-
شب نوشت (۱۶)
امشب که از سر کار برگشتم و پیاده به سمت خانه حرکت کردم احساس کردم که در مورد آینده هیچ…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۵)
من فراریام. همهی فراریها یک جور نیستند. اینطور نیست که همهشان با پیراهن راه راه در جادهای یافت شوند. بعضی…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۴)
در یکی از قسمتهای کارتون باب اسفنجی، پاتریک از باب اسفنجی میپرسد که «چه کار کنیم؟» باب اسفنجی در جواب…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۳)_ زندگی چیست؟
ساعات آخر کار امروزم در داروخانه بود. با یکی از همکارانم در مورد همین قضیه که از آن میترسم و…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۲)
آیا زمان ارزشمندترین سرمایهی همهی ما نیست؟ چه کنم که هرچه میکنم این نقد را از دست میدهم؟ با محسن…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۱)
دو سال پیش در چنین شبی آخرین دورهی فامیلی ما برگزار شد؛ در خانهی قدیمی زوجی سالمند و بسیار مهربان.…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۱۰)
من در میانهی راهم. در وسط بیابان تردید. گذر عمر همچون خورشیدی بالای سرم میتابد. و میتابد و من عرق…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۹)
من زندگی کردن را یاد نگرفتم. شاکر بودن را یاد نگرفتم. دیدن نیمهی پر لیوان را یاد نگرفتم. هرچند نمیدانم…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۸)
در نداریِ سربازی، همین موقعها سال پیش، چقدر خرج این وبلاگ کردم. سال پیش تازه اواخر دی بود که علاوه…
بیشتر بخوانید » -
شب نوشت (۷)_ شب طولانی
کودک که بودم این سوال در ذهنم بود که چرا شب یلدا را جشن میگیریم؟ طولانیترین شب؛ طولانیترین تاریکی. چرا؟…
بیشتر بخوانید »