شرح آنچه می گذرد


بازار بسته اراک. عکس را در روزهای اولی که به اراک رفته بودم و در روز جمعه گرفتم.
به نام او
در حالی این متن را مینویسم که دو هفته است به خانه نرفتهام و در اراک ماندهام. در حالی که بعد از دو هفته شب ساعت یک و نیم دو خوابیدن و صبح ساعت هفت الی هشت بیدار شدن، امروز تا ساعت نه خوابیدم و خودم ماندن در رختخواب را تا ساعت ده تمدید کردم. در حالیکه هماتاقی من که موقع خواب روی زمین به صورت پادساعتگرد میچرخد، با سری که چون سوزن واقع شده و پاهایش چون مداد پرگار، هنوز خواب است.
من در این دو هفته که شیفت صبح و بعدازظهر درمانگاه را داشتم فرصت کمی داشتم که در اینجا بنویسم. در حقیقت هرشب میآمدم تا کلمهای در اینجا بنویسم و وقتی شروع به تایپ کردن میکردم، میدیدم که افکارم سر و سامان ندارد و از فرط خستگی، خیلی از جملات و کلماتی که مینویسم با بقیهی متن چندان همخوانی ندارد. در نتیجه نوشتن را به کنار میگذاشتم و آن را به شب بعد موکول میکردم و دوباره روز از نو، روزی از نو.
این دوره که اسمش را سربازی گذاشتهاند به من چیزهای مختلفی فهمانده است. مثلاً فهمیدهام که چقدر در خانه که با خانواده زندگی میکردم وقت بیشتری برای رسیدگی به امور شخصی را داشتم. فهمیدم که چقدر قدرِ بودن با والدین و در خانه زیستن را نمیدانستم. بودنِ با خانواده محدودیتهای خودش را دارد، اما اینکه وقتی با خانواده هستم بخش بزرگی از کارهایی که اکنون باید خودم انجام دهم توسط دیگر اعضای خانواده انجام میشد غیر قابل انکار است. من وقتی در خانه بودم میدیدم غذا داریم؛ سالاد داریم؛ هر وقت میخواستم سرِ یخچال بروم و میوهای را بردارم و بخورم راحت این کار را میکردم و تنها زحمتی که باید میکِشیدم شستن دستهای خودم بود، اما الان میفهمم که انجام مراحلی مثل خرید میوه یا مواد مورد نیاز غذا و شستشو و آماده کردن آنها هریک به تنهایی چه وقتِ زیادی میگیرد. شاید این دورهی سربازی بد هم نباشد، از این جهت که کمی به یاد میدهد قدر خانواده را بیشتر بدانم. البته این مسئله علاوه بر اینکه باعث شده قدرِ بودن با خانواده را بیشتر بدانم باعث شده که “مجبور” شوم کارهایی را انجام دهم که قبلاً انجام نمیدادم و در نتیجه کمی به مهارتهای زندگی من افزوده شود؛ مهارتهایی معمولی مثلِ خرید کردن و شستشوی میوهها و از امروز آشپری؛ مهارتهایی که به دلیل خوابگاهی نبودن در دوران دانشجویی آنها را یاد نگرفته بودم.
علاوه بر اینها، با همین دورهی محدودی که اینجا بودهام چیزهایی به ذهنم خطور کرد که قبلاً نمیکرد. الان بیشتر میفهمم چرا اکثر آدمها (که یکی از اقواممان اصرار داشت ۸۰% آدمها هستند) شغلی دارند که دوست ندارند و دنبال علایق خود و ایدهآلهای خود نمیروند. به نظر من یکی از علل این مسئله این است که بیشتر آدمها مجبورند زیاد کار کنند، طوری زیاد که وقتی برای فکر کردن یا دنبال کاری بهتر گشتن و دنبال علایق خود رفتن را پیدا نکنند. خیلی وقتها آدمها ناچارند که برای تامین معاش آنچه را دوست ندارند انجام دهند، چرا که انجام دادن آنچه دوست میدارند ممکن است یا چندان پولی عایدشان نکند یا آنقدر مسیر رسیدن به درآمد از راهِ علاقهشان طولانی باشد که ترسِ نداشتن درآمد کافی در زمان حال به آنها اجازهی کنار گذاشتن کار کنونیشان را ندهد. شاید بعضیها هم مثل یکی از دوستان من فکر کنند که “فعلاً با همین کار که دوست ندارم درآمد کافی کسب کنم و بعداً سرِ کار مورد علاقهام میروم”؛ بعداً ای که به گمانم خیلیها در عمرشان نمیبینند. شاید درصدی که قوم و خویش ما اصرار بر آن دارد، ۸۰%، کمتر از واقعیت هم باشد. من در طول زندگی آدمهای کمی دیدهام یا در موردشان خواندهام که ترس را کنار گذاشته و دنبال رویاهایشان رفتهاند؛ مثل ونسان ون گوگِ هلندی و نادر ابراهیمیِ ایرانی. اینکه من بعد از این دوره چه خواهم کرد؛ الله اعلم. امیدوارم خدا همهچیز را ختم به خیر کند.
فعلاً تنها کاری که در این مدتِ شیفت صبح و عصر رفتن دارم انجام میدهم کتاب خواندن است و امیدوارم خدا به این کار برکت دهد و بتوانم در آینده از آنچه میخوانم استفاده کنم.
در مورد دیگر چیزها شاید بعداً بنویسم: مزایا و معایب زندگی با دیگران (غیر خانواده)، اینکه آیا آشنایی با آدمهای مختلف لزوماً به دلیل افزودن به تجربهی ما مفید است یا نیست (که جوابش را عملاً فهمیدم ولی باید در موردش بعداً بگویم)، در مورد خودِ شهر اراک و تفاوتهایش با اصفهان و در مورد سوالاتی که در مورد کتابخوانی دارم.