روی سکوی سفت داروخانه نشسته است. نگاهش به روبرو خیره شده است. مادرش کنار ما میآید. از من در مورد آمپولی میپرسد که در آخر دیالیز میزنند تا لخته خون ایجاد نشود. اسم آمپول را میگوید. برایم ناآشنا است. اسمش را از دختر میپرسم. دختر جوان نام آمپولی که مادرش گفته را تکرار میکند؛ از همانجا، از روی سکو، به ملایمت. مادرش میگوید «چشمهایش نمیبیند». دختر سر جایش است. مادرش میگوید «ونوفر را یا در سرم میریزند یا در آخر دیالیز به بدنش وارد میکنند». ونوفر همان آهن تزریقی است. «چه شد که اینگونه شد؟» از مادرش میپرسم. «از بچگی دیابت داشت. از سه سالگی». «چه موقع اینطور شد؟» «یکی دو سال پیش ناگهان چشمها و کلیههایش را از دست داد». دختر به کمک مادرش نزدیک ما میآید. چشمهایش به سمتی است که کسی نیست. از من میپرسد «برای ریزش مویم چه کار کنم؟» به موهایش نگاه میکنم که رنگ مِشِ کهنهای روی آنها باقی مانده. میپرسم «چقدر وقت ونوفر نزدهای؟» میگوید «شش ماه». میگویم «احتمالاً آمپولهای ونوفر را که بزنی ریزش مویت کم میشود».
میروند. پیش از آنکه آنها بروند من میروم تا کمی در بیرون داروخانه تاب بخورم. حالم خوب نیست. چشمهایم را به آجرها میدوزم. به خانهای نیمهساز که درون پنجرههایش به جای شیشه آجرهایی با ملاط روی هم قرار گرفته است. به خانهای که بیفروغ است، مثل چشمان دختر که دیگر نوری را به درون راه نمیدهند.