته شود اما از نظر روحی-روانی حال بهتر داشته باشم.
و این قضیه کمالگرایی با چه چیزهای دیگری در ارتباط بود؟ با خیلی چیزهای دیگر. یکی از مهمترینهایش و شاید مهمترینش «عزت نفس» بود. من همواره «کم» بودم. همواره «ناکافی» بودم. من همواره در وجود خودم لایق نبودم، هرچند خیلی از اطرافیانم من را لایق میدانستند. من فهمیدم که خیلی از کارهایی که میکردم و دستاوردهایی که به دنبالشان بودم ریشه در خواست عمیق خودم نداشتند یا اگر داشتند من در آنها میانهرو نبودم، بلکه افراط میکردم. علت چه بود؟ اینکه کمالگرایی_ آن بخشِ خرسوار وجود من_ بر من، بر خرِ وجود من، غالب بود. مثالش همان مقاله نویسی بود. من همواره، از وقتی که یک خلاصهی مقاله هم در سمینار نداشتم، تا اکنون که مقاله و خلاصه مقاله در سمینارهای مختلف دارم، احساس میکردم که کم است؛ کم است؛ کم است. کافی نیست؛ کافی نیست؛ کافی نیست. اما چند وقت پیش به خودم آمدم. با خود گفتم «محمد. اینکه تا چه موقع میخواهی فکر کنی کم است و کافی نیست؟ چند مقاله که داشته باشی کافی است؟ رزومهات که چگونه شده باشد احساس میکنی کافی است؟» و سوالاتی از این دست از خودم پرسیدم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که این احساس کم بودن و نالایق بودن مشکلی در درون من است، نه مشکلی که واقعاً ربطی به دستاوردهای بیرونی من داشته باشد. حالْ اعتقاد درونی من چه بود؟ اینکه بیخود و بیجهت و تنها به دلیل قوی کردن رزومه جالب نیست که مقاله بنویسم. با خودم میگفتم پس تنها تا زمانی صرفاً مقاله برای مقاله مینویسم که احساس کنم رزومهام قوی شده است. اما من این احساس را نمیکردم. همواره فکر میکردم کافی نیست. پس چیزی در من مشکل داشت. در همین حین بود که تصمیم گرفتم مقالهام را به یک استاد هلندی و یک استاد ایرانی در آمریکا بفرستم و در مورد علت ریجکت شدن متعددم توسط دانشگاههای خارجی را بپرسم: «آیا مشکل رزومهی من است؟» چیزی که به من گفتند تاییدکنندهی افکار اخیرم بود: هر دو نظرشان به رزومهام مثبت بود و میگفتند این مشکل تو نیست که هنوز در دانشگاهی خوب پذیرفته نشدهای. این ویژگی رقابت شدیدی است که اکنون سر این پوزیشنهای دکتری در رشتههای دارویی و علوم پزشکی وجود دارد. من هم همانطور که در بالا گفتم، پیش از آنکه حتی بازخوردی از اساتیدی که گفتم بگیرم، به این باور رسیده بودم. به این باور که دیگر کافی است. تصمیم گرفتم تا وقتی دانشجوی PhD نشدهام، که عرف در آن نوشتن مقاله صرفاً برای نوشتن است و نه چیزی بیشتر، و هنوز آزاد هستم، از نوشتن مقاله برای بهتر شدن رزومه پرهیز کنم، مگر آنکه از نوشتن آن مقاله لذت ببرم، یاد بگیرم و یا چیزی را به جهان اضافه کنم که به درد بخورد. خلاصهاش که کنم، اگر آن کمالگرایی کمتر بود، عزت نفسم هم بیشتر بود و این چند سال از عمرم را با به دست آوردن دستاوردهایی که برای خودم چندان ارزشمند نبودند هدر نمیدادم. اگر این کمالگرایی را در این حد نداشتم، خودم را بیشتر دوست میداشتم و این خودش چیز کمی نبود. این دوست داشتن خود هم با آن عزت نفس مرتبط است. و چقدر بد است که آدمی آن همه تلاش کرده باشد و خودش را دوست نداشته باشد. این باید تغییر میکرد.
و چه شد که این مطلب را نوشتم؟ نوشتم، برای اینکه در مجموع حالم از قبل بهتر است. اینطور نیست که عالی باشد، اما از قبل خیلی بهتر است. دوست داشتم از آنچه برایم در این چند سال رخ داد حرف بزنم؛ آزادانهتر، شجاعانهتر، مسئولانهتر. خواستم بنویسم تا اگر کسی آنچه را که من تجربه کردم تجربه میکند اندکی درنگ کند. اینکه مدام در حال به دست آوردن دستاوردهای بیشتر باشی، و به اصطلاح انگلیسیزبانها high achiever باشی اما همواره احساس شکست کنی؛ اینکه برای هر کاری که میخواهی بکنی احساس کنی ناکافی است و نیاز است بیشتر به دست آورده باشی؛ مثلاً در اقدام به ادامه تحصیل همواره فکر کنی ناکافی است و اقدامی نکنی؛ اینکه در ازدواج فکر کنی که علمش در مورد این قضیه کاملاً ناکافی است و اگر کسی را دوست داری در جهت آشنایی با او تعلل کنی در حالی که در این زمینه کتابها خواندهای و ساعتها وقت صرف کردهای؛ اینکه در شغلت فکر کنی که سابقهی کاریات برای آن شرکتِ خوبی که خواهان نیروست ناکافی است و اصلاً ایمیلی به آنها ندهی و …من برای این دسته از آدمها این مطلب را نوشتم. حس میکنم فقط علمِ خواندنی و شنیدنی نیست که زکاتش نشر و یاد دادنش باشد. این نوشته زکات علمِ حاصل از تجربهی زیستهی من است. زکات زندگی است که در آن سالها از نظر دیگران موفق بودم بدون آنکه از درون راضی باشم.
اکنون چه باید کرد؟ خودم هم هنوز در راه هستم، همانطور که در بالا گفتم. اگر چیزهای بیشتری دستگیرم شد باز خواهم نوشت. اما همین که بدانیم که ما دچار این مشکل هستیم به ما کمک خواهد کرد که به دنبال بهبودش برویم. این خیلی بهتر از این است که اصلاً این مسئله را مشکلی قلمداد نکنیم که نیاز به اصلاح داشته باشد و با سیستم قبلی زندگی را ادامه دهیم.
اگر نتایج تحقیقات کمالگرایی در مورد ما هم صدق کند_ که میکند_ در نهایت دستاوردهایمان اگرچه شاید به نظر بیاید که کم شود، اما چنین نیست و در مجموع اگر ما تغییر کنیم انشاءالله هم روح و روان و تن سالمتری خواهیم داشت و هم بهتر به اهدافمان خواهم رسید.
پ.ن.
*تعدادی از این پستها:
دویدن بس است؛ میخواهم راه بروم
دویدن بس است؛ میخواهم راه بروم (۲)
** اسم کتاب به انگلیسی: How to be an imperfectionist. من کتاب را به انگلیسی خواندم. سختخوان نیست.
عکس از وبلاگ Pursuing Awesomeness