شب نوشت (۹۰)
به نام خدا
بعد از مدتها یکی از دوستانم را دیدم. پنج ساعتی با هم بودیم. تجربهی بودن با او برای پنج ساعت بسیار عجیب بود. به ندرت دوستانم را در سالهای اخیر در آرامش ملاقات کردهام. صحبت با او، همچون یک جلسهی سایکوتراپی بسیار موفق بود. او توانست خشمی را در وجود من پیدا کند که خودم نمیدیدمش. و من سرنخ را گرفتم و رسیدم به آنجا که خشم در آن زاده شده بود. سرنخش به یک جا میرسید: دخالتهای بی حد و حصر عدهای در کوچکترین جوانب زندگی من.
مدتی برونریزی ذهنی میکردم. هرچه به ذهنم میآمد را مینوشتم. خوب؛ بد؛ زیبا و زشت. موثر بود. اکنون رغبتم به این کار کم شده، ولی بد نیست دوباره از سر بگیرمش.
با دوستانم که حرف میزنم، میفهمم که چقدر دور شدهام. افکارم از اکثر اقوامم دور شده و از بسیاری از دوستانم هم فاصلهی بیش از پیش گرفته. دغدغههایم چیزهایی شده که شاید به ندرت اطرافیانم به آن فکر میکنند. و بالعکس، فکر میکنند به آنچه من فکر نمیکنم.
مقدمات ایجاد این فاصله، از سالها قبل تدارک دیده شده بود. زیست در تنهایی من، انس گرفتن با کتب، درونگرا بودن و بسیاری از چیزهای دیگر از من آدمی ساخت که دغدغههایش با دوستانش لزوماً شبیه نبود. اما این فاصله باز هم بیشتر شد.
کجاست بستری که بتوان راحت آنچه را میخواهیم بگوییم؟ وقتی که در میان نزدیکان هم چنین بستری فراهم نیست. اصلاً جایی هست؟
به این فکر کردم:
چرا من بعضی از چیزهایی که بدان میاندیشم را در اینجا و آنجا میگذارم در حالی که میدانم مخالفانی دارد؟
شاید چون دوست دارم رهاییای که تجربه کردم را با دیگران سهیم شوم. شاید چون خودم زخم خوردهی باورهای سمی هستم. باورهایی که رها کردنشان ابتدا درد داشت اما کنار گذاشتنشان در نهایت آرامش و ثباتی را نثارم کرد که حد نداشت.
و شاید چون من این سیلاب پر جوش و خروشی که در دنیا راه افتاده را رو به باتلاق میبینم. میخواهم بگویم که در این سیلاب نیفتیم که نهایتش فرو رفتن در لجن است، هرچند که خود نمیدانم فرو نرفتن در باتلاق ما را به کجا میبرد.
به این فکر کردم که اعتقاد قلبی به معاد، نوعی سبک زندگی ایجاد میکند که برای بسیاری از آدمها قابل فهم نیست. مسلمان و مسیحی بودن یک چیز است و باور قلبی به خدا و معاد داشتن چیز دیگر.
شب خوش