شب نوشت

شب نوشت (۱۱۴)- کمک می‌ خواهید؟

به نام خدا

کمک می‌خواهید؟

سفری کوتاه به برلین داشتم. یک شب در ایستگاه مترو دیدم دو خانم که اهل آسیای (جنوب) شرقی به نظر می‌آمدند وسایلی با خود داشتند من جمله یک کاسلکه و بچه و …

گفتم تعارفی بزنم. پرسیدم: «کمک می‌خواهید؟»

خانمی که بچه‌ای یکی دو ساله در بغل داشت و کالسکه را هم با مصیبت با خود می‌کشید گفت بله.

انتظار داشتم که کالسکه را به من بدهد، اما قضیه مطابق انتظارم پیش نرفت. پسربچه‌ی یکی دو ساله را داد بغل من و کالسکه را خودش برد تا دم مترو رسیدیم. پسربچه در بغلم ساکت بود. اما در راه به دو چیز فکر کردم: اول اینکه خدا خدا می‌کردم بچه را تا محل مترو سالم برسانم و مثلاً از پله برقی نیفتم و بچه را به فنا دهم و … چون اگر مثلاً کالسکه از دستم ول می‌شد فوقش می‌شکست ولی بچه حسابش جدا بود! دوم اینکه با خود فکر کردم که چقدر فرهنگ‌ها می‌تواند تفاوت داشته باشد. کدام مادری در ایران بچه‌اش را می‌دهد به یک ناشناس بغل کند و خودش کالسکه را ببرد؟ حتی کالسکه هم ممکن است به یک ناشناس ندهد. از آلمانی‌ها هم بعید است چنین چیزی سر بزند.

الحمدلله بچه سالم به در مترو رسید و خاطره‌اش برایم ماند.


بهتر است گهگاه بنویسم. پست‌های سال‌های گذشته را که می‌بینم با خودم فکر می‌کنم اگر ننوشته بودم بعضی چیزها را اصلاً یادم نمی‌آمد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا