شب نوشت (۱۰۲)
هو الباقی
روزها میگذرند. ابرها میگذرند؛ سریع، با باد زیاد. ابرها در اینجا مثل روزها تند میگذرند. گاهی میخندم. به ندرت. آنقدر کم که یادم میماند کی خندیدهام. مثلاً یادم هست که امروز دو بار خندیدهام. یک بارش جلوی آینه بود. وقتی خندیدم زیر چشمم خط برداشت. موهایم که هیچ. موهایم را کمتر نگاه میکنم. ریتم سفید شدنشان بیشتر شده. آدمها میمیرند. آدمهای زیادی میمیرند. همهی آن گذرانها چراغ هشداری است برای من؛ که من هم خواهم مرد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد، هرچند که برای مردن همیشه زود است و هیچکس عمرش دیرپا نیست.
مسائل زیادی هست که به آنها فکر کنم. زیاد. ولی زیاد فکر نمیکنم. گاهی مینشینم به مسئلهای فکر کنم و با خود میگویم این کار وقت زیادی میگیرد. وقت زیاد میرود برای کار زیاد یا گاهی برای بیکاری زیاد. وقت برای کار و بیکاری هست، ولی برای فکر نیست.
دو ماهی است که در خانهی جدید ساکن هستم. راضی هم هستم نسبتاً. اینش که در اتاق کناریام معتادی نیست خوب است. اینش که در خانه کسی جز من نیست گاهی خوب نیست. درونگرا هستم، اما درونگرا بودن حاکی از اینکه تنها بودن برای روح درونگرا همواره مفید است نیست.
گهگاهی به روزهای پیش رو فکر میکنم. به اینکه قرار است کجا بروم و به کجا برسم. به این فکر میکردم و میکنم که جزئیات مسیر انگار دیگر آنقدرها برایم مهم نیست. تلاش من بر این بود که راهی را بروم که به استاد دانشگاه شدن، شغل مورد علاقهی سالهای پیشم، ختم شود، اما حال در آن راهم، اما دیگر استاد شدن برایم مهم نیست. من مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب کردم، اما وقتی در مسیر آمدم دیدم مقصدم آنقدر مهم نیست. مسیر را عوض کنم؟ فعلاً چنین قصدی ندارم. آدم جادهها را بر اساس مقصدش انتخاب میکند. من چند مقصد میبینم که هر کدامش بشود شد. اگر نشد به الف برسم به ب شاید برسم. به ب هم نرسیدم شاید به ج برسم. هرچند میتوان به هیچ کدام هم نرسید. مردن راهبندان همهی راههایی است که تنها مقاصد دنیایی را نشانه گرفتهاند.
گهگاهی به روزهای گذشته فکر میکنم. به روزهایی که مشغول مهارتآموزی و یادگیری بودم؛ روزهایی که فکر میکردم مهارتآموزی دیگر تهِ کاری است که آدم میتواند بکند. مینشستم به کتاب خواندن و متمم خواندن و در کارگاه دکتر فلان و مهندس بهمان شرکت کردن تا به آنچه میخواستم برسم. چندی گذشت؛ چند سالی در اصل، تا بفهمم میتوان ماهر شد، اما انسان ماهری نه. بعدها فهمیدم هر ماهری، لزوماً انسان نیست. شاید حیوان ناطق یا حیوان ابزارساز باشد، اما آن انسان وصل به علم دیگر که میتواند بشود با صرفِ مهارتآموزی نمیتوان شد؛ آن آدم هم به مهارت نیاز دارد، اما همهاش مهارت نیست.
از آینده و گذشته گفتم. چقدر به حال فکر میکنم؟ حال؛ یعنی همین لحظه. اندک. گهگاهی که غذایی میخورم با خودم میگویم فقط روی همین غذا خوردن تمرکز کنم. وقتی چیزی میبینم، تلاش میکنم فقط همان دیدن را انجام دهم. اما وقتهایی که یادم نباشد، همه فکری میکنم به جز فکر کردن به همان کاری که دارم میکنم.
و باز هم به مردن فکر میکنم. به نادیدهگرفتهشدهترین بخش زندگی. به بخشی که آمادهاش نیستم. دروغ چرا؟ در روز حسرت، حسرت بسیار خواهم خورد. باید بکوشم آن حسرت را کمترش کنم. باقی چیزها شاید آنقدر مهم نباشد که روضهشان را سالهاست در گوشمان خواندهاند. کارگاههای موفقیت در چند ثانیه. چگونه در یک ماه به اندازهی ده سال پول در بیاوریم. چگونه آنقدر خوشحال باشیم که همواره از فرط خنده جر بخوریم. چگونه … کشک…
شب خوش.
سلام محمد
لطفا از بیرونت هم بنویس. چیزایی که میخونم بیشتر از درونت هست که حتما علت بیرونی داره. اما مشخص نشده و برای خواننده گنگه .
سلام.
در اینکه چقدر از زندگی ام رو به اشتراک بگذارم در تردید هستم و با خودم کلنجار میرم.
باید فکر کنم…
سلام محمد
نوشتت منو به فکر فرو برد که ای کاش وقتی شوق رسیدن داریم به چیزی بهش برسیم و واقعا وقتی بهش رسیدیم تو ذوقمون نخوره که اینقدر هم که فکرشو میکردیم جذاب نیست .و قطعا که مرگ عجیب هست ورود به جایی که چیز زیادی دربارش نمیدونیم و البته به نظرم بسیار شگفتانگیز خواهد بود .
سلام.
دفعات زیادی در زندگیام این اتفاق برام افتاد که وقتی به چیزی برسم که دیگه شوق چندانی نداشتم.
از معدود دفعاتی که وقتی رسیدم که شوق داشتم قبول شدن داروسازی در دانشگاه بود. احتمالا اگر همون سال اول قبول نمیشدم، با توجه به بیعلاقگیام به کنکور و جو رقابتی سنگین بیمار، هیچوقت به رشتهای که دوست داشتم نمیرسیدم.
شاید حکمت خدا پشت همهی این رسیدنها و نرسیدنها باشه. به این فکر میکنم که اگر به یک سری از خواستههام اون موقع میرسیدم که خودم میخواستم، بیش از حد بهم فشار میومد. مثل قبولی دکترا در دانشگاهی خوب در خارج کشور. اون موقع که من برای این مسئله جون میدادم، واقعا پتانسیل تحمل این همه سختی خارج کشور زندگی کردن رو نداشتم. همین الانش بعضی از روزها مثل امروز احساس میکنم فشار شدیدی روی قلبم هست. فشارهای مختلفی مثل تنهایی، نبودن همزبانِ همدل، آب و هوا، اضطرابهای مسائل مختلف مثل خود دکترا و …فشارهایی که یک سریشون رو نمیشه گفت و در قالب کلمات ریخت و فقط تجربه ما رو ازشون آگاه میکنه. اون موقع که میخواستم این کار به ثمر برسه، سال ۹۷ و ۹۸، در برابر الان طاقت خیلی کمتری داشتم. الان خم شدهام. احتمالا اون موقع میشکستم و نمیتونستم خودم رو جمع کنم.
دقیقا متوجه ام ما از حکمت خدا بیخبریم منم هم اگه پارسال تو یکی از رشته های تجربی که انتخاب رشته کردم قبول میشدم یا مصاحبه دبیری که قبول شدم و فقط با فاصله دونفر تو اون رشته قبول نشدم میرفتم دانشگاه قطعا رد میشدم از استعداد و علاقه شدیدم برای طراحی دوخت الان که بهش فک میکنم اصلا ارزش اون همه استرس و اضطراب نداشت انشاالله به هر چیزی تو زمان و شرایط مناسبش برسیم. مهاجرت واقعا کار سخته اما با روحیه ای که تو این مدت از نوشتهات ازت شناختم قطعا از پسش برمیای.