شب نوشت (۵۳)
به نام او
اصلاً شبنوشت را برای این آغاز کردم که هر حرف باربط و بیربطی که به ذهنم رسید آزادانه بیایم و بگویم. هرچه هست را پشت سر هم بگویم. آیا به آنچه شبنوشت* را به خاطرش آغاز کردم پایبندم؟
حدوداً روزی شش هفت ساعت ناقابل درس میخوانم. باورت میشود؟ مقاله میخوانم و ویدئو میبینم و … سختم است. گاهی اذیت میشوم. اما از این کار دلزده نیستم. اتفاقاً خیلی وقتها با اشتیاق درس میخوانم.
میدانی؟ یک سری از چیزها بوده که همیشه در موردشان سوال داشتهام: بعضی مباحث ایمنیشناسی، بعضی از مباحث ژنتیک، بعضی مباحث دارورسانی، یا کلاً ژندرمانی و همچنین سلولهای بنیادی.
وقتی به جواب سوالهایم میرسم میخواهم بال در بیاورم. مثلاً من تا جایی که یادم است سالهاست که در مورد سلولهای بنیادی کنجکاو بودم و نمیشد که در موردشان یاد بگیرم. وقت برای یادگیریِ دلچسب نبود. حال که رفتم سراغ دوره The science of stem cells در Coursera و یک سری از سوالاتی که سالها داشتهام پاسخ داده شد، بسیار خوشحال شدم. درست است که آدم به جواب هر سوالی که میرسد معمولاً سوالاتی از کنار جوابْ جوانه میزند، اما با این حال نمیتوان از خیر یادگیری گذشت با این بهانه که یاد گرفتن سوالات من را بیشتر میکند و نه کمتر. اینکه من ماه پیش یک سری از مسائل را نمیدانستم و اکنون در موردشان کمی (و نه زیاد) میدانم به من احساس زنده بودن میدهد.
با برایس امشب صحبت کردم. دوستی استرالیایی که سالهاست با هم صحبت میکنیم. در سالهای اول آشناییمان معمولاً دعوا میکردیم. و اصلاً نمیدانم چرا با هم به حرف زدن ادامه دادیم. فکر کنم قبلاً هم در مورد او گفتهام و نوشتهام. یک کم با هم در مورد مسائل مختلف صحبت کردیم. برایم جالب بود که امشب میگفت به بچه داشتن فکر کرده ولی میبیند شخصیتش و اهدافش به ازدواج نمیخورد. به من گفت «ظلم است که وقتی فرصت ندارم بروم ازدواج کنم و بعد وقت نگذارم». و گفت «برای آدمهای goal driven ای که روی یک سری از اهدافشان تمرکز میکنند و مغزشان همواره در تکاپو برای رسیدن به آن اهداف است مثل من و تو ازدواج چندان راحت نیست». نمیدانم چقدر حرفهایش درست است. این را میدانم که من دورههای سرگردانی زیادی را تجربه کردهام. بعد هم گفت که «تو آدم رمانتیکی نیستی». و من هم حرفی جز تایید نداشتم. به این فکر کردم که معمولاً بین افرادی که میبینم و ازشان کمی خوشم میآید چند سال فاصله میافتد (و خب در پرانتز این سوال در ذهنم ایجاد میشود که «لامذهب. مگر چند سال زندهای که مثلاً هر سه چهار سال از کسی خوشت بیاید و بعد یا به هم نخورید یا جور نشود و بعد چند سال دیگر بگذرد؟») حال نمیدانم این را میتوانم به رمانتیک نبودن و سخت علاقه پیدا کردن خودم نسبت دهم یا به مسائل دیگر؛ مسائلی مثل اضطراب و دیگری مثلاً محیط کاری که در آن هستم که عمدتاً روابطم با تعدادی پیرمرد و پیرزن است و نه افراد در بازهی سنی خودم. ولی ذهنم به سمت دانشگاه هم میرود و با خودم میگویم «چرا وقتی دانشجو بودم و این همه آدم همسن یا کمی کوچکتر از خودم میدیدم معمولاً چندان علاقهای نداشتم که با آنها آشنا شوم؟» و دوباره خودم به خود جواب میدهم که «چون چند سال اول دانشجویی اصلاً دغدغهی ازدواج را نداشتم و بعد هم که دغدغهاش کمی شروع کرد به پیدا شدن اضطراب نمیگذاشت و بعد هم که اضطراب یک ذره_ و فقط یک ذره_ کمتر شد دیگر نه دیگر دانشجو بودم و نه دیگر حال دانشگاه را داشتم».
و من هم گاهی میترسم. اینکه ازدواج کنم و بعد در درس و پژوهش غرق بشوم و یک زندگی را بر باد دهم. غرق شدن را زیاد تجربه کردهام. نمیدانم غرق شدن من بیشتر شبیه غرقگی (flow) است یا بردگی! ولی به یک چیز دیگر هم فکر میکنم: اینکه اگر آدمی که مناسب شخصیت من است را پیدا کنم شاید اتفاقاً بدبختش هم نکنم. نمیدانم.
و حرفهای بالا را آزادانه زدم و در انتها گفتم که چه پستهای خالهزنکیای مینویسی و کمی خودم را سرزنش کردم. ولی همین است. بخشی از چیزهایی که در ذهنم میآید همیناند. و من هم ترجیح میدهم که از آن چیزهایی بنویسم که دغدغهشان را دارم، نه اینکه ژست روشنفکری بگیرم و در مورد مسائلی که اکثراً یا بزرگتر از دهان مناند صحبت کنم یا در مورد مسائلی که همه در موردشان صحبت میکنند، نظیر اظهارات جدید حضرت رئیس دولت.
من آخرش خیلی هنر کنم بتوانم حرف دل خودم را خوب بزنم. اگر بیایم از این و آن و چیزهایی که کمتر بهشان فکر میکنم ولی خیلی افراد دیگر بیشتر بهشان فکر میکنند حرف بزنم حس دلقک بودن و ادا در آوردن به من دست میدهد.
امروز در داروخانه گندی اساسی زدم. خانمی خندهرو آمده بود که داروهای پدرش را بگیرد. یک نوع قرص خوراکی ضدسرطان در لیست داروهایش بود. پدرش هم پشتش ایستاده بود. البته من نمیدانستم چه نسبتی با دختر دارد و پدرش است. من از دختر پرسیدم که «پزشک تشخیص چه نوع سرطانی داده؟» البته قبلش دختر گفته بود که «قرصها را پدرش باید فقط در روزهای پرتودرمانی بخورد»، بنابراین بعید میدانستم که در مورد سرطانش چیزی نداند. دختر به سوال من اینطور جواب داد که «سرطان نبوده اما یک توده داشته» و بعد که پدرش رفت گفت که «پدرش خودش نمیداند که سرطان دارد» و من معذب شدم و احتمال دادم گند زده باشم و چیزی را که نباید لو داده باشم.
دو مورد هست که باید وقتی سوال میکنم حواسم بیشتر جمع باشد: یکی بدخیمیها و داروهای مرتبط با آن و دیگری داروهای مرتبط با مسائل جنسی یا ارگانهای ادراری-تناسلی. در مورد اول شاید بهتر باشد مسئله را متروک بگذارم مگر اینکه بیمار خودش کنجکاوی کند و فقط به دستور تجویز صحیح دارو دادن اکتفا کنم و در مورد دوم باید فکر کنم ببینم که چجور از فرد سوال کنم که معذب نشود. به خصوص خانمها وقتی داروخانه میآیند گاهی به دنبال خانمی میگردند که از او سوال کنند و بعد همان خانمی که از او سوال کردهاند، که تکنسین است، میآید از من میپرسد و من هم باید با واسطه جواب سوال را بدهم. با این کار امکان اشتباه در نقل مسئله و اشتباه در برداشت من و اشتباه در برداشت بیمار از حرف من زیاد میشود. و مسئلهی جالب اینکه من که اینور کانتر (اصطلاح خارجیِ همان میزی که بین ما و بیمار است یا احتمالاً همان پیشخوان) هستم بیشتر در مورد سوالی که بیمار میکند کنجکاوم و هیچوقت یادم نمیآید احساس کرده باشم که دارم طرف را قضاوت میکنم یا مثلاً فکر بکنم «چه سوال زشتی!»، ولی خب طرف که میآید داروخانه شاید چنین برداشتی نکند**. یکی از مثالها این بود که هفتهی پیش خانمی آمد و از همکارِ خانمم پرسید که شیردهی را قطع کرده و سینههایش درد گرفته. بعد دیدم که انگار فایده ندارد که من هم بخواهم همکار خانمم را واسطه کنم که جواب بدهم و مستقیم با همان خانم صحبت کردم. اتفاقاً برای من این موضوع جالب بود که مثلاً شیر دادن را یک خانم چجوری قطع کند بهتر است؟ یک دفعهای یا آرام آرام؟ و بعد از کمی سرچ دیدم انگار بهتر است شیر دادن را آرام آرام قطع کرد. جواب سوالش را دادم و رفت و برای خودم هم خیلی جالب بود که یک چیز جدید یاد گرفتم.
دوستهایم را کم میبینم. خیلی کمتر از قبل. این هفته فقط یکی از دوستانم را دیدم. با هم رفتیم کافه. شربت دلچسبی خوردم. کافهشان گربه هم داشت. شاید هم برعکس است، گربهشان کافه هم داشت. خانم صاحبکافه صدایش میزد «نمک»، یعنی اینکه اسم گربه نمک بود. من هم صدایش زدم «قمرالملوک» و صاحبکافه و دوستم خندیدند و گفتند «این اسم را از کجا آوردهای؟». گربه نسبت به اینکه اسم جدیدی رویش گذاشتم موضعی نداشت یا حداقل چیزی نگفت. سکوت نشان رضایت است؟ احتمالاً نه هر سکوتی. اما به هر حال اسم گربه زین پس «قمرالملوک» خواهد بود، حداقل برای من. «نمک» دیگری میتواند به راحتی «قمرالملوک» کسی دیگر شود. به همین راحتی.
پست را با پاراگراف قبل به پایان رساندم. اما رفتم و یکی از پستهای سال قبلم را اتفاقی خواندم و با خودم گفتم «چه پست محشری!». الان که این پست را نوشتم به این فکر نکردم که این پست جالب هست یا نه. فقط نوشتمش. ولی گاهی که به پستهای قبلی خودم برمیگردم میبینم حداقل به دل خودم مینشیند. این خیلی خوب است.
و حالا که شانهام گرم شد*** بگویم که امشب به این هم فکر کردم که با اینکه از مقالهی مروری نظاممندی که سال پیش نوشتم خسته هستم و هم دیگر حوصلهی یک کلام صحبت کردن با تعدادی از همکارانم را هم ندارم اما امشب که به آن فکر کردم دیدم که لحظهی خیلی نابی را سال پیش تجربه کردهام. اینکه من دهها مقاله را خواندم، آن هم نه یک بار، بلکه بارها، و بعد آمدم و حرف حسابشان را جمعبندی کردم و بعد خودم سعی کردم منطق بین آن همه مقاله و لب کلام را بیرون بکشم و خودم هم تحلیلی انجام دهم کار عظیمی بود. هم عظیم و هم وحشتناک و هم احمقانه. بخش احمقانه و وحشتناک ماجرا این بود که منی که هیچوقت انکولوژیست نبودهام قاعدتاً نباید discussion مقالهای به این سنگینی را مینوشتم، چون خیر سرمان مقاله نوشتن در کنار امتیاز داشتن مسئولیت دارد، اما وقتی کسی نبود که کمکم کند چه کار میتوانستم بکنم؟ جالب است: بعد از اینکه مقاله توسط داورها بررسی شد و major revision خورد، بخشی که کمترین revision را از دید داوران نیاز داشت discussion بود. اما من احساس میکردم یک جای کار مقاله میلنگد. احساس میکردم که مقاله به اصطلاح coherence ندارد. یک پاراگرافش با پاراگراف قبل و بعد ارتباط چندانی ندارد. من با زحمت دهها ساعته بخشهای مد نظر داوران را اصلاح کردم، اما آن بخش discussion که میخواستم درستش کنم باقی ماند. رفت و رسید به یک شب: آن شبی از سال پیش را به خاطر میآورم که ساعت حدود ۹ بود و من حالم از مقاله و از زندگی داشت به هم میخورد و کلاً ناامید بودم که این مقاله آنی که من میخواهم از آب دربیاید. با این حال، رفتم سراغ مقاله و گفتم بد نیست تلاش کنم discussion اش را کمی سر و سامان بدهم. شروع کردم. و چقدر فکر کردم. چقدر فکر. بعید نیست کلهام مثل کبریت مشتعل دود کرده باشد! ساعت جلو رفت. ده. یازده. دوازده. و رسید به حدود یک یا یک و نیم و دیدم discussion مقاله نظم گرفته. دیگر مقاله مثل شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی نبود. یک متن یکدست شده بود. مثل خورشتی که جا افتاده باشد! و آن موقع شاید از لحظات طلایی عمر من باشد، هرچند که خودم در عین حال هم از آن لحظه متنفر بودم و هم به خاطرش خوشحال بودم.
خلاصه، امشب آن لحظه به یادم آمد. لحظهای که discussion سختترین پروژهی پژوهشی عمرم تاکنون را بستم. دوست داشتم این حس را جایی با دوستی به اشتراک بگذارم. دوستم شمایی؛ یک دوست ناشناخته.
مقاله به لطف خدا در ژورنال خوبی پذیرفته شد و منتظر galley proof آن هستیم.
پ.ن.*ارجاع به شبنوشت ۱.
** و جالب اینکه خود من هم در مراجعه به پزشک دقیقاً نگرانیهای یک بیمار عادی را پیدا میکنم.
***مثلاً خواستم بگویم که ما وبلاگنویسها شانهمان گرم میشود به جای چانهمان تا یک کم احساس خلاقیت کنم!
سلام.
اول اجازه بدید مراتب حسادت خودم بابت نوشتن همین پست های به زعم خودتون خاله زنکی رو اعلام کنم.
در مورد پست کمی مانده به شب، یادمه یک بار برای شما پیرامون لذت بردن از نوشتن کامنت گذاشتم. همون زمانی که می نوشتید تا تمرین بهتر نوشتن کنید. و منی که برام عجیب بود که این خواسته، چه قدر توان داشته که شما رو جلو بیاره اون هم وقتی که لذتی نمی بردید از نوشتن. الان ولی واضحه که حس و حال نوشتن تون با اون زمان متفاوته.
در مورد این پست… باید از دوست تون می پرسیدید که تعریفش از رمانتیک بودن چیه ؟ و اصلا از اساس چه غلظتی از رمانتیک بودن لازمه ی زندگی هست. بهتره خودتون رو خیلی با رمانتیک نبودن گول نزنید و تله ی اضطرابی جدیدی برای خودتون نسازید. شاید اصلا در موقعیت که قرار بگیرید و با کسی آشنا بشید که با او احساس قرابت کنید ممکنه به بعد دیگری از ابعاد خودتون برسید. بعدی که اتفاقا می تونه تا حدودی رمانتیک باشه! البته شاید 🙂
مهم ترین دلیلش میتونه همین باشه که شما عزم جدی نداشتید. نخواستید. شاید اگر می خواستید حتی به اضطرابتون هم غلبه میکردید و پیش می رفتید. اینکه در دانشگاه پیش نیومده، در داروخونه پیش نیومده لزوما مشکل شما نیست. قرار نیست حتما در یکی از پیشفرض های شما براتون موقعیت پیش بیاد.
بگذریم.
جالبه ؛ کم کم جدی جدی دارید شیفت میکنید به سمت مباحث بیوتک. و خیلی خوبه که خودتون دارید پیش میرید و میخونید و متکی به دانشگاه نیستید.
با آرزوی موفقیت.
سلام.
ممنونم بابت دیدگاهتون.
چرا حسادت؟ اینها که پست های سادهای هستند. بیشتر شبیه دلنوشتهاند. هرکسی میتونه بنویسه.
در مورد حسم به نوشتن: خودم خوشحالم که الان از نوشتن خیلی وقتها لذت میبرم. شاید از علل اصلی اینکه بیشتر لذت میبرم این باشه که قبلاً زیاد به این فکر میکردم که خوندن پست من برای کسی سودی داره یا نه. ولی الان زیاد این مسئله رو ملاک قرار نمیدم. چند پست اخیری که برای سود رسوندن به کس دیگری نوشته بودم ماههاست در پیشنویسهام موندهاند و حالش رو نداشتهام تکمیلشون کنم.
در مورد دوستم: فکر نکنم حرفش زیاد باعث اضطرابم بشه. بیشتر باعث فکر کردنم شد. حرفهاش معمولاً باعث میشه بیشتر فکر کنم. متاسفانه اخیراً خیلی کمتر تونستهام باهاش در ارتباط باشم.
راجع به ازدواج: نمیدونم. امیدوارم هرچه خیره پیش بیاد.
راجع به شیفت به بیوتک: مباحثش جالبه و البته زمان زیادی از من میگیره. متاسفانه نه خود داروسازی رو در دوران دانشجویی خوب متوجه شدیم و نه مباحث پایهای زیستشناسی رو. نتیجهاش این میشه که منی که الان بیست و هشت سالم داره میشه تقریباً هر روز درس میخونم تا بفهمم چی به چیه. اخیراً دنبال پروژههایی هستم که biomedical sciences رو به pharmaceutical sciences پیوند میزنند.
در مورد مستقل خوندن از دانشگاه: الان فکر میکنم که در مجموع هدفمندتر یاد میگیرم. دانشگاه غذای آمادهی نه چندان باب میل من رو فراهم میکرد. الان اگر من چیزی رو یاد میگیرم به این دلیله که بهش علاقه دارم و یا بهش احساس نیاز میکنم. مثل همین سلولهای بنیادی که حدود پنج شش ساله در موردش بسیار کنجکاو بودم و به دلایلی نظیر سربازی و مسائل دیگر زندگی فرصت نمیشد سراغش برم. یکی از موانع یادگیری برای من خیلی وقتها خود واحدهای دانشگاه بود که در خیلی مواقع تناسبی با نیاز و کنجاویهای من نداشت.
شما هم موفق باشید.