شب نوشت (۳۸)
به نام پروردگار
در چند هفتهی اخیر بیشتر از قبل به مسائل مالی فکر کردهام. حقیقتاً فکر میکنم کمی دیر شروع به فکر به این مسائل کردهام، ولی نمیتوانم خودم را مجکوم به بیفکری کنم. در ذهن منِ دانشجو، آنچه که اهمیت بیشتری داشت یادگیری و تجربهاندوزی بود. در حقیقتِ زندگیِ منِ سرباز امکان کسب درآمد بیشتر وجود نداشت. اما در ذهنِ من پس از سربازی هم کماکان همان شوق یاد گرفتن به پول بیشتر درآوردن غلبه کرد. من این امکان را داشتم که بعد از سربازی حداقل دو برابر شرایط فعلی پول دربیاورم، اما ترجیح دادم که مهارتی که سالها به دنبالش بودم را بیاموزم: ساخت داروهای ترکیبی. این مهارت، همانطور که قبلاً هم گفته بودم یکی از کمترین درآمدهای ممکن را عایدم کرد. پولی که بابتش درآوردم چندان نبود؛ حال من که میخواستم تجهیزات ساختش را هم خودم بخرم و داشته باشم عملاً چیزی برایم نماند. با این حال، اگر به چند ماه پیش برمیگشتم احتمالاً باز هم ترجیح میدادم همین مهارت را بیاموزم تا اینکه بیشتر شیفت بروم. اگر بخواهم خلاصهتر لب کلامم را بگویم من بیشتر سرمایهی علمی کسب کردهام تا سرمایهی مالی.
اما اکنون حقیقتاً نگران هستم. به این فکر میکنم که اگر بخواهم متاهل شوم باید تلاش زیادی جهت کسب درآمد کنم. بیشترین پساندازِ خارج از مغز من نه در بانک، بلکه در قفسههای کتابخانهمان است. پساندازی کاغذی که شاید بتوان به قیمتی نه چندان خوب چوب حراج به آن زد و به جایش پول کاغذی گرفت، اما دلم نمیآید چنین کاری بکنم. اگر روزی ناچار شوم کتابهایم را بفروشم احتمالاً احساس میکنم که ورقهها و لایههای وجودی خودم را میفروشم، به ثمن بخس.
از این مثالها باز هم در زندگی من کم نبوده، به خصوص در دوران دانشجویی. در آن موقع میشد با کار کردن ماشینی خرید، اما ذهن من متوجه این بود که مقالات بهتری بنویسم، مهارتهای بیشتری بیاموزم، آزمایشهایم را به خوبی انجام دهم و …
با این حال، باز هم جوهری در وجودم هست که انگار بیشتر به علماندوزی و ارزشآفرینی بها میدهد تا اینکه درآمد خیلی زیادی داشته باشم، حتی با وجود اینکه سنم بیشتر شده است و قاعدتاً ارزش مال باید بیشتر از قبل برایم باشد. من لزوماً معادلهی «علم بهتر است یا ثروت» را تبلیغ نمیکنم. گاهی ممکن است هردو با هم برای کسی فراهم شوند که چه بهتر. اما نمیتوانم حرفهایی را هم که در سمینارهای مختلف برای تبلیغ «علم بهتر است با ثروت» مطرح میشد دربست قبول کنم. گاهی ایندو با هم جمع نمیشوند. در چنین شرایطی باز هم ترجیح من به سمت علم میرود، اما ممکن است بعداً طور دیگری بیندیشم. خدا داند.
متن بالا را دو سه روز پیش نوشته بودم و ذخیره کرده بودم. خواستم کلاً حذفش کنم. حیفم آمد. اکنون که بقیهی متن را مینویسم و متن بالا را چک میکنم خوابم میآید و نمیدانم چقدر غلط در متنم هست.
یکی از اقوامم ساکن ایتالیاست. اخیراً از چند شهر زیبای ایتالیا بازدید کرد و در واتساپ بعضی از عکسها از منظرههای بینظیر آنجا را استاتوس کرد. پیامی به او دادم و حالش را پرسیدم. در میان حرفهایش به این اشاره کرد که دیگر از دیدن زیباییها خسته شده و میخواهد به رُم و سر کارش برگردد.
این چند روز به این اندیشیدم که من هم راحت از میان و کنار زیباییها عبور میکنم و خیلی وقتها زیباییها را نمیبینم و لمس نمیکنم. مثلاً از میان چهارباغ محشر اصفهان میگذرم در حالی که غرق در اندیشههای خودم هستم. به گلها، آب روان، زایندهرود زیبا، سی و سهپل تاریخی نگاه میکنم، اما چیزی نمیبینم. تصویری به خاطرم نمیماند. امروز که از چهارباغ عبور کردم سعی کردم بیشتر به مناظر زیبای اصفهان توجه کنم. یک پسربچهی چهار پنج ساله را هم کنار گلها دیدم که مادرش دوربینی در دستش بود. به پسربچه گفت «ببین چقدر گلها که دراومدهان قشنگن». پسر بچه چهرهاش شکفت و از خود شوقی زیاد بابت شکفته شدن گلها و زیبایی آنها نشان داد. به این فکر کردم که کاش میتوانستم مثل آن بچه به شکفتن گل آنطور واکنش نشان دهم. بعد هم به این فکر کردم که ما همان بچههای دیروزیم که از شکفتن گلها و صدای گنجشکها به شگفتی میآمدیم. ما همان بچههای دیروزیم، منتها امروز دیگر با چهرههای مغموم و با کلی غر غر در ذهن، وقتی که تنها باشیم، و غر غر کلامی، وقتی که با کسی باشیم، از کنار همان گلها و گنجشکها میگذریم و کفران نعمت میکنیم. به این فکر کردم که احتمالاً این جامعه در سالهای آینده از همان پسربچهای که با دیدن گلها میخندید یک طلبکار اجتماعی دیگر خواهد ساخت. کسی که معتقد است جامعه حق او را خورده و مستحق بیش از اینهاست و در نتیجه باید بلند شود و به کشوری دیگری مهاجرت کند یا اگر ماند هم به این دولت و آن دولت و بالاتر و پایینتر فحش بدهد. کسی که چه بماند و چه برود میسوزد یا حسرت میخورد.
نمیگویم همه چیز گل و بلبل است. من اهل مثبتنگریهای چرند گذرا نیستم. غرض از مزاحمت، آمدم به وبلاگ که بنویسم_ اگر برای شما هم نشده حداقل برای خودم_ که هرچه رخ دهد بالاخره چهار تا شاخه گل هم در اینجا هست. به آنها هم توجهی بکنیم بد نمیشود. و دیگر اینکه در هرجا باشیم، اگر لذت بردن را بلد نباشیم، زیاد کیفیت زندگیمان فرقی ندارد؛ چه در اصفهان باشیم و و چه در تهران و چه در سیدنی و تورین و آمستردام و نیویورک. اگر اینجا هم بمانیم و همه چیز هم گل و بلبل شود و قیمتها همه ارزان شود و دولت در دهانمان من و سلوی هم بریزد آخرش کاممان تلخ است. خلاصه، وقتی بلد باشیم لذت ببریم شاید همین چهار تا شاخه گل چهارباغ اصفهان هم کفایتمان کند*.
پ.ن. در بخشی از «آناتومی جامعه» دکتر رفیعپور به این اشاره کرده که چگونه نارضایتی در جامعهای شیوع مییابد و تثبیت میشود و این شیوع چقدر خطرناک است.