شب نوشت (۱۳)_ زندگی چیست؟
ساعات آخر کار امروزم در داروخانه بود. با یکی از همکارانم در مورد همین قضیه که از آن میترسم و در یکی دیگر از شبنوشتها از آن سخن گفتم حرف زدم: اینکه میترسم ازدواج کنم و همان برایم پیش بیاید که برای دوستم پیش آمد؛ اینکه تمام علایق قبلی و ادامه تحصیل و … را کنار گذاشت و همهچیز را قربانی ازدواجش کرد. حالا اگر بخواهی دو یا سه سال یک بار (به معنای واقعی کلمه و نه اغراق شده) هم ببینیاش میگوید نمیتوانم و باید در خدمت خانواده باشم. زندگیش بین داروخانه و خانه در چرخش است و لاغیر؛ داروخانهای که هیچوقت کشته مردهی کار در آن نبود. در مورد حس منفیای که از این قضیه میگیرم با همکارم صحبت کردم. او که خود متاهل است میگفت «تو برای اینکه تا حالا طعم محبت را نچشیدهای این حرف را میزنی. اگر تو تاکنون دوست داشتن و دوست داشته شدن را چشیده بودی بقیهی چیزها برایت اولویت نمیشد. آن وقت اولویت تو خودِ رابطه بود و نه درس خواندن و کار کردن و ادامه تحصیل». و گفت «تو اکنون نمیتوانی در مورد آینده قضاوت کنی که اگر متاهل باشی و از اهداف قبلیات چشمپوشی کرده باشی لزوماً ناراضی خواهی بود». من هم تایید کردم و گفتم «نمیتوانم، اما الان در موردش حس خوبی ندارم».
به این فکر میکنم که اصلاً کسی وجود دارد که بیرزد که به خاطرش از اهداف خودم بزنم؟ شاید آری؛ شاید هم نه. شاید هم بستگی به نحوه نگرش من به دنیا داشته باشد. شاید این سوال که پرسیدم متکبرانه به نظر بیاید، اما بگذار صادقانه بگویم: من در مورد خودم هم چنین فکری نمیکنم. یعنی من هرچقدر هم که خودم را ارزشمند بدانم، شک دارم به اینکه آنقدر ارزشمند باشم که کسی به خاطر من (و خودِ من و نه صفات جدا از شخصیت من) قید همهی اهداف سابقش را بزند تا با من باشد. اکنون که این جرف را میزنم از طرفی احساس میکنم همهی رشتههایم را پنبه کردهام. امتحان تمام آنچه که تحت عنوان مباحث «عزت نفس» یاد گرفته بودم را در عمل رد شدهام، اما از طرفی نمیتوانم صداقت را در نوشتن کنار بگذارم.
این حرفها که همکارم زد من را یاد سه چهار سال پیش انداخت. با مشاوری در مورد نگرانیام میگفتم. نگرانیای که یادم نمیآید در اینجا حرفی از آن زده باشم: من نگران بودم که چند سال خارج کشور زندگی کنم و تحت تاثیر جو آن کشورها دین و ایمانم را بر باد دهم. نمونههایش برایم نزدیکاند: دوستان متدینی که داشتم و در کشورهای دیگر دین را کلاً بوسیدند و گذاشتند کنار. اصلاً این نگرانی برای من اصل کار بود. منتها با غیر از یکی دو نفر با کسی در مورد این قضیه حرف نمیزدم. میترسیدم از اینکه انگ امل بودن بر پیشانیام بخورد. آن موقع خیلی مسائلی که اکنون به آنها فکر میکنم، نظیر اینکه به خانوادهام احساس تعلق خاطر داشته باشم و غربت و اینکه اگر بروم ازدواج ممکن است تا نزدیک چهل سالگی منتفی شود برایم مطرح نبود؛ مهمترین چیز دغدغهی خودِ دین بود. مشاور جواب داد «برای محمدِ امروز این قضیه مهم است که ایمانش حفظ شود. اگر آنجا رفتی و دینت را از دست دادی دیگر برایت مهم نیست. دیگر اصلاً دغدغهاش را نداری؛ دیگر نگرانش نیستی». حرف بیربطی نبود و نیست. اما هنوز نتوانستهام بین آن حرف که مشاورم در مورد مهاجرت زد و این حرف که همکارم در مورد ازدواج زد ارتباط مستقیم برقرار کنم. یا شاید هم دارم ناخودآگاه تلاش میکنم که از برقراری این ارتباط و قبول حرف همکارم سرباز زنم.
با همکارم سوار ماشین شدیم که من را به خانه برساند. اینکه ماشین نداشته باشم و او من را به خانه برساند هم بیدلیل نیست. این از کاستیهای کار تحقیقاتی دوران دانشجویی من است که سبب شد در دورانی که دوستانم تعداد زیادی شیفت گرفتند و ماشین خریدند من در دانشگاه مشغول عوض کردن محیط کشت سلولهایم باشم و نگران زنده ماندنشان. شبهایی که تا حدود ساعت ده شب در آزمایشگاه میماندم را از خاطر نبردهام. پرداختن به علایق بیهزینه نیست. بگذرم. از کنار یک وانت میوهفروشی رد شدیم. به من گفت «تو به اینها توجه میکنی؟ به این وانتها؟» و من گفتم «نه» و گفت: «ولی من توجه میکنم. این مثلاً نوشته قیمتش کیلویی ۸۳۰۰ تومان من میدانم فلانجا این میوه ۱۳۰۰۰ تومان است پس این به صرفهتر است» و اضافه کرد «و این از side effect های ازدواج است». و باز هم من به این بحث برمیگردم؛ بحث اینکه چقدر تحمل این side effect ها را دارم؟ و اصلاً این سوال به ذهنم میآید که زندگی چیست؟ زندگی از جنس ۸۳۰۰ تومان و ۱۳۰۰۰ تومان است یا عوض کردن محیط کشت سلولهای سرطانی؟
دم خانه که رسیدیم در مورد چیزهایی که در پادکست رواق، که مرتبط با روانشناسی اگزیستنسیال و این قصههاست، گفت که ما برای اینکه زندگی کنیم مجبوریم کار کنیم اما خود کار انگار زندگی را از ما میگیرد. در مورد این حرف زد که این مسئلهی تعادل برقرار کردن بین کار و زندگی از تضادهای همیشگی آدمها در همهی اعصار بوده است و من تنها نیستم. او این حرفها را موقعی زد که من در مورد همکار همسن پدرم زدم. کسی که روحیاتش مثل من بود و عمرش را در راه تحقیقات گذاشته بود و زن و بچه داشت اما هنوز احساس میکرد سختش است بین علاقهی خودش یعنی پژوهش و پول درآوردن که ضرورت زندگی، چه فردی و به خصوص خانوادگی است، تعادل ایجاد کند.
عصر تحت تاثیر این حرفها که زدم و شنیدم شاد نبودم. به مراسم چهلم آن فامیلمان که دوستش داشتم و دوستم داشت رفتیم. در باغ رضوان (نسخهی اصفهانی بهشت زهرای شما تهرانیها و خلد برین شما یزدیها) در خودم بودم. خسته بودم. هم جسمی. هم روحی. به این فکر کردم که چقدر آدم اینجا خاک کردهاند و چقدر زود من هم یکی از اینها خواهم بود. به آقا شهرام، فرزند آن مرحوم، فکر کردم. روضهخوان با سوز و گداز داشت میگفت که «پدرم همهچیز را فدای ما بچهها کرد و …». و دوباره در ذهنم آمد که زندگی چیست؟ همسر بودن و بچه داشتن و به قول روضهخوان زندگی را فدای آنها کردن و اینهاست یا کار کردن و زحمت کشیدن و خرحمالی است؟ و اگر تهِ تهش این است که در باغ رضوان ببرندم و خاکم کنند، که خاک کردنش مسلم است و فقط بحث سر location اش میماند، چه کار کنم بهتر است؟ و دوباره یاد حرفهای همکارم میافتم که از اساتیدش میگفت که مجرد ماندهاند و خود را در کار غرق کردهاند. دلیلش را هم میگفت: فرار از پوچی.
به خانه برگشتم. یک لیوان قهوه خوردم و کمی در هوای سردِ نه چندان دلچسب بیرون قدم زدم و دوباره برگشتم خانه که دوش بگیرم که دیدم حرفهایی هست که بهتر است بنویسم؛ تا فراموش نکردهام؛ تا سرد نشدهام. من خیلی حرفهای ناگفته داشتهام؛ از سر خجالت و شرم؛ از سر تسویف؛ از سر نادیدهگرفتن خود. از سر خیلی چیزها.
تن من به لرزه میافتد از حرفهایی که اکنون میزنم و در وبلاگ مینویسم. با اینکه میدانم سه چهار نفر بیشتر اینجا را نمیبینند باز هم به لرزه میافتم. به این فکر میکنم که تا همین الان چقدر زیاد تغییر کردهام که حاضرم دغدغههای درونیترم را در وبلاگ بنویسم. و نه فقط در وبلاگ؛ در گفتگو با دوستان نزدیکم هم بیشتر به آنها بپردازم. به این فکر میکنم که منی که چهار سال پیش وبلاگ مینوشتم یک منِ خفیف بود. یک منِ پنهان. حتی خودم را هم از خودم پنهان میکردم. پشت کلمات کتابهایی که خوانده بودم؛ پشت دیوار سخنرانیها و حرفها که شنیده بودم، سنگر میگرفتم و حرفهای غالباً آنها_ آن نویسندهها، آن سخنرانان و … و نه خودم_ را به سمت مخاطب پرتاب میکردم. خود من در پشت سنگر بودم. در حریم به ظاهر امن و گرم و نرمم. گهگاهی دغدغهای هم اگر میجوشید، میگفتم این دغدغهی شخصی من است. بگذار همینجا درون سینهام بماند. در عوض از کتب بگو. از چیزهایی که به درد دیگران میخورد. و ثقیل است این حقیقت بر من که من خودم را از خودم هم پنهان میکردم. نمیخواستم دست بگذارم روی نقاط حساس وجودم. روی انبارهای باروتی که در ذهنم نهفته بودند و فقط به یک شعلهی کوچک نیاز داشتند؛ به چیزی در حد یک اشاره، مثل این نوشته. من نمیخواستم چنین چیزهایی را در اینجا مطرح کنم. هم خودآگاه و هم ناخودآگاه. به این فکر میکنم که اکنون دیگر نمیتوانم حرفهایی که به نظرم حسابی میآمدند را اینجا بزنم. اگر هم بتوانم به آن شدت نمیتوانم….
چهرهی همکارم در ذهنم میآید. وقتی حرف از صمیمیت و رابطه و هرچیز دیگر میزد چیزی به ذهنم رسید. چیزی که مسلماً به او نگفتم: اینکه چقدر برایم شبیه کاریکاتور است. نه فقط خودش. بلکه من هم. بلکه تویی که میخوانی هم. کاریکاتور چیست؟ آدمی که یا دماغگنده است یا چشمگنده یا گوشگنده. گنده یعنی چی؟ گنده در تضاد با کوچولو است. یعنی باید جایی کوچک باشد که جایی بزرگ جلوه کند و بالعکس. اینکه همه کاریکاتوریم. از نظر جسمی؟ نه لزوماً. اجزای وجودمان متناسب نیست. روح و روانمان متناسب نیست، حتی اگر از نظر جسمی در غایت زیبایی باشیم. و منِ بیست و هفت ساله این مسئله را خیلی بیشتر میفهمم تا منِ بیست ساله. اینکه همهمان نقص داریم. آیا نقصهای خودم را نمیدیدم؟ چرا. من کلاً نقص میدیدم. همهچیزِ خودم برایم عیب بود. خودم را دوست نداشتم و فکر میکردم لایق دوست داشته شدن هم نیستم؛ نه از جانب دیگران، و نه حتی از جانب خودم. این عیوب چه بودند؟ فکر میکردم به اندازهی کافی آگاه نیستم؛ دانا نیستم؛ مومن نیستم؛ خوب نیستم؛ «لایق» نیستم. فکر میکردم که اگر بیشتر یاد بگیرم، داناتر میشوم؛ آگاهتر میشوم؛ حالم بهتر میشود. فکر میکردم که این ظرف پرمیشود. اما نمیدانستم که این ظرفْ ته ندارد. چه کسی آنقدر دانا و توانا و … میشود که بس باشد؟ کسی هست؟ و این ظرف پر نمیشد و حال من خوب نمیشد؛ نه با کتب بیشتر؛ نه با سخنرانیها و پادکستهای بیشتر؛ و نه با هیچ چیز دیگر. و من دائم نقصهای خودم را میدیدم، اما یک خوبی ملایم در شخصیتم وجود داشت؛ خوبیای از جنس حماقت: نقصهای آدمهای دیگر را نمیدیدم، در خیلی از مواقع. این من را آدم دلپذیرتری در تعامل میکرد. اینکه کسانی که به دلیل نقصهایی کسی آدم حسابشان نمیکرد را من آدم حساب میکردم خوب بود. بدی من این بود که خودم را سرتاپا نقص میدیدم؛ نقص دیگران را اصلاً یا تا حد زیادی نمیدیدم. همین باعث میشد به خودم ظلم کنم و با بعضی آدمها که چندان هم از نظر روانی سالم نبودند در ارتباط باشم؛ آدمهایی که چندان مهربان نبودند و خرده شیشه داشتند. ولی اکنون یک فرق بزرگ کردهام: نقصهای دیگران را هم بیشتر میبینم. اینکه به روی خودم نمیآورم کمتر از جنس ناآگاهی است؛ بیشتر از جنس پذیرش است؛ هم پذیرش نقصهای کسی دیگر و هم خودم. من تسلیم شدهام. دستهایم بالاست. پرچم سفیدم را درآوردهام. دیگر تلاش نمیکنم بینقص باشم. و به طور کلی میپذیرم که تو هم بینقص نباشی؛ البته نه کامل، اما در همین «پذیرش کامل» هم وسواس به خرج نمیدهم که آن هم نوعی کمالگرایی در کمالگرا نبودن میشود. هرچند، وقتی بحثِ این پذیرش سرِ ارتباط و ازدواج باشد، هنوز فکر میکنم جای کار وجود دارد.
ذهنم باز هم در جَرَیان است. یاد حرفهای محمدرضا شعبانعلی میافتم. از این میگفت که بعضی آدمها در گذشته میمانند. مثلاً فلانی سال هشتاد دانشگاه شریف قبول شده و الان ۱۴۰۰ است و هنوز ذهنش و افتخارش این است که سال هشتاد در دانشگاه شریف قبول شده و از آن حرف میزند و متوجه نیست که دیگر ۱۶ سال است دانشجو نیست و الان باید در فکری دیگر باشد. خوب است. خوب است که من با اینکه دغدغهی دانشجویان را هنوز دارم، دیگر ذهنم در آن فضا کمتر میچرخد. هرچند از اکنونِ خودم هم میترسم. از دیدن تارهای موی سفیدی که آرام آرام درمیآیند و روزی جا برای سیاهها تنگ میکنند. دوستم از من پرسید «دوست داشتی همیشه بیست ساله بودی؟» و من گفتم «بله». میگفت «اگر بیست ساله میماندی که به اینجا نمیرسیدی». در ذهنم میآید که اینجا کجاست که من هستم؟ من کیستم؟
و باز ذهنم در جَرَیان است. به ابزارهایی فکر میکنم که برای بهبود سئوی وبلاگ نصب کردهام تا کمالگرایانه سئوی وبلاگم را بهبود بخشم. ابزارهایی که اکنون برایم مسخره شدهاند. کارهایی که دیگر حوصلهشان را ندارم؛ که بنشینم برای پستی به این سادگی بردارم و خلاصه بنویسم و کلیدواژه تعریف کنم و با افزودن بر سئوی وبلاگ دیگران را بیشتر به خواندن اینجا بکشانم. و میخواهم نکشانم. بکشانم که چه را ببینند؟ دغدغهها و حرفهای یک آدم مثل خودشان را؟ تا چه بشود؟ و بیتی که در ذهنم میآید «صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق» و دیگر اینکه چه ارتباطی دارد با این نوشتهها را نمیدانم. شاید ارتباطش این باشد که دیگر فاتحهی آیندهی دور را برای این وبلاگ خواندهام.
و باز در جَرَیانم. به مادربزرگم فکر میکنم که عصر که در ماشین و در باغ رضوان بودیم از من پرسید «نمیخواهی از ایران بروی و درس بخوانی؟» و منی که سعی کردم در جواب دادن به او باحوصله و جزئیات بگویم که «نمیدانم». چون هروقت به طور کلی به او میگویم «نمیدانم» شاکی میشود که «چرا هیچ چیز را نمیدانی». و این بار با حوصله برایش گفتم که «اگرچه ممکن است بروم، اما ذوق چندانی برای زیستن در جای دیگری ندارم». برای من بحث دیگر نه مثل چهار سالِ پیش دینی است؛ نه چندان ناسیونالیستی. دغدغههای دیگرم هست مثل ازدواج و خانواده و مسئلهی مهم دیگری هم هست که از جنس دغدغه نیست: دیگر حالش را ندارم. من برای همینی که اینجا شدهام، همین داروساز عمومیای که شدهام خیر سرم، کم وقت نگذاشتهام؛ کم هزینه ندادهام. من چندان حال از صفر شروع کردن را ندارم؛ هرچند، ذهنیت مثبتی به ادامهی تحصیل در اینجا با فشار خردکنندهی اقتصادی هم ندارم. به یکی از داروسازها فکر میکنم که در گروه تحقیقاتی خوبی در آمستردام کارش را شروع کرد و به داروساز دیگری که سه چهار سال از من کوچکتر بود و در ایران تحصیلات تکمیلیاش را شروع کرد. و به این فکر میکنم که دوست داشتم جای کدام باشم و جوابی که میدهم که «خسته شدهام. دیگر مهم نیست. من از درون هیچکدامشان آگاه نیستم». به هر حال، احتمال میدهم یکی از همین مسیرها را در پیش بگیرم. «رسیدن به وقت گذشتن» ام را خوانده بودی؟ فکر میکنم اکنون وقت رسیدن برای من باشد. دیگر شوق و ذوق دارد در وجودم میمیرد. معمولاً همین موقعها رسیدهام…. موقعی که اگر نرسیده بودم هم شاید کمی غمگین میشدم، اما زیاد نه.
و ذهنم باز هم به سمت حرفهایی میرود که سپهر میزد: میگفت شصت سال عمر کردن برای ما ایرانیها کم است. ما تا بخواهیم برویم خارج کشور و به جایی برسیم حداقل چهل ساله میشویم. و چهل سالگی دیگر سن عشق و حال نیست. و من در ذهنم میآید که اصلاً عشق و حال چیست؟ جز این است که بهترین سالهای جوانیام، همان سنی که میگفتند آدمها عشق و حال میکنند، صرف درس خواندن شد؛ آن هم نه درس خواندنی مثل الان که از سر عشق و علاقه است، بلکه درس خواندنی که فقط برای کنکور بود و بعدش هم پاس شدن واحدها؟ و به حرف سپهر باز فکر میکنم که «چرا. حتی اگر عشق و حال هم برایت مهم نباشد دیر است.» و به این فکر میکنم که من که عشق را به تمام و کمال تجربه نکردم. حال را هم تجربه نکردم. حال به معنای «در حال زیستن» را میگویم. من همهاش داشتم قلمم را برای مشق فرداها تیز میکردم. اکنون که فردا رسیده دیگر احساس میکنم مشق ندارم. برای مشقی که قرار بوده بنویسم دیگر دیر شده است.انگار این روزها وقتی بیشتر به کوتاهی عمر فکر میکنم، آرزوهایم را کوتاهتر میکنم.
به روزهایی فکر میکنم که باید با ترسهایم مواجه شوم. روزهایی که باید تصمیمهای مهمی برای آیندهام بگیرم. آیندهی شغلی؛ آیندهی خانوادگی. و باز ذهنم به این سمت میرود که من به این حدود سن ورود کردم_ سنی که اگر ازدواج نکنم و تا چند سال دیگر بچه نداشته باشم مسئلهی دیر بچهدار شدن برایم مشکل میشود_ در حالی که هیچ آمادگیای برای این سن نداشتم. اگر اکنون بیست و دو ساله بودم شاید با همان دست فرمان ادامه میدادم، اما الان با آن دستفرمان ادامه دادن و تنها به مسائل تحصیلی و شغلی پرداختن برایم هزینهی زیادی خواهد داشت و کماکان، باز هم آماده نیستم.
و من خستهام. خسته از فکر کردنها. خسته از حرفهای تکراری که میزنم؛ چه در اینجا و چه با دوستانم. خسته از ترسها و تردیدهایم. خستهام از پیرمرد نقنقویی که در درونم فعال میشود و پرحرفی میکند. خستهام از خودم. به این فکر میکنم که سه چهار سال پیش مخاطبین وبلاگ عمدتاٌ نوجوانانی بودند که برای کنکور درس میخواندند و علاقه به داروسازی داشتند و من در اینجا کلی برایشان وراجی کرده بودم. به این فکر میکنم که دیگر اینجا برای آنها جای مناسبی نیست. پر است از حرفهای پیرمردی. فکر میکنم حرفهای امروز من دیگر مشتریهای کنکوری ندارد. سن من و دغدغههایم کیلومترها از آن روزها که شروع به وبلاگنویسی کردم و حرفهای مرتبط با کنکور و اینها میزدم دور شده. مشتریهای داروساز هم ندارد. اگر اصلاً مشتری داشته باشد، مشتریهایش صنفبردار نیستند. مثل پیرمردی که پای منقل نشسته و از خاطراتش برای بقیه میگوید و حرفهای هشت من نه شاهی میزند من هم پای لپتاپ نشستهام و هرچه از این مغز لامذهب میگذرد میریزم روی کیبورد و میدهم دست خلقالله. چقدر عوض شدهام. من در کجای جغرافیای خلقتم؟
رودهدرازیهایم را با چند بیت از رضا براهنی که در ذهنم میچرخد به پایان برسانم. بیتی که با حرفهایی که در ابتدای این رودهدرازی نوشتم بیارتباط نیست: «یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم. اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمیبیننمَم»*. به کافهای فکر میکنم که آن شب که داشتم «پیرمرد و دریا» را در آن تمام میکردم فایل صوتی این شعر پخش شد و برای لحظاتی من را متوقف کرد. کافهای که احتمالاً هیچگاه دوباره به آن نخواهم رفت چون دوستش نداشتم. و چون کافهی مورد علاقهام را بعد از سالها پیدا کردم؛ جایی که کسی از آن خبر ندارد و من میتوانم ساعتی در آن بمانم و برای خودم فکر کنم و بخوانم و بنویسم. به این فکر میکنم که چقدر فضای زندگی کسی که این شعر را سروده، رضا براهنی، با زندگی من متفاوت بوده است. به این فکر میکنم که اصلاً چرا من نوشتهای به این درازی نوشتم؟ من در کجای جغرافیای خلقتم؟ زندگی چیست؟
پ.ن. *شعر رضا براهنی را در اینجا ببینید و با صدای خودش گوش دهید. این همان فایل است که من در کافه شنیدم.
خیلی وقته که نوشته هاتون رو میخونم . فضای نوشته ها رو دوست دارم به فضای ذهنی من نزدیکه . هیچ وقت کامنت ننوشتم و خواننده خاموش بودم اما بعد از خوندن این پست حس کردم باید بگم که این حرفایی که میزنید به قول خودتون پیرمردی نیست . راستش گاهی حس میکنم خودتون و افکارتون رو به باد شلاق میگیرید و بیرحمانه انتقاد میکنید از هر احساسی که دارید . برای یک انسان دیگه که از خیلی دورتر داره به کلماتتون خیره میشه اینها ٫این ترس ها٫این دغدغه ها همه و همه طبیعی و قابل درکه . برای شخص من بسیاری از مسائل و دغدغه های ذهنی حل شد وقتی پذیرفتن و مهربان تر بودن با خودم رو تمرین کردم .
امیدوارم شما هم به این نقطه برسید
سلام و ممنون بابت کامنتتون و پیگیری آنچه مینویسم. چه خوب که به چنین نقطهای رسیده اید. امیدوارم من هم به چنین نقطهای برسم.
سلام
خوب هستید؟
خوب اول اینکه اصلا نمی تونم درک کنم چطور به این همه مسایل جزیی انقدر فکر می کنید و اتفاقا اکثر مواقع با اینکه نوشته هاتون برا من ناملموس هست می خونم شون تا تفاوت ها رو ببینم و همین تفاوت ها برا من جالبه
و یه چیزی دیگه اینکه این ایده شب نوشت خیلی باحال بود دوستش داشتم
و در مورد اینکه که گفتید دوست داشتید بیست ساله می موندین جالب بود. برام آخه من دقیقا الان بیست سالمه
بنظرم این دهه زندگی ام خیلی بهتر از قبلیه حداقل بدون فشار کنکور زندگی می کنم 😬
یکی از دوستام بهم می گفت من خیلی راضی ام و راحت میگیرم همه چی رو
من با خودم این جوری فک می کنم که اگر نمیشه یه چیزی رو تغییر داد الان چرا با فکر کردن بهش الانمو خراب کنم سعی می کنم کمتر فک کنم و از چیز های کوچیکی که خوشحالم می کنه لذت ببرم و برای تغییر دادن اون چیز هایی که دوست ندارم جای فکر کردن تلاش کنم
خیلی صحبت کردم ببخشید 😬
ولی اینم اضافه کنم من برعکس شما کافه رفتن رو دوست ندارم جای کسل کننده ایع برام ترجیح میدم برم یه جایی که دوست دارم پیاده روی کنم یا بالای کوهی جایی بشینم از منظره لذت ببرم یا بی مقصد تو ماشین این ور اون ور برم و از اطراف لذت ببرم
ایشالا هر چه زودتر شرایط اون جوری که دوست دارید بشه 👋🏻
سلام. الحمدلله. امیدوارم حال شما هم خوب باشه.
شب نوشت بیش از اینکه ایده ای برای شروع یک نوع نوشتن جدید باشه، راه فراری برای من بود از نوشتن به سبک سابق که دیگه ازش خسته شده بودم. فعلاً راحت ترم که شب نوشت بنویسم.
اینکه با وجود تفاوت تفکرات و سبک زندگی نوشته هام رو می خونید ارزشمنده برام.
در مورد ویژگی های مرتبط با سبک زندگی خودتون که گفتید: من از خدامه که بتونم مثل شما کمتر فکر کنم. اما سختمه. من اینجوری بزرگ شدم.
در مورد بیست ساله بودن: امیدوارم این سن و سنین بعدی که میان بهتون بچسبه و در حال زندگی کنید.
در مورد کافه: هم به قهوه علاقه دارم و هم به کتاب خوندن و کافه ای که میرم امکان این دو با هم رو فراهم می کنه.
امیدوارم موفق باشید.