شب نوشت (۹۹)
به نام خدا
زندگیام به نحوی در تغییر است که تا میآیم به خودم بیایم و از تغییر پیشین مهم بنویسم، تغییر بعدی فرا رسیده و از اهمیت تغییر پیشین در ذهنم کاسته شده.
اتفاقاتی که برایم میافتد؛ آدمهایی که با آنها آشنا میشوم یا از آنها خداحافظی میکنم؛ شهرهایی که در آنها میروم و میآیم؛ کتابهایی که میخوانم؛ افکاری که ذهنم را به خود مشغول میکند؛ سبک زندگیای که در جایی پیدا میکنم و ترکش میکنم و غیره؛ همه و همه آنقدر تغییر میکنند که مجالی برای صحبت از آنها نمییابم. تازه اگر مجالی بیابم، باید به این فکر کنم که نوشتن از اینها ضرورت هم دارد یا نه.
به وضوح از روش وبلاگنویسی مستمر سابقم فاصله گرفتهام. دیگر گاهی روزها حتی یک بار هم فکر وبلاگم به ذهنم نمیآید. امشب صفحهی وبلاگم را که باز کردم یادم آمد چند روزی بوده این کار را نکرده بودم. اگر هم فاصله نگرفته بودم حرف زدن از این همه اتفاق کار سادهای نبود.
امشب تنها به یک چیز اشاره کنم: اینکه چقدر دشوار است از آدمهایی خداحافظی کنی که تقریباً مطمئنی دیگر آنها را هیچوقت در این دنیا نخواهی دید. آدمهایی از کشورها و ادیان و افکار و عقاید مختلف که در ابتدای امر با آنها بیگانهای و وقتی با آنها آشناتر شدی و نشستی و برخاستی وقت خداحافظی میرسد.
چقدر این اتفاق در این سه سال_ که در چهار شهر مختلف زندگی کردهام_ رخ داده. چقدر زیاد آخرین بارها رخ میدهد.