سال ۹۸؛ سال ریکاوری؛ بالا و پایین؛ شد و نشد


پیشنویس: این مطلب را برای اولین بار در وبلاگ «هزار جلوه زندگی» نوشتم. لینکهای موجود فعلاً کار نمیکنند و نیاز به اصلاح دارند.
از سال ۹۶ که نوشتنم را در اینجا آغاز کردم، تصمیم گرفتم که در آغاز هرسال، گزارشی از آنچه در سال قبلش انجام دادهام بنویسم. این گزارش، بخشهای مهمی از اتفاقات و افکار و تصمیمهای سال قبل من را دربرمیگرفت، هرچند بخشهای خصوصیتر آن در اینجا منعکس نمیشد.
امسال هم تصمیم گرفتم که شرحی کلی بنویسم از آنچه در سال ۹۸ بر من گذشت. در گزارش سال پیش، وقتی خواستم شروع به نوشتن کنم، از گزارش دو سال قبل بهره بردم و فرمت آن را حفظ کردم تا راحتتر بنویسم، اما امسال آزادانهتر پای لپتاپ نشستهام و به گزارش سالهای قبل نگاه نمیکنم تا هرآنچه در ناخودآگاهم برایم مهمتر بوده را بنویسم. در همینجا بر خود واجب میبینم که دو نکته را ذکر کنم: ۱- این گزارش به احتمال بسیار زیاد به دردِ کسی جز خود من نمیخورد. ۲- همانند گزارش سالهای قبل، این گزارش بخشهای مختلفی از زندگی من را شامل میشود و نه همهی آن را.
سفر به سال ۹۸:
امسال تصمیم دارم بر اساس توالی زمانی آنچه برایم رخ داد را مرتب کنم، نه بر اساس اهمیت:
فروردین:
ریکاوری حقیقتش را بخواهی وقتی سال پیش حول و حوش همین روزها پای لپتاپ نشسته بودم تا گزارش سال ۹۷ را بنویسم، هنوز در شوک آن سال بودم. در آن موقع با آنکه سه هفتهای بود که سال عذابآور ۹۷ تمام شده بود، به رخت بربستن خصالِ دهشتناک آن هنوز شک داشتم. آن موقع که آن گزارش را نوشتم، هنوز میترسیدم که بنویسم “حال من بهتر شده است”. از این دلهره داشتم که باز دوباره در ورطههای هولناکی که در سال ۹۷ افتاده بودم بیفتم. اما گذشت و گذشت و گذشت و دیدم که انگار سال ۹۸ برای من اولین سالی است که گویی واقعاً فرا رسیدن نوروزش آن را از سال قبلش جدا کرده است. حالم بهتر شده بود؛ از نظر روحی و از نظر جسمی. در سال ۹۸ پایین و بالا زیاد داشتم، اما پایین و بالا شدن بهتر از پایین ماندن برای زمانی طولانی است، یعنی آنچه در سال ۹۷ رخ داد. سال ۹۸ برای من علیرغم اینکه در کنار اتفاقات شیرینش، از اتفاقات خیلی تلخ که یا برای خودم و اطرافیانم یا برای همهی مردم پیش آمده بود، خالی نبود، برایم سال ریکاوری بود. جزئیات سال ۹۷ آنقدر هنوز برایم تلخ است که حتی در دفترچه خاطراتم هم بسیاری از آنها را ثبت نکردهام، پس بیش از این روی این بخش وقت نمیگذارم. این بخش را نوشتم برای آنکه اگر روزی برگشتم و این متن را دیدم، یادم بیفتد که خداوند از چه موقعیتهای سختی من را بیرون آورده است.
یادداشت من بر مقوای بزرگ یادگاری سمینار زنجان.
سمینار IPSS برای دومین بار در سمینار IPSS و این بار در شهر زنجان و در اواخر ماه فروردین (از ۲۷ام تا ۳۰ ام) شرکت کردم. آنقدر شرکت در این سمینار دلچسب بود که قصد داشتم ذره ذره از خاطراتش را در دفترچه خاطراتم ثبت کنم، هرچند که هیچوقت برای این کار وقت نگذاشتم.
سمینار در عصر روز ۲۷ فروردین آغاز میشد و دانشگاه باید ساعت ۰۰:۰۰ ما را مقابل دانشگاه سوار اتوبوسهایش میکرد و به سمت زنجان حرکت میکرد. از آنجا که من با خود عهد بسته بودم که مقالهای را قبل از سمینار تحویل استادم دهم، حدود سه روز با تعداد ساعاتی بسیار طولانی سر مقاله نشستم تا discussion مطالعه را بنویسم. در نهایت، حدود دو ساعت قبل از حرکت اتوبوس به سمت زنجان من مطالعه را به استاد ایمیل کردم و سپس راهی زنجان شدم.
ابتدا که پیش از ظهر وارد هتل شدیم فهمیدیم که نه نفر از ده نفر ما پسرها که در سمینار شرکت کرده بودیم قرار است با هم در یک سوئیت باشیم. این مسئله ابتدا باعث شد که فکر کنیم شرایط برایمان بسیار سخت خواهد بود، اما برعکس، خودِ این مسئله یکی از جالبترین تجربههای دوران دانشجویی ما را رقم زد. اینکه ما نه نفر، با روحیات و سبک زندگیای متفاوت، حدود سه روز با هم بودیم و با هم وقت گذراندیم بسیار تجربهای ناب بود. این تجربه به خصوص برای من که خوابگاهی نبودم شاید خاصتر بود. جالب بود که از سه شب، دو شب آن را تا ساعت سه یا چهار صبح دور هم نشستیم و صحبت کردیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و لابلایش حرفهای دیگر هم زدیم. اینکه با هم به جاهای مختلف مثل محل برگزاری سمینار یا رستورانهای مختلف میرفتیم هم خیلی جالب بود. برای من که به زندگی تک نفره و تنها زیستن عادت دارم شرکت در این سمینار و بودن با این همه آدم و آشنا شدن با افراد مختلف خیلی تازگی داشت. همین الان که این متن را مینویسم میبینم با اینکه خیلی وقت نیست که فارغالتحصیل شدهام، دلم برای جنبههایی از دوران دانشجویی مثل همین دورهمیهایش خیلی تنگ شده است*.
اردیبهشت:
نمایشگاه کتاب سال آخری بود که به عنوان دانشجو در نمایشگاه کتاب شرکت کردم. یادم می آید در اوایل دوران دانشجویی چقدر حسرت این کار را داشتم؛ کاری که بعدها برایم روتین شد. در نمایشگاه علیرضا سلیمی، دوست بسیار عزیزم، را دیدم.
ماه رمضان نمیدانم چرا حس میکنم ماه رمضان سال پیش جنسش با بقیه سال ها فرق داشت. اگرچه من در این ماه رمضان همان آدمِ سابق بودم؛ اگرچه همان بندهی گناهکار و غافل بودم، اما احساس میکنم ماه رمضان سال پیش برایم بزرگیای داشت که ماه رمضانهای قبلش نداشت. ماه رمضان قبل حسِ خاصی داشت. نمیتوانم بگویم حسِ عارفانه یا حسِ نزدیکی به خدا یا هرچیز دیگر داشت. شاید در ماه رمضان سال پیش بزرگتر شده بودم و اینکه ممکن است آن ماه رمضان از آخرین ماه رمضانهایی باشد که زندهام و میتوانم روزه بگیرم را بهتر لمس کردم. رویداد شب قدر پژوهش هم که در آن شرکت کردم رویداد خوبی بود و سخنرانی خانم دکتر شهرتاش را در آن پسندیدم. یکی از بهترین شبهای دیگر ماه رمضان هم شبی بود که با علی و محسن و مهدی برای افطار بیرون رفتیم.
اسبابکشی پدر و مادر به طبقه بالا همانطور که در همین موقعِ سال پیش نوشتم، اسبابکشی پدر و مادر و برادرم به طبقهی پایین، یعنی جایی که من سالها در آن تنها زندگی کرده بودم، بسیار چالش بزرگی برای من بود. من با نزدیک شدن خانواده به خودم به تعدادی از مشکلات بزرگ خودم و همچنین تعدادی از قابلیتهای کشف نشده خودم پی بردم. در روزهای اولی که خانوادهام به طبقهی پایین آمدند من بسیار اذیت شدم. وقتی که بعدها نشستم و به ریشههای این اذیت شدن فکر کردم متوجه شدم که دو علت اصلی اذیت شدن من و آنها این دو مشکل من بوده است؛ دو مشکلی که بسیار به هم مرتبط هم هستند: اول مشکل در صمیمیت و دوم حریم خصوصی وسیع داشتن.
در مورد مشکل اول بگویم که وقتی که مجبور شدم برای ساعاتی طولانیتر از گذشته در ارتباط با خانواده باشم فهمیدم که من آنقدر که میبینم بعضی از افراد خانوادهی دوستانم به یکدیگر نزدیک و با هم صمیمی هستند، با خانوادهی خود صمیمی نیستم. با آنها وقت نمیگذرانم؛ روحم در خیلی مواقع با آنها نیست و ذهنم مدام جایی دیگر است. دومین چیزی که من را دچار چالش میکرد این بود که من پیش از زندگی با خانواده در یک طبقه، به این دلیل که از آنها جدا زندگی می کردم و فقط در مواقعی مثل غذا خوردن یا (به ندرت) دیدن تلویزیون آنها را بیشتر میدیدم، آزادی بیشتری داشتم. هر موقع که میخواستم از خانه میرفتم و هرموقع که میخواستم برمیگشتم و زندگیام بر محوریت خودم میچرخید، اما وقتی که مجبور شده بودیم با هم زندگی کنیم یا نمیتوانستم با آزادی کامل و مانند قبل زندگی کنم یا اینکه اگر هم موقعی خودخواهانه عمل میکردم، دیر یا زود، دچار عذاب وجدان میشدم. اما از قابلیتهایی که به وجود آنها در خودم پی بردم بگویم؛ قابلیتهایی که با به وجود آمدن محدودیتها کشفشان کردم: با گذر زمان رفته رفته_البته با سرعتی بسیار کم_ به زندگی با خانواده بیشتر عادت کردم و فکر میکنم نسبت به این چند سالی که گذشت به آنها آرامآرام نزدیکتر شدم. از یادگاریهایی که از این دوران در طبقهی پایین ماند برادرم پرهام است که دیگر در همین طبقه ماند. ابتدا فکر کردم زندگی با پرهام هم برایم سخت باشد، اما الان به او آنقدر عادت کردهام که بدون او زندگی در طبقهی پایین برایم سخت میشود. البته این مطلب را باید اضافه کنم: پرهام خیلی پرحرف نیست و نسبت به سنش که نوجوان است نسبتاً عاقل است و احمق نیست و درنتیجه خیلی با او دچار تضاد نیستم. اگر شاید پرهام خیلی پرحرف بود زندگی با او برایم سخت میشد.
در کل که بخواهم بگویم فهمیدم که من پتانسیل تغییر و کمی از لاک خود بیرون آمدن و زندگی دستهجمعی کردن را دارم؛ یعنی قابلیتهایی که هیچوقت فکر نمیکردم داشته باشم. یکی دیگر از چیزهای مهمی که فهمیدم این بود که تنها زندگی کردن آدم را بزرگ نمیکند، یا اگر این کار را هم بکند حد و حدودی دارد، چون وقتی تنها هستم هیچ مخالفتی در برابر من نیست و من خودم تعیین کنندهی همهچیز هستم، اما در یک خانوادهی واقعی این شکلی نیست؛ در خانواده یا هرجمع دیگر سلیقههای متفاوت هست و آرای متضاد هست و تحمل اینهاست که آدم را رفتهرفته میتواند بزرگ کند.
هکاتون زمانی که شروع به نوشتن این مطلب کردم، اصلاً یادم نبود که به این رویداد هم اشاره کنم. الان که داشتم دنبال عکس برای بقیهی بخشهای این متن می گشتم به عکسهای این رویداد که از ۲۸ تا ۳۱ اردیبهشت و در ماه رمضان برگزار شد برخوردم و یادم آمد در مورد این رویداد هم بگویم. این اولین هکاتون حوزهی سلامت در اصفهان بود و موضوعش حل مشکلات حوزهی سلامت در حوادث و بلایا بود. من ابتدا در این رویداد نامنویسی نکردم، اما با کنار رفتن یکی از بچههای تیم علی گلستانه، من به جای او و با دعوت علی گلستانه در هکاتون شرکت کردم. اگر به طور کلی بخواهم بگویم از شرکت در آن خیلی لذت نبردم، چرا که اول آنکه این رویداد یک مسابقه بود (و اگر من را بشناسی میدانی که اهل رقابت نیستم) و دوم اینکه موضوعش این بود که چگونه در حوادث و بلایا هم خدمت کنیم و هم پول درآوریم که طبیعتاً این موضوع باب طبع من نبود. اما از خوبیهای این رویداد می توانم به آشنا شدن با چند دانشجوی خوب، اعم از همتیمیهای خودم و یکی دو دانشجو و استاد خوب PhD مدیریت سلامت (مثل دکتر حبیبزاده و دکتر عتیقهچیان) و همچنین تقویت مهارت ایدهپردازی و پرزنتیشن اشاره کنم. فکر میکنم که این پرجمعیتترین رویدادی بود که من در آن سخنرانی کردم و خدا را شکر بد هم از آب درنیامد.
خرداد:
شرکت در امتحان تخصص امتحان phd قرار بود در اردیبهشت برگزار شود، اما به دلیل سیل اول سال ۹۸ به خرداد موکول شد. من برای این امتحان در مجموع دو هفته، آن هم نه خیلی فشرده، وقت گذاشتم. تاکنون از نتیجهی دقیق امتحان آگاه نشدهام، چون نتیجهی دقیق تنها زمانی معلوم میشود که در مصاحبه هم شرکت کرده باشیم (که من نکردم)، اما تا جایی که میدانم امتحان را نسبتاً خوب دادم. اینکه میبینم این همه راه پیمودهام باعث میشود دلم گاهی بگیرد و گاهی بریزد. به این فکر میکنم که ممکن است برای چیزی نظیر این آزمون وقت زیادی صرف نکرده باشم؛ ممکن است برای خیلی از چیزهای دیگر هم آنچنان وقت نگذاشته باشم، اما وقتی که به جمع چیزهایی که وقت رویشان گذاشتهام_ حتی اگر اندک بوده باشند_ فکر میکنم میفهمم که خیلی از عمرم را صرف چیزهایی کردهام که هیچوقت جدی خواهانشان نبودهام و این مسئله گاهی ناراحتم میکند.
جشن فارغالتحصیلی جشنی بود که بچهها مدتها برایش زحمت کشیده بودند، ولی این جشن برای من نبود. از همان اول هم میدانستم که برای من نیست، اما در آن شرکت کردم تا بعدها با خودم حسرت نخورم که چرا در آخرین دورهمی همکلاسیهایم شرکت نکردهام، حال آنکه من جسماً در جشن بودم و روحاً در جایی و زمانی دیگر بودم و دچار ناراحتی شده بودم. تنها بخش جالب جشن دیدن پدربزرگ علی فیض، از همکلاسیهایم، بود و از اینکه دیدم با این سنِ زیاد همت کرده و برای نوهاش وقت گذاشته و آمده حس خوبی پیدا کردم. شاید از آن جشن بیزار شدم چرا که جشن تنهایی من را برایم هایلایت و بولد کرد و به پیشانیام کوفت، چون که با هیچکس از افراد حاضر احساس نزدیکی نمیکردم. نه سیدآرش، نه حمیدرضا، نه علی ابراهیمی و علی کریمی و نه میثم گلمحمدی، هیچکدام در جشن شرکت نکرده بودند. از بودن در جشن به این نتیجه رسیدم که از شرکت در مراسمها یا هرچیز دیگری که حضور من در آنها لازم نیست و در زمان حال حس خوبی نسبت به آنها ندارم به بهانهی آنکه ممکن است در آینده حسرت عدم حضور در آنها را بخورم پرهیز کنم. مسئلهی دیگری هم بود که باعث ناراحتی عمیق من در جشن شده بود که بهتر است در موردش چیزی ننویسم. همین الان هم که در مورد آن غم مینویسم عمیقاً ناراحت شدهام.
تیر:
اتمام کار عملی پایاننامه عمدهی کار پایاننامهام در اسفند ۹۷ تمام شد، اما بخش کوچکی از کار (الایزا) مانده بود که آن را خانم حسینی، مسئول آزمایشگاه گروه ایمونولوژی، در تیر ماه ۹۸ برایم انجام داد. از آن پس تا آخر شهریور من مقاله و بخش عمدهی پایاننامهام را نوشتم. من هیچوقت در ابتدای شروع پروژه گمان نمیکردم این کار اینقدر سخت و طاقتفرسا باشد. اینکه توانستم با موفقیت این پروژه را به اتمام برسانم از الطاف خدا بود.
وبلاگنویسی با حداکثر توان در تیر ماه خیلی روی وبلاگنویسی وقت گذاشتم و احساس کردم دارم کار بیهودهای انجام میدهم. پستی هم در مورد این پشیمانی نوشتم. اگر الان وقت بیشتر برای وبلاگنویسی بگذارم خیلی احساس خسران نمیکنم چون کارهای با اولویت بالاترم را تا حدودی انجام دادهام، اما آن موقع باید بیشتر وقتم را صرف کارهای مهمتر میکردم.
فوت دایی مهدی این موضوع عمیقاً روی سال ۹۸ همهی فامیل ما تاثیر گذاشت. گویی به آدمهای خوبی که در اطرافمان هستند و در قید حیاتاند عادت داریم؛ همانطور که به سلامتی عادت داریم. همانطور که بیماری ما را متوجه نعمت سلامتی میکند، متاسفانه این فقدان است که ما را متوجه نعمت وجود آدمها میکند. به یاد یار سفر کرده را در تب و تاب همان روزهای دردناک نوشتم.
رویان. تابستان ۹۸
مدرسه تابستانه رویان اگرچه در مورد مدرسهی تابستانهی سیناژن نسبتاً مفصل نوشتم، در مورد مدرسهی تابستانه رویان یادم نمیآید حرفی زده باشم. علت هم این است که به طور کلی خیلی مدرسه را دوست نداشتم. این مدرسه در تیرماه برگزار شد و ظاهراً سالهاست که برگزار میشود. از دانشکده ما من و محمدحسین در آن شرکت کردیم و از پنج روز مدرسه فقط در سه روز اول شرکت کردیم و بعد از تهران رفتیم. از خوبیهای این مدرسه این بود که با بعضی از اساتید (مثل دکتر شریف مرادی و دکتر خدامی) آشنا شدم که هنوز گهگاه با آنها از طریق ایمیل در ارتباط هستم. از بدیهای مدرسه این بود که تعداد بسیار زیادی دانشجو در آن شرکت کرده بودند و در نتیجه امکان ارتباط موثر با بیشتر اساتید به وجود نمیآمد. از دیگر ویژگیهای مدرسه این بود که خیلی زیستمحور بود و شاید بیشتر به درد دانشجویان علوم زیستی میخورد، نه دانشجویان داروسازی. اگرچه من خیلی این مدرسه را دوست نداشتم، اما از خودِ رویان تا حدی خوشم آمد. همین باعث شد که یکی دو هفتهی بعد برای شرکت در کارگاه سلولهای بنیادی رویان شرکت کنم.
مرداد:
کارگاه سلولهای بنیادی از کارگاههای خوبی بود که در سال ۹۸ در آن شرکت کردم. مدرس آن که نامش را به خاطر نمیآورم آدم بسیار باحوصلهای بود. او در ابتدای جلسه از هر نفر پرسید که چه رشتهای خوانده و …، و وقتی من و خانمی که دانشجوی PhD داروسازی بود گفتیم داروسازی با خودش فکر کرد که مبانی جنینشناسی را به خوبی میدانیم و بر این اساس شروع به تدریس کرد. به همین خاطر بود که در ابتدا بسیار کم مطالب کلاس را فهمیدم و به همین جهت در استراحت کلاس رفتم و به او گفتم من هیچ چیز از جنینشناسی نمیدانم و از آن پس هرسوال احمقانهای که به ذهنم رسید از او پرسیدم تا بهتر بفهمم. او هم آدم بسیار صبوری بود و به تک تک سوالهای سادهی من پاسخ میداد. شب هم با علی و یکی از دوستانش که اتفاقاً در تهران برای کارگاهی دیگر بودند دور هم بودیم.
میزبانی از مهمانان خارجی IPSF روز بعد از بازگشت از تهران و همچنین دو روز بعدش در اصفهان میزبان چهار دانشجوی داروسازی از کشورهای فرانسه و لهستان بودیم. با دو نفر از مهمانان، یعنی ویلیام از فرانسه و ناتالیا از لهستان ارتباط بهتری برقرار کردم و الان هم گاهی با ویلیام در ارتباط هستم، اما نتوانستم ارتباط خوبی با دو فرانسوی دیگر برقرار کنم.
شهریور:
عدم شرکت در مصاحبه تخصص در پستی که همین اواخر نوشتم در موردش اندکی گفتم. شاید بعداً مفصلتر بنویسم که چرا حاضر نشدم در مصاحبه شرکت کنم.
منتور بودن در مسابقه به جای شرکت در مصاحبه تخصص، در همان روز منتور بچههایی ترم پایینی شدم که در مسابقهای شرکت کرده بودند که با محوریت پروپوزالنویسی بود. متاسفانه پروپوزالی که برای آنها از قبل در نظر گرفته بودند از پیچیدهترین پروپوزالهایی بود که در دانشکده انجام شده است و درک مفاهیم آن برای من هم که سالها درگیر پژوهش بودم زمان میبرد، چه برسد به بچههای تازهکار. با این حال تلاشم را کردم که بچهها مفاهیم را خوب یاد بگیرند.
سیناژن. تابستان ۹۸.
مدرسه تابستانه سیناژن بدون شک از بهترین تجربههای دوران دانشجوییام بود. هم در مورد خودِ مدرسه و حواشیاش نوشتم و هم در مورد سخنرانی دکتر حامدیفر.
خانهای در روستای دولاب، کردستان ایران، تابستان ۹۸
مسافرت به غرب کشور با فاصلهی اندک از بازگشتن از مدرسهی تابستانهی سیناژن با خانواده به همراه دوست پدرم آقای داداشی و خانوادهاش و چندین نفر از اقوامش به کردستان و کرمانشاه سفر کردیم. روستایی که شب اول به آنجا رفتیم دولاب نام داشت و در نقطهای بسیار دوردست از سنندج قرار داشت. به مریوان و کرمانشاه هم رفتیم. من در ابتدا قصد رفتن به این مسافرت را نداشتم، اما به هرحال عازم شدم و بعد دیدم که چه اتفاق خوبی برایم افتاد که به این سفر رفتم. از دیگر اتفاقات عجیب این سفر خوابی بود که در شب عاشورا دیدم؛ از آن جنس خوابها که نگرش آدم را میتواند عوض کند.
اولین جلسه سایکوتراپی شرکت در جلسات سایکوتراپی از مهمترین کارهایی بود که در سال ۹۸ انجام دادم. من غرق در اضطراب بودم و این جلسات به لطف خدا کمک شایانی به من کرد. از دوست خوبم محسن و از رواندرمانگرم امید بسیار متشکرم.
آخرین شیفت داروخانه دکتر دهقان به این دلیل که فکر میکردم مثل سابق باید نامه و مجوز کار دانشجوییام تمام شده باشد تا بتوانم دفاع کنم، نامه نگرفتم و شیفتهای خوب داروخانه دکتر دهقان را از دست دادم. همیشه به این فکر میکردم که در روز آخر شیفت دکتر دهقان با پرسنل خوب آنجا عکسی یادگاری بگیرم، اما آن روز مصادف شد با داشتن دلدرد و تهوعی بسیار شدید.
هدیهی آخر تابستان: جراحی آپاندیس من به دلیل استرس به IBS یا همان سندروم رودهی تحریکپذیر مبتلا شده بودم و آن آخرین صبح پنجشنبه که در داروخانهی دکتر دهقان بودم با خود گفتم این دلدرد احتمالاً به دلیل شدت گرفتن اضطرابم و شدید شدند IBS است. به تدریج به دلدرد تهوع هم اضافه شد و من با سختی بسیار فراوان آن شیفت را گذراندم. بعد که به خانه آمدم حتی یک قاشق غذا هم به دلیل تهوع نخوردم و خوابیدم. عصر که بیدار شدم تهوعم سر جایش بود ولی دلدرد کمتر شده بود. اتفاقاً آن روز عصر شوهرخالهام که پزشک است مادربزرگم را دم خانهی ما رساند و وقتی به او علائمم را گفتم من را معاینه کرد و گفت احتمال دارد دردم ناشی از آپاندیسیت باشد. بعد از آزمایش خون و سونوگرافی آپاندیسیت تایید شد و حدود ۱۲:۳۰ شب عمل روی من انجام شد و فردایش مرخص شدم. شاید برایت عجیب باشد که نوشتم هدیه؛ اما این اتفاق یک هدیهی الهی بود. تا دو سه ماه پس از این واقعه، خدا را شکر میکردم که سالم هستم و هر روز دلدردی نظیر آنچه تجربه کردم را ندارم. این مسئله روی روحیهی من بسیار اثر مثبتی گذاشت.
مهر:
تحویل پروژه کم پیش میآید که یک پروژه تکراری را بارها تحویل دهی، اما در مهرماه هم همان پروژهای که در فروردین شروعش کردم پس از ویرایش فراوان دوباره تحویل دادم.
آبان:
تلاش برای فراغت از تحصیل برای فراغت از تحصیل تمام تلاشم را کردم، اما پروسهی فارغالتحصیلی از آنچه در ابتدا تصور میکردم سختتر بود. اینکه ناچار بودم بارها پایاننامه را، که نسبتاً هم خوب و ساختارمند آن را نوشته بودم، ویرایش کنم زمانبر بود.
اتمام شیفت داروخانه دکتر خدارحمی و بیکاری تا اوایل آبان شیفت دکتر خدارحمی را میرفتم، اما به دلیل همان اتمام نامه مجبور شدم شیفت را کلاً به دوستم محمدرضا ملااحمدی واگذار کنم. از آن موقع به بعد شیفت ثابت و کار دائم نداشتم. این موضوع در ابتدا من را خیلی اذیت کرد، اما بعداً به این مسئله عادت کردم. چیزی که برایم بسیار جالب است این است که حتی وقتی که من کار دائم ندارم خداوند از طرق مختلف روزیام را میرساند. ممکن است با خودت بگویی که من چون با خانوادهام زندگی میکنم خرجم کم است و پولی که در میآورم جزئی از روزی من نیست و فقط مازادی برای بهتر زیستن است، اما برای من چنین به نظر نمیرسد. اکثر درآمد من که حاصل یادگیری علم است صرف یادگیری بیشتر میشود ولی خدا را شکر تاکنون همیشه مقداری پول برایم باقی مانده که به بقیهی کارهایم هم برسم.
کنار گذاشتن اینستاگرام دوباره اینستاگرامم را بعد از یک سال استفاده کنار گذاشتم.
شرکت مجدد در جلسات هفتگی باران شیفت نرفتن را نمیتوانم یک عیب بدون هیچ مزیتی بدانم. حداقل مزیت شیفت نرفتن این بود که به من فرصت داد دوباره در جلسات انجمن ادبی باران شرکت کنم؛ تنها انجمنی که در دانشجویی توانستم بیش از دو سال در آن باقی بمانم.
آذر:
اپلای برای بار دوم و سال دوم شانسم را برای ورود به یکی از دانشگاههای خوب آمریکا در مقطع PhD آزمودم. وقت بسیاری صرف این کار کردم، اما شکست خوردم.
آذرماه پژوهش در بعضی از جلسات مفید آذرماه پژوهش شرکت کردم. مثلاً در نشست صمیمانه با دکتر نیما رضایی شرکت کردم و در مجموع او را دوست داشتم و حرفهایش را پسندیدم. در جلسهی دکتر علی خادمحسینی و بینشانه هم شرکت کردم.
دفاع و سرانجام در روز آخر پاییز دفاع کردم و این مسیر طولانی و سخت را پس از بالا و پایین شدنهای بسیار به اتمام رساندم.
دی:
حرم مطهر رضوی، مشهد. زمستان ۹۸.
شهادت حاج قاسم سلیمانی و سفر مشهد درست روز بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی توفیق سفر مشهد که ماهها منتظرش بودم نصیبمان شد. چه سفری بود. ترکیبی بود از غم و از امید. از خستگی و انزجار از ظلم مردم و حکام احمق زمانه و امید به تغییر این روند با شهادت حاج قاسم. چه سفری بود… در این سفر فرصت بازدید از دانشکدهی داروسازی مشهد و صحبت با دکتر رمضانی را هم پیدا کردم.
سقوط هواپیما بسیار تلخ بود. به گمانم این اتفاق از تاریکترین اتفاقات ایران در چند قرن اخیر باشد. بعد از سقوط در مورد دانشجویانی که در این پرواز بودند کمی تحقیق کردم و در میانشان چند نفر را پیدا کردم که احساس کردم برای من که به تحصیل در خارج کشور علاقهمندترم تا تحصیل در ایران الگوی مناسبی باشند. من از این جهت این افراد را الگوی مناسبی یافتم که این افراد بین دینداری و تحصیل در خارج کشور یکی را انتخاب نکرده بودند و هردو را با هم داشتند. از بین این افراد میتوانم به امیر اشرفی و محمدحسین و زینب اسدی لاری اشاره کنم.
خبر خوب بسیار اتفاقی با یکی از اساتید ایرانی خوب یکی از دانشگاههای انگلیس آشنا شده بودم. استادی که در زمینهای که من دوست داشتم، یعنی ایمونولوژی کار میکرد و نسبت به سن کمش بسیار رزومهی قویای داشت. من خبر فارغالتحصیلی از رشتهی داروسازیام و قصدم مبنی بر اینکه می خواهم در زمینهی ایمونولوژی دکترا بگیرم را در پستی به زبان انگلیسی در لینکدینام مطرح کردم و انتظار چیز خاصی نداشتم، اما روزی از خواب بیدار شدم و دیدم آن استاد که ماهها بود با او در ارتباط نبودم و فقط یک بار از ایشان راهنمایی گرفته بودم به من ایمیل داده و گفته بود که برای اولین بار در دانشگاه ما بورسیهای برای دانشجویان غیرانگلیسی/غیراروپایی فراهم شده و اگر میخواهی بیا با هم اپلای کنیم. روند نسبتاً طولانیای را طی کردیم و ایشان برایم زحمت بسیار کشید. روند شامل اپلای کردن خودِ استاد و من به طور جداگانه برای اسکالرشیپ، مصاحبهی غیررسمی و رسمی میشد و مجموعاً این روند حدوداً سه ماه طول کشید، یعنی از اوایل دی تا ۱ فروردین.
خداحافظ دانشگاه با تحویل دادن کارت دانشجوییام اینکه برههای از زندگیام به پایان رسیده را کاملاً لمس کردم.
بهمن:
تلاش برای گرفتن امریه سعی کردم برای گرفتن امریه و کار در جایی که امکان پژوهش حین سربازی را برایم فراهم کند اقدام کنم تا در صورت عدم قبولی در دانشگاه انگلیسی بتوانم حداقل دو سال مثمر ثمری داشته باشم. کلیت قضیه این است که این کار به وسیلهی یکی از اساتید عزیزی که بارها اسمش را در وبلاگ آوردهام کلید خورد، اما این تلاش من و استاد بنده به جایی ختم نشد.
زیارت حضرت معصومه (س) اما در عوض من در سفر به تهران من برای اولین بار فرصت کافی پیدا کردم که هرکاری که میخواهم انجام دهم، و آن کار چیزی نبود به جز رفتن به قم در میانهی راه تهران-اصفهان، زیارت حضرت معصومه (س) بعد از پنج سال و گپ و گفتی داشتن با مصطفی قائمی عزیز.
سمینار داروسازی نوین این سمینار برای سومین بار برگزار شد. اولین بار که در سال ۹۶ بود از نظر من بهترین سمینار داروسازی بود که در آن شرکت کرده بودم. دومین سمینار را به دلیل حال بدم نفهمیدم خوب است یا بد، اما سومین سمینار یک فاجعه بود. از معدود مزایای سمینار صحبت با اساتید خوبی مثل دکتر شهبازی و دکتر حمیدی از دانشگاه زنجان و دکتر جدی تهرانی عزیز در دانشگاه تهران بود. کارگاه تهیهی مونوکلونال آنتیبادی دکتر جدی تهرانی هم به دلیل تدریس خودش و کار عملی دانشجویان خوبش خوب بود. دیگر مزیت عالی سمینار فراهم آوردن امکان بازدید نیم روزه از شرکت آریوژن بود. از معایب سمینار زیاد بودن سخنرانیهای با کیفیت پایین و پذیرایی بسیار ضعیف بود. مزیت دیگر سمینار این بود که در شب آخر این فرصت فراهم شد که مفصل به زیارت شاه عبدالعظیم برویم. در ضمن دوستم سید احمد عسگری را هم که از دوستانی است که از طریق اینستاگرام با او آشنا شدم مجدداً در این سفر دیدم. اتفاق دیگری که برایم افتاد این بود که من در چند روز برگزاری سمینار من در خانهی معلم تنها ساکن بودم و هیچ موقع در عمرم مانند آن چند شب احساس تنهایی نکرده بودم. تجربهی عجیبی بود.
اسفند:
کرونا فکر نمیکردم از ۳۰ بهمن به بعد، که به کافهای در چهارباغ رفتم و قهوه و کیکی خوب به بدن زدم، برای مدتی طولانی، به جز یک استثناء، نتوانم به هیچ کافهای بروم. فکر نمیکردم قضیه اینقدر جدی و طولانی شود. اما در کل خانهنشینی برای هرکه بد بود، برای من از جهاتی خوب شد. اگر کمافیالسابق به دانشگاه میرفتم و برمیگشتم نمیتوانستم به این خوبی از زمانم استفاده کنم. در این مدت من کتابهای نسبتاً خوبی خواندم، فیلم دیدم، مستند دیدم، پیادهروی در جاهای نسبتاً خلوت کردم، برای مدت طولانی غذای سالمتر خانه را خوردم و مهمتر اینکه دورهای آنلاین که سالها بود همت تمام کردنش را نداشتم، یعنی دورهی آمار پزشکی استنفورد را به اتمام رساندم و سرتیفیکیتش را گرفتم. با آمدن کرونا فهمیدم که چقدر بیهوده تاکنون وقت هدر دادهام، به خصوص در دانشگاه. تصمیم گرفتم که انشاءالله اگر کرونا برطرف شود جز در مواقع ضرورت به دانشگاه سر نزنم و در صورت سر زدن هم شرایط را طوری فراهم کنم که فقط با دوستان نزدیکم و کسانی که با آنها کار جدی دارم همکلام شوم و از مصاحبت با تعداد زیادی از افرادی که میشناسم ولی ارتباط نزدیکی با آنها ندارم تا حد امکان پرهیز کنم. جنبهی منفی این قضیهی طولانی شدن کرونا هم برای من این بود که خیلی از دوستانم را برای مدت طولانی ندیدم، اما شاید این قضیه به خودی خود بد هم نباشد و مثل عمل آپاندیس به شکر من اضافه کند.
روز اول فروردین سال ۹۹ استادم در انگلیس من را باخبر کرد که نتوانستم بورسیهی دانشگاه انگلیسی را بگیرم. بورسیه به فردی در گروهی دیگر که کار بیوانفورماتیک انجام میداد و فارغ التحصیل کمبریج بود رسید. طبیعتاً از این خبر ناراحت شدم. روزهای بعد هم که اتفاقاتی افتاد که اصلاً فکرش را هم نمیکردم. اتفاقاتی که منجر شد برگهی سبز سربازیای در دست باشم که تاریخ اعزامم بر آن حک شده: ۱ خرداد ۱۳۹۹.
از کتابها: در سال ۹۸ کتابهای خوبی خواندم. دو تا از آنها که نگرش من را به زندگی عوض کرد عبارت بودند از “روزگاران” دکتر عبدالحسین زرینکوب و “تکههایی از یک کل منسجم” پونه مقیمی. از داستانهایی هم که خواندم و دوست داشتم میتوانم به “لافکادیو” شل سیلوراشتاین و “روزینیا، قایق من” از واسکونسلوس اشاره کنم.
از برنامهریزی: استفاده از بولتژورنال برایم سختتر و سختتر شد، اما در اواخر سال تمایلم به استفاده از آن زیادتر شد.
سال ۱۳۹۸ پر از بالا و پایین بود. پر از اتفاقات تلخ و شیرین. انگار توالی تلخ و شیرینش را روی دور تند گذاشته بودند. از جاهایی که انتظارش را نداشتم به من خبرهای خوشحالکننده میرسید و جاهایی که انتظار گشایش از آنها میبردم جز به تنگنا ختم نمیشد. تلاشهای فراوانم در بسیاری از زمینهها به جایی نرسید و در عوض روحم از جایی تغذیه میشد که انتظارش را نداشتم. سالی دیوانهوار بود. دیوانهوار پر بود.
اگرچه آنچه به ظاهر برایم رخ داده مطلوب من نبوده؛ چیزی نبوده که سالها برایش برنامهریزی کرده بودم، اما امیدوارم؛ یا بهتر بگویم سعی میکنم امیدوار باشم و از خدا بخواهم که سال ۹۹ برای من، تو و همهی ما مردم سال خوبی باشد.
پ.ن.*نام ۹ نفرِ بچههایی که در سمینار IPSS با آنها هماتاقی بودم:
سپهر مسعودی (ورودی ۸۹): ایشان با تعریف خاطرات شیرین نظیر احمدآقا و پیپت برقی و داستان ازدواج محسن در جمع همهی دوستان و همچنین تعریف خاطرات در شبنشینی جمع دوستانهی خودمان نقش مهمی در رضایت جمع از سفر بازی کردند.
سینا سهیلی (ورودی ۹۱، همورودی و دوست من)، علی ابراهیمی (ورودی ۹۱؛ همورودی و دوست من)، امیرعلی حریری (ورودی ۹۳؛ از باهوشهای داروسازی)، احسان غلامزاده (ورودی ۹۲)، علی گلستانه (ورودی ۹۵ و از دوستان خوبم)
سعید ناجی (ورودی ۹۲؛ از یاران گرمابه و گلستان من!): کار ماندگار او: شب اول که خواستیم در هتل زنجان بخوابیم من را که خوابیده بودم صدا زد. فکر کردم اتفاق مهم افتاده و پرسیدم “چیه؟” گفت “میخواستم ببینم خوابیدی یا نه” و من او را دوستانه تهدید کردم!
پویا دهقانی (ورودی ۹۴): دیالوگ ماندگار در حین باز کردن پنجره در نصفه شب در حالی که هوا سرد بود: پنجره رو باز کردیم ولی گرممون هم نشد!
پینوشت برای خودم: پست به ویرایش نیاز دارد!