شب نوشت (۶۴)
به نام او
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
این ابیات عطار گویای حال و روز و تفکرات این روزهای من است.
دیروز حدود چهل و پنج دقیقه در پارک قدم زدم. آنقدر افکار مختلف به ذهنم میآمد که نمیگذاشت طبیعت را به درستی ببینم. چند بار تلاش کردم بر روی نفس کشیدنم متمرکز شوم و آن همه فکر را رها کنم. گاهی شد. گاهی هم نه.
باید بنویسم. احساس گمگشتگی میکنم. باید بنویسم تا این ذهن آشفته سر و سامانی بگیرد.
اگر میشد آرزویی بزرگ برای کشورم میکردم، این آرزو چنین بود: پیش از مرگم ایران و افغانستان، به جای وضعیت کنونیشان، به یک کشور واحد آزاد و آباد که مردمانش اهل تساهل و تسامح هستند تبدیل میشدند.
مدام به فکر بودم که دوباره خود را تحت فشار یادگیری بگذارم؛ تا دورههای متعدد ببینم و کتب متعدد درسی بخوانم، اما با خود میگویم بهتر است کمی بس کنم و فکر کنم و بببینم که اصلاً میخواهم با این چند ماه پیش رو، اگر عمر و توفیقی باشد، چه کنم.
هنوز پست من را دارید میخوانید؟ خدا را شکر کنید. نه به خاطر اینکه پست من را میخوانید، بلکه به این خاطر که چشمانتان توانایی دیدن و خواندن دارد.
هنوز داری مینویسی محمد؟ خدا را سپاس؛ که هم میتوانی فکر کنی؛ هم میتوانی بنویسی و هم نوشتهات را بخوانی.
نعمتها را ببینیم. از کنارشان بیتوجه نگذریم. نعمتها کم نیستند. ما کم میبینیمشان. یا حتی نمیبینیمشان. یکی از این «ما»، «من» هستم. چقدر نعمت در وجود خودم هست و من خیلی وقتها نمیبینم.
از دست و زبان که برآید
کز عهدهی شکرش به درآید