خویشتن پردازی

شب نوشت (۲۴)

چه شده بود که از آخر شهریور سال ۹۸_ زمانی که آپاندیسم را عمل کردم_ تا اواسط آبان احساس آرامشی را تجربه کردم که دیگر برایم تکرار نشد؟ انگار با تمام وجود به پذیرش خود رسیده بودم. انگار همه‌ غم‌ها و نقص‌ها سر جایشان بودند اما من آنها را به رسمیت شناخته بودم. یادم می‌آید آنقدر حالم خوب بود که در مسیر اصفهان-تهران تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم و تنها به آسمان پر ابر و کوه‌های بلند خاکی رنگ در پشت بیابان برهنه از پشت شیشه‌های اتوبوس نگاه کنم. منی که وسواس‌گونه می‌کوشیدم ثانیه‌هایم را مدیریت کنم در آن روز ساعت‌ها توانستم از جریان یافتن هوا در ریه‌هایم لذت ببرم بی‌آنکه حس بطالت کنم. آن احساس از کجا آمده بود؟ آیا یکی از داروهای بیهوشی بر من چنین اثری طولانی گذاشته بود؟ یا این من بودم که می‌توانستم نعمت‌هایم را ببینم؟ من آن روزها از اینکه دردی مشابه درد آپاندیسیت همواره همراه من نیست راضی بودم. این حس خوش آرامش_ این آرامش محض_ را در اواسط شهریور ماه هم تجربه کردم. خوابی دیدم آنقدر آرامش‌بخش که حد نداشت؛ آرامشی که احساس کردم از جنس زمینی نیست. نیمه‌های شب با اتمام آن رویا از خواب بیدار شدم. در سفر بودیم. همه خواب بودند غیر از من. یکی از مخاطبان وبلاگ سابقم به من ایمیلی داده بود. سردرگم بود. حالش خوب نبود. من هم آن روزها حالم چندان خوب نبود، البته تا دیشبش. مگر آن خواب می‌توانست حال بدی برایم بگذارد؟ ایمیلی به او دادم سراسر امید. سراسر شورِ زندگی. دوباره به خواب رفتم. بدون ذره‌ای، حتی ذره‌ای، تشویش. جواب ایمیل را بعداً گرفتم. انگار حال او با دیدن آن ایمیلم بهتر شده بود. بعدها آن مخاطب ناشناس از خاطره‌هایم محو شد. این آرامش دوباره تا اواخر شهریور گم شد، تا به شب عمل آپاندیسم و روزهای بعدش رسیدم. اولین مسافرت بعد از جراحی من به تهران بود؛ پر از حس امید. امیدی که کمی وصفش کردم، هرچند وصف چنین امید بهشتی‌ای ممکن نیست.  

در همان روزی که به سفر یک‌روزه‌ به تهران می‌رفتم پست زیر را در اینستاگرام گذاشتم:

ضرب‌العجل‌ها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوند ولی من کمتر عجله می‌کنم.

بالاخره روزی کاملاً از پیست فرمول یک قرون اخیر خارج می‌شوم و درجاده‌ی خاکی خودم می‌رانم. من در جاده‌ای می‌رانم که تساهل بیشتری در سرعتم در رسیدن به مقصد وجود دارد. جاده‌ای که اگر چیزی صد در صد نبود، هفتاد درصد هم شد قابل قبول است. جاده‌ای که در آن کوه‌ها را بهتر می‌بینم و از گذر ابرها بیشتر لذت می‌برم. جاده‌ای که در آن به جای نگرانی زندگی جاری است. 

من آن پست را به فراموشی سپردم تا اینکه پریروز دوباره آن را دیدم و یاد آن روزها افتادم. می‌دانم آن متن را در چه شرایطی نوشتم: آن روزها داشتم برای پذیرش گرفتن در دانشگاهی بهتر اقدام می‌کردم، اما حالم از شرایط موجود بد نبود. در همان اتوبوس فهمیدم می‌توانم برای تحصیل در یکی از دانشگاه‌های خوب اقدام کنم و این شادی را با دوستانم به صورت تماس تصویری به اشتراک گذاشتم. من آن روزها خودم را به در و دیوار نمی‌کوفتم، اما جنس آرامشی که آن موقع تجربه کردم شاید «خدا بزرگ است» بود و جنس آرامش نصفه و نیمه‌ی امروزم پخته‌تر شدن خودم. 

چه روزهایی را پشت سر گذاشتم. چه روزهایی. چقدر به همه چیز امید داشتم. این روزها به سختی در تلاشم که امیدهای برباد رفته را بازیابم. دوست ندارم که خودم را بفریبم که امیدوارم. دوست دارم امید را با رگ و ریشه‌ی خود حس کنم. 

آیا دوباره در زندگی‌ام حتی برای دقایقی هم که شده آن آرامش بهشتیِ عجیب را تجربه خواهم کرد؟ 


پریروز که آن دختر جوان مبتلا به دیابت را که کلیه و چشم‌هایش را از دست داده بود دیدم آنقدر گریه کردم که دیگر عصر اشکی نداشتم که بریزم. من نمی‌بایست پزشک یا پرستار می‌شدم و خوب شد که نشدم. کسانی که بیماری سنگین دارند بار غمی بر دوشم می‌افکنند و این بار گاهی من را مدتی درگیر می‌کند. وقتی به اینها فکر می‌کنم با خود می‌گویم کاش می‌شد کاری برای آنها می‌کردم. اگر هریک از ما کاری برای این افراد می‌کردیم شاید اوضاع چنین نمی‌بود. و باز هم با خود فکر می‌کنم که این تحقیقاتی که در دانشگاه می‌کنند و من هم می‌کردم چه نفعی برای بیماران دارد. من برائت می‌جویم از آن تحقیقات بی‌ثمر و بیهوده که در دانشگاه صرف ارتقای رزومه‌ام انجام دادم. آنقدر این قضیه به من حس بدی می‌دهد که به این فکر می‌کنم که اگر تخصص گرفتن_ چه در داخل و چه خارج_ مشروط به نوشتن سالی چند مقاله‌ی هشت من نه شاهی باشد شاید برای من گزینه‌ی مناسبی نباشد. امیدوارم بتوانم روزی کاری به‌دردبخورتر از چاپ مقاله‌ای به‌دردنخور در دنیای علم امروز انجام دهم. 


والا آقا. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. خودم بعضی از مطالب اخیرم را که می‌خوانم غرق در لذت می‌شوم. احساس می‌کنم کس دیگری به جای من نشسته و مطالب را نوشته. این مسئله کمتر در مورد پست‌های سال‌های پیشم صدق می‌کند. انگار هرکدام از پست‌ها را که خواستم بهتر بنویسم و خودم را در بند موضوع کنم و منسجم‌تر بنویسم بدتر از آب درآمد و هرکدام را دلی و بدون تشریفات نوشتم بیشتر به دل خودم نشست. یاد مش قاسم افتادم. خداوند همه‌ی عوامل دائی جان ناپلئون و نویسنده‌ی تازه سفرکرده‌اش را رحمت کند. 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا